eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.8هزار دنبال‌کننده
784 عکس
414 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_237 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) محلش ندادم رفت همین‌طوری که دراز کشیدم، چشمم گرم شد به خواب جمع شدم تو خودم خوابم رفت، به صدای بسته شدن در حیاط از خواب پریدم بلند شدم نشستم، داداشمِ سلام داداش خسته نباشی سلام، چرا توی حیاط خوابیدی؟ الهه دوستم اومد اینجا، یه کم با هم حرف زدیم، اون رفت، منم اینجا دراز کشیدم خوابم رفت اومدم بلند شم متوجه پتو مسافرتی که روم بود شدم، حتما فرزانه دیده خوابم رفته این رو انداخته روی من، تاش کردم، سریع اومدم کنار پنجره، زدم به شیشه، فرزانه اومد پشت شیشه تا من رو دید پنجره رو بازکرد، سریع پتو رو بهش دادم، پاتند کردم سمت در هال، برادرم زودتر از من رسیده، داشت با مادرخانمش حال، واحوال میکرد، داداشم با لبخند رو کرد به مینا چطوری خانم حالت خوبه؟ ممنون، تو خوبی من خوبم ولی خیلی گرسنه‌ام غذا حاضره؟ لباش رو نازک کرد با اشاره گوشه چشم من رو نشون داد قرار بود مریم ناهار درست کنه این‌قدر میام میام کرد بعدم گفت سرم درد میکنه نیومد دیگه من خودم بلند شدم درست کردم دیر شد، یه بیست دقیقه دیگه آماده میشه داداشم با این حرف مینا کمی رفت تو هم ولی تلاش میکنه که به رو نیاره رو کرد به من چرا سرت درد گرفته؟ انگار یکی از درونم میگه بگو حرف بزن، ساکت نمون، اما از اینکه ممکنه این جواب دادن برام عواقب داشته باشه قلبم تندتند شروع کرد به زدن، ولی بالاخره دهن وا کردم داداش سرم درد نمی‌کرد، پام نمی‌کشید بیام توی خونه چرا؟ مگه چی شده؟ حاج خانم بهم گفت، چرا اومدی همونجا میموندی زن بردار شوهرت میشدی داداشم که از شدت ناراحتی و عصبانینت صورتش سرخ شد سر چرخوند سمت عذرا خانم حاج خانم مگه اومدن مریم به اینجا باری روی دوش شما داره عذرا خانم که اصلا باورش نمیشد من این حرفش رو به داداشم بگم، هاج و واج به اِن و مِن افتاد من منظور بدی نداشتم، گفتم مریم جوون به برادر شوهرش‌ میخوره، خونواده حاج رضا هم که خیلی خوبن، عروس اون خونواده میموند، خیلی ها این کار رو میکنن، اگر یه وقت اتفاقی برای پسرشون بیغته، عروسشون رو میگیرن برای پسر کوچیکه‌شون داداشم با ناراحتی از عذرا خانم رو برگردوند، هیچی نگفت رفت دستشویی وضو گرفت اومد، سجاده پهن کرد ایستاد قامت نماز بست، منم رفتم وضو گرفتم نمازم رو خوندم، داداشم سلام نمازش رو داد رو کرد به مینا سفره پهن کن غذا حاضره غذا رو بیار غذا هم حاضر نیست نون بیار نون خالی بخورم برم _زیر گاز رو زیاد کردم حاضر شد، تو که سر نماز بودی سفره رو چیدم بیا بخوریم برادرم نشست سر سفره، سر چرخوند سمت من بیا ناهار بخور چشم داداش سجاده رو جمع کنم میام... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
دختری هستم که تو خانواده‌ی خیلی سنتی بزرگ شدم. متاسفانه به دختر تو خانواده‌ی من زیاد اهمیت نمیدن. سه تا برادر بزرگ‌دارم‌ و خودم تک دخترم.‌ با اصرار خودم که دوست دارم درس بخونم به شرط اینکه دانشگاه دولتی قبول شم که هزینه نداشته باشه. وارد دانشگاه شدم. فوق دیپلمم‌رو که گرفتم پدرم‌گفت دیگه کافیه باید شوهر کنی. تمایل به ازدواج نداشتم ولی نظر من اصلا مهم نبود.‌ اولین خاستگاری که در خونمون رو زد شد شوهرم. نه گذاشتن باهاش حرف بزنم نه حرفی از تفاهم بود. خاستگاری و عقد. مهریه هم انقدر کم برام‌درنظر گرفتن که انگار ندارم.‌ فقط... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_238 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) سجاده‌ام رو جمع کردم چشمم افتاد به مینا و مادرش، رنگ به صورتشون نمونده عذرا خانم بلند شد رو کرد به داداشم و مینا با اجازتون من برم مینا گفت مامان سفره پهن کردم بشین ناهار بخور نه مادر برم ناهار خودم حاضره، رو. کرد به داداشم محمود آقا خدا حافظ داداشم همین‌طوری که سرش پایین بود سرش رو بالا نگرفت گفت به سلامت حاج خانم. مینا مادرش رو تا توی حیاط بدرقه کرد برگشت از گوشه چشم مینا رو نگاه کردم، از اینکه داداشم مادرش رو تحویل نگرفت خیلی ناراحت و عصبی نشست سر سفره یه کم غذا کشید تو بشقاب شروع کرد بازی بازی کردن، مینا سیاست شوهر داریش حرف نداشت، داداشم غذاش رو خورد، از سفره بلند شد بدون خداحافظی رفت سمت در هال که بره در مغازه، مینا رفت جلوش محمود جان بهت حق میدم که ناراحت شی گرچه مامان من منظوری نداشت ولی نبایدم این حرف رو میزد داداشم یه خورده نگاهش کرد گفت مامانت از اومدن مریم به اینجا ناراحته نه چرا ناراحت باشه، حرفش از سر دلسوزی بود از سر دلسوزی گفته چرا اومدی، همونجا میموندی اره دیگه نباید میگفت، اشتباه مادرم رو به من ببخش واقعیتش من از دست خودتم ناراحتم دستش رو گذاشت توی سینش از من ناراحتی؟ اشتباهم چی بوده؟ زنگ زدم به حاج رضا بگم هم بیاد خونه ناهار بخوریم ، همم ببینم برای خونه مریم چیکار کرده. گفت: با اوستا حسن اومدیم برای خرید مصالح، زن و بچه‌ش نیستن همین‌جا ناهار میخورم، پیش خودم گفتم شاید از برخورد دیشبت ناراحت شده لبخندی زد عزیزم ببخشید من حواسم به انباری نبود که تو اونجا رو برای مریم در نظر گرفتی، ولی اگر ناراحتت کردم، ویا حرفی زدم که نباید میزدم ازت معذرت میخوام داداشم نفس بلندی کشید ببین مینا جان، مریم خواهر منِ، همینقدر که من توی این خونه و از مال پدرم حق میبرم مریم هم میبره، پس نه اینجا اضافه‌است و نه سر بار، الانم به حاج رضا گفتم هر چقدر لازمه برای خونه مریم از زمین حیاط برداره، این خونه شش صد متر هست که قانونی و خدایی دویست مترش برای مریم هست می دونم عزیزم، هر تصمیمی که تو بگیری منم قبول دارم، حالا بیا بشین یه چایی با هم بخوریم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وقتی ازش پرسیدم چجوری اومدی اینجا گفت با التماس! گفتم چجوری گلوله رو بلند میکنی..؟ گفت با التماس! گفتم میدونی آدم چجوری شهید میشه..؟ با لبخند گفت: با التماس..:) شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
ایستادن پای امام زمان خویش امروز16فروردین سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم ﷽ 🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿 🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹 🦋🦋🦋 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت یعنی متفاوت به آخر رسیدن وگرنه مرگ پایان همه قصه‌هاست🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🌹هرکس دنبال خبر می گرده بهش بگین عشق داره بر میگرده ❤️ 🌷شناسایی پیکر شهید مدافع حرم حاج رضا فرزانه ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_239 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) چشمم افتاد به فرزانه و فرزاد که چطوری با اضطراب دارن به پدر و مادرشون نگاه میکنن، حتما توی دلشون دارن دعا میکنن که بابا بیاد بشینه با مامانشون چایی بخوره داداشم برگشت نشست روی مبل، مینا تیز رفت سه تا چایی ریخت گذاشت روی میز، رو. کرد به من مریم بیا چایی بخور سر چرخوندم سمت بچه‌ها دارن لبخند میزنن، ازاینکه بچه‌هارو خوشحال دیدم منم شاد شدم با خودم گفتم پاشو سریع سفره رو جمع کن، چایی‌ت رو بردار بچه‌ها رو ببر توی حیاط بازی بده بزار اینها تنها باشن ممنون زن داداش بزار سفره رو. جمع کنم خیلی سریع سفره رو جمع کردم گذاشتم روی اپن آشپزخونه یه لیوان چای و یه دونه قند برداشتم، رو کردم به بچه‌ها پاشید بریم توی حیاط بازی کنیم فرزانه بلند شد اومد سمت من، فرزاد رفت جلوی مینا مامان برم با عمه بازی کنم دعوا نمیکنی مینا رنگ به رنگ شد نه عزیزم برو بازی کن با دم پایی نزنی ها نه قربونت برم برید بازی کنید داداشم رو کرد به مینا جریان دم پایی چیه؟ چی میگه بچه؟ مینا دست فرزاد رو گرفت، اروم هل داد سمت من بیا برو مامان برید با عمه بازی کنید داداشم رفت تو هم، گفت صبر کن مینا، فرزاد جان بابا بیا ببینم اول خواستم برم جلو بگم چیزی نشده فرزاد رو بیارم ولی انگار یکی بهم گفت، ولش کن بزار کار یه سره بشه، که دیگه مینا اذیتت نکنه، ایستادم نگاه کردم فرزاد رفت پیش داداشم فرزاد جان بابا بگو ببینم مامان به کی دم پایی پرت کرد به فرزانه چرا شونه‌هاش رو انداخت بالا نمی دونم. تو نمی دونی چرا مامانت عصبانی شد دم پایی پرت کرد به فرزانه سرش رو انداخت پایین می دونم خب بگو مامان عمه رو دعوا کرد داداشم رو کرد به مینا چی میگه این بچه مینا که صورتش از شدت ناراحتی قرمز شده بود، گفت... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_240 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مریم توی حیاط دنبال سر بچه‌ها گذاشته بود، با صدای بلند با بچه‌ها میخدیدند، گفتم نکنید یه وقت صداتون میره بیرون، بدِ، همسایه ها پشت سرمون حرف میزنن، میگن مریم تازه شوهرش فوت کرده، داره قهقه میزنه، فرزانه خیره سری کرد، منم یه دم‌پایی بهش پرت کردم همسایه ها بیجا میکنن، خدا بیامرزه احمد رضا رو قرار نیست که اون از دنیا رفته ما یه قبر هم بکنیم برای مریم اونم دفنش کنیم، مینا داری سر ناسازگاری میزاری‌ها نه جون بچه‌ها من مریم رو دوست دارم، این فکر تو سرم اومد، با خودم گفتم شاید بد باشه تو دلم گفتم خوب شد، دستت درد نکنه فرزاد جان، ولی دیگه بسه بزار بچه‌هارو ببرم، بیشتر از این شاهد بگو مگوهاشون نباشم صدا زدم فرزاد جان بیا بریم فرزاد دوید سمت من، سه تایی رفتیم توی حیاط، رو کردم بهشون بچه‌ها قایم موشک بازی کنیم؟ خوشحال گفتند آره عمه باشه، ولی یه شرط داره هر دوشون گفتن چه شرطی؟ سر ظهره، بی سرو صدا، داد نمیزنید ارومم میخندید پریدن بالا پایین باشه عمه گرم بازی شدیم، داداشم در هال رو باز کرد اومد توی حیاط، تا بچه‌ها چشمشون به باباشون افتاد، اومدن نزدیکش، داداشم خم شد بوسیدشـون، رو کرد به من کاری نداری؟ نه داداش ممنون کارتی که به پدر شوهرت دادم پره، هر مدلی که دوست داری بگو خونه‌ت رو درست کنه ممنونم داداش گفتم یه اتاق بزرگ برام درست کنه، توش کلاس خیاطی بزارم اره حاج رضا بهم گفت، خوبه کلاس بزار این‌طوری سرتم گرم میشه در حیاط رو باز کرد، خدا حافظی کرد رفت دوباره شروع کردم با بچه‌ها بازی کردن، ولی همش چشمم به در هالِ، منتظرم مینا بیاد یه چیزی بگه، ولی خوشبختانه نیومد، تو دلم گفتم خدا روشکر انگار جواب دادن من و لو دادن فرزاد کار ساز شد، ولی نباید ازش غافل شم، مخصوصا که الان زخم خورده‌ام هست... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مادرم خانم معتقد و مومنی بود همیشه بهم میگفت مبادا بخاطر این موضوع با شوهرت بحث و دعوا راه بندازی هرچی گفت تو بگو چشم،خاطر رضای خدا با دل همسرت راه بیا ان شاالله خدا جبران کننده ی این کوتاه اومدنت خواهد بود،من که متوجه منظور مادرم نمیشدم ولی بخاطر سفارشهای او سعی میکردم با همسرم بگو مگو نکنم و به دلخواه او رفت و امدها همچنان محدود باشه،گاهی خیلی دلتنگ خونواده م میشدم و دلم میخواست در جمع هاشون شرکت کنم اما... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
✨⚘✨ 💔 لباس پدرش را پوشید تا بوی پدر را حس کند انقدر غرق در ارامش شد که خوابش،برد... چه فرزندهایی که یتیم شده اند تا ما در ارامش باشیم... ما در ارامش هستیم و.....😔 ❤️ 🌹 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️شهید ابومهدی المهندس:باعث افتخار من هست که در لیست سیاه آمریکا قرار دارم، اگر در لیست سفید آن‌ها بودم واویلا بود! 🔸آمریکا شیطان است، دشمن اصلی ما و بدتر از اسرائیل است. 🔹وقتی ما دشمن او بشویم، این یک امتیاز بزرگ محسوب می‌شود. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada