زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_241 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_242
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
صدای زنگ گوشیم اومد، رو کردم به بچهها
گوشیم داره زنگ میخوره برم ببینم کیه بیام
داخل خونه شدم چشمم افتاد به مینا نشسته روی مبل گریه میکنه، چشمش افتاد به من روش رو برگردوند، نمی دونم باید دلم خنک شه داره گریه میکنه، یا ناراحت شم، آخه بگو مینا من چیکار به تو دارم، از دید تو من هر چقدرم بد باشم خونهم که ساخته شه از اینجا میرم، گوشی موبایلم رو برداشتم، عه علیرضاست، خدا رو شکر که مینا ندید، وگرنه برام یه چیزی درست میکرد، تماس رو وصل کردم هم زمانیکه گفتم سلام از خونه زدم بیرون
سلام خیلی بی معرفتی یعنی من رو لایق یه خداحافظی ندونستی؟
_ببخشید آخه شما نبودید
_توجیه نکن، اولا من اومدم مرخصی، میتونستی بگی که قصد رفتن داری، بعدم تو شماره من رو داشتی میتونستی زنگ بزنی
دارم خودم رو میرسونم کنار انباری که یه وقت مینا صدای من رو نشنونه
_ببین علیرضا تو باید من رو فراموش کنی
_اولا که هیچ وقت فراموشت نمیکنم دوما نه به عنوان کسی که میخوادت به عنوان برادر شوهرت میخواستی یه خدا حافظی کنی
_ببخشید حق با شماست
_همین، ببخشید
_خب دیگه چی بگم
_وقتی اینجا بودی هر وقت میخواستم باهات حرف بزنم، نمیگذاشتی ولی ازت خواهش میکنم، یه دو دقیقه به حرفهام گوش بده
نفس بلندی ولی آروم کشیدم گفتم
بگو
_مریم من تو رو نه به خاطر اینکه بگم تو زن داداشم بودی، غیرتم قبول نمیکنه توی خونهی، یه غریبه بری میخوام باهات ازدواج کنم، نه اصلا اینطوری نیست، من تورو به خاطر خودت میخوام من دلباخته اون صداقتت، نجابتت و ایمانت شدم، من رو ببخش مریم باید حرفم رو بزنم که بعدها پشیمون نشم بگم ایکاش گفته بودم، تو از نظر ظاهر و تیپ و همون دختری هستی که من دوست دارم. به روح احمد رضا قسم میخورم تا احمد رضا زنده بود هیچ حسی بهت نداشتم، تورو جزو یکی از اعضا خونواده میدیدم، این حس بعد از فوت احمد رضا در من به وجود اومد، ازت خواهش میکنم دست رد به سینه من نزن، من دوستت دارم، قول شرف میدم خوشبختت کنم
از خجالت لال شدم نمیتونم حرف بزنم، اصلا حرفی ندارم که بزنم، من حرفهام رو بهش گفتم
الو، الو مریم، صدای من رو میشنوی؟
نفس عمیقی کشیدم، با زحمت گفتم
حرف من همونی هست که قبلا بهت..
نگذاشت ادامه بدم
صبر کن مریم، الان چیزی نگو، فقط ازت خواهش میکنم روی حرفهایی که الان بهت گفتم فکر کن، من دوباره بهت زنگ میزنم
آخه چه فکری؟...
نگذاشت ادامه بدم
خدا حافظ مریم، بهت زنگ میزنم
تماس رو قطع کرد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
دخترم که تو مراحل طلاق بود همسرم مدام بهش توجه های خاص میکرد و از من کم میذاشت تا اعتراضم میکردم میگفت بچه مون نیاز به محبت و توجه داره دلش شکسته منم ساکت میشدم
دیگه همه متوجه رفتارهای همسرم شده بودن، با هم دیگه میرفتن جایی انگار من وجود نداشتم تو مسیر با هم حرف میزدن و به مقصد میرسیدیم غیب میشدن میرفتن قدم میزدن، به محض اعتراضم...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_242 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_243
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
اعصابم بهم ریخت، نمی دونم واقعا به چه زبونی به این بگم من نمیخوامت، ایکاش یکی به این میگفت، عشق باید دو سره باشه یه سرِ مایه درد سره، آخه چرا علیرضا متوجه نیستی که من از دست تو از شیراز اومدم همدان، من همه علایقم، پیشرفتهام، ارامشم رو اونجا به خاطر سماجتهای تو رها کردم اومدم اینجا افتادم گیر فتنههای مینا و مادرش، نفس عمیقی کشیدم پوفی دادم بیرون، سرم رو گرفتم رو به آسمون
خدا یا فقط خودت به دادم برس، بچه ها اومدن کنارم
عمه تلفنت تموم شد بیا بازی
_بچهها ببخشید الان حوصله ندارم باشه یه وقت دیگه
فرزاد دستم رو کشید
یه وقت دیگه نه الان
_باشه ولی فقط یه بار دیگه
_نه زیاد
_پس اصلا نمیام
_باشه عمه یه بار
با بی میلی و به اصرار فرزاد یه بار دیگه بازی کردم
خب دیگه بچهها بسه برید تو خونه، من میخوام یه کم تنها باشم
فرزانه و فرزاد رفتن، منم نشستم روی گلیم فرش توی حیاط، رفتم تو فکر به خودم گفتم، خوبه قبل از اینکه علیرضا زنگ بزنه بهش پیام بدم، چون اگر یه وقت جلوی داداشم یا مینا زنگ بزنه، حالا بیا درستش کن، مخصوصا که الان مینا زخم خوردهام
هست، گوشی رو روشن کردم
علیرضا خواهش میکنم به من زنگ نزن، جواب من همونی هست که قبلا گفتم، من قصد ازدواج ندارم، اصرار تو فقط اعصاب من رو بهم میریزه و موقعیت من رو اینجا برای زندگی سخت میکنه، اگر زن داداش من یه وقت متوجه زنگها و یا پیامت بشه، روزگار من رو سیاه میکنه، من با تمام وجودم برات آرزوی خوشبختی میکنم
زدم ارسال
فوری جواب داد
این کار رو با من نکن، من در کنار تو خوشبخت میشم
یادته به خاطر مزاحمتهای هومن مجبور شدم سیم کارتم رو عوض کنم، کاری نکن که مجبور بشم دوباره سیم کارتم رو عوض کنم
_دستت درد نکنه حالا دیگه من شدم مزاحم
_بله اگر در این مورد بهم پیام بدی یا زنگ بزنی مزاحم هستی
_حرف آخرت همینه
_بله حرف اول و آخرم همینه
دیگه پیامی ازش نیومد، تو دلم گفتم، ایکاش بهش بر بخوره، کلا دست از سر من برداره به ذهنم اومد
این مینا فضوله، نکنه بیاد پیامهای گوشیم رو بخونه، و یا اسم علیرضا رو توی گوشیم ببینه برام درد سر درست کنه
گوشی رو روشن کردم، گزینه مخاطبین رو آوردم، روی اسم علیرضا زدم ویرایش نوشتم خانم رضایی، برای گوشیم هم رمز گذاشت
دلم هوای مادرم شوهرم رو کرد، شمارهاش رو گرفتم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
#مـولاجانـم ❤️
↯•بسڪہاعجاززچشمانتوظاهرشدهاست
↯•نامتوزینتمحرابومنابرشدهاست💔
↯•غمنهفتہشدهدرواژهےجانسوزحسین
↯•آهازنامشریفتمتبادرشدهاست💔
صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟🤚
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_243 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_244
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
سلام مریم جان حالت خوبه
سلام مامان الحمدلله خدا رو شکر، شما خوبید
منم خوبم دلم براتون تنگ شد، زنگ زدم از حاجی حالت رو پر سیدم
ممنون ببخشید بابا اینجا به خاطر من مونده
اره بهم گفت، که میخواد برات خونه بسازه، بهش گفتم تا خونهش روکامل نکردی نیا
خیلی ممنون، حال پدر مادرتون چطوره خوبن
خدا رو شکر اینها هم خوبن
سلام من رو بهشون برسون
چشم بزرگیت رو. میرسونم
کاری نداری مامان
نه عزیزم مواظب خودت باش
چشم شما هم مراقب خودتون باشید
بعد ازخدا حافظی تماس رو قطع کردم، یاد پدر مادر خودم افتادم...
زنگ زدم به الهه، چند بوق خورد جواب داد
سلام مریم
سلام یه دو ساعت دیگه میای با هم بریم سرمزار پدر مادرم
آره میام، دو. ساعت دیگه حاضر باش میام دنبالت با هم بریم
به خودم گفتم تا دو ساعت دیگه بیکار نمونم بلند شدم بین وسایل هام کارتونی که کتابهام رو توش گذاشته و بسته بندی کرده بودم در آوردم در کارتن رو باز کردم از بینشون کتاب استعاذه آیت الله دستغیب رو پیدا کردم آوردم روی همون گلیم فرش شروع کردم به خوندن سر گرم کتاب خوندن بودم که صدای تقه در اومد، فهمیدم الهه است، به ساعت گوشی نگاه کردم دقیقا سر دوساعتی که گفته بودم اومد. از جام بلند شدم در رو باز کردم
سلام خوش قول دقیق سر دو ساعت که گفتی میام اومدی.
با خنده گفت
ما اینیم دیگه
بیا تو تا من حاضر شم با هم بریم
مریم بیا با ماشینت بریم
_ آخه راهی نیست
باشه همین یک مقدار هم خوبه تازه می تونیم یه خورده هم باهاش دور بزنیم
باشه صبر کن سوئیچ رو بیارم خودمم حاضر شم بیام
وارد اتاق شدم لباس هام رو پوشیدم فرزانه گفت
عمه کجا میخواهی بری؟
: می خواهم برم سر مزار مامان بزرگ بابا بزرگ
منم میبری؟
اگر مامانت اجازه بده بله
رو کرده به مامانش
مامان من با عمه برم سر مزار پدر بزرگ مادر بزرگ
به تندی گفت
نخیر
فرزانه بغض کرد
آخه چرا؟
همین که گفتم
فرزاد جلوی مامانش ایستاد، ملتمسانه گفت
مامان بزار بریم دیگه
نه گفت که می خواد تورو ببره، گفت فرزانه رو ببرم
رو کردم به مینا
اگر شما اجازه بدید هر دوشون رو می برم
بچه ها زدن زیر گریه
مینا مکثی کرد
خیلی خوب باشه برید نمیخواد آبغوره بگیرید
بچه ها خوشحال چسبیدن به من
اوخ جون اجازه داد
اومدیم بیام بیرون از توی کیفم سوئیچ رو در آوردم، صدای مینا اومد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
یارانشتابکنید!
گویندقافلهایدرراهاست
کهگنهکارانرادرآنراهینیست!
آری؛گنهکارانراراهینیست؛
اماپشیمانانرامیپذیرند🌿
#شهید_آوینی
#یاشهدا
شهادت آرزومه🕊💚🌷۱
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🔴اولین سرود فارسی و عبری برای روز قدس
https://eitaa.com/joinchat/970522708C83ac1b3f1e
🔹حتما این ویدیو زیبا را ببینید👆👆
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_244 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_245
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
میخوای با ماشین ببریشون
برگشتم سمتش
بله
نخیر، لازم نکرده اگر پیاده می بری ببر وگرنه با ماشین معلوم نیست تو رانندگی بلد هستی یا نه، یه وقت بزنی سر بچه هام بلایی بیاری
_ زن داداش مطمئن باش بلایی سرشون نمیاد من رانندگی بلدم گواهینامه دارم
داشتن گواهینامه یه حرفیه، داشتن تجربه حرف دیگهاست، تجربه چی اونم داری؟
آخه اینجا که ماشین زیادی نیست که خیلی تجربه بخواد من بهت قول میدم بچه ها رو سالم ببرم به سلامت هم برگردونم
تهدیدوار گفت
ببرشون ولی وای به حالت اگر یک تار مو از سر شون کم بشه
نه خاطرتون جمع قول میدم اتفاقی نیفته
خداحافظی کردیم اومدیم توی حیاط بچه ها نشستن تو ماشین
رو کردم به الهه
تو در حیاط رو باز کن من ماشین رو ببرم بیرون
الهه خندید
آهان من ریموت بشم
به شوخی حرفش رو تایید کردم
اره ریموت جان در رو باز کن
در حیاط رو باز کرد قبل از اینکه سوئیچ بزنم دست کردم توی کیفم یه مبلغی رو به عنوان صدقه گذاشتم توی داشبورد، تو دلم گفتم خدایا صد تا صلوات جهت سلامتی رهبرم نذر میکنم ماشین خاموش نشه که بهانهای بیفته دست مینا.
خدا رو شکر تونستم بدون اینکه ماشین رو خاموش کنم از حیاط بیارم بیرون
الهه در حیاط رو بست و نشست کنار من با خنده گفت
بزن بریم راننده
آروم آروم حرکت کردم تا رسیدیم آرامستان، ماشین رو پارک کردم همگی پیاده شدیم خیلی دلم برای پدر مادرم تنگ شده مخصوصا برای مامانم چون شب جمعه نیست گل فروش ها هم نیستند به ناچار دست خالی رفتم کنار قبر مامانم خیلی دوست داشتم الهه بچه ها رو برداره از من فاصله بگیره و من بنشینم با مامانم سیر صحبت کنم براش درد دل کنم، از اتفاقهایی که توی این مدت برام افتاده بگم ولی این توقع بی جایی بود، فاتحه ای برای مامانم خوندم کتاب دعام رو از توی کیفم دراوردم سوره ملک رو براش خوندم تو دلم گفتم مادر ببخشید که دیر سر قبرت اومدم میدونی که خودت شرایطم چطور بود از اونجا سر مزار پدرم رفتم براش فاتحه و سوره ملک خوندن اروم زمزمه کردم بابا چقدر بهت نیاز دارم ای کاش بودی، بغض گلوم رو گرفت دوست دارم گریه کنم، ولی جلوی بچهها بغض رو فرو بردم
از کنار مزار پدرم بلند شدم برگشتیم سوار ماشین شدیم الهه گفت
من این حرف ها سرم نمی شه باید یک دور مشتی بزنیم انداختم تو جاده روستا به طرف شهر دو سه کیلومتری که رفتیم نم نم بارون شروع کرد به باریدن، دور زدم برگشتیم به سمت روستا
مریم رو کرد به بچه ها بیایید با هم یک شعر بخونیم منم باهاشون همراه شدم
باز باران با ترانه
با گوهر های فراوان
می خورد بر بام خانه...
خیلی حال هوای خوبی شد، و بعد از مدتها یه شادی خاصی همراه با آرامش به دلم نشست...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
این اواخر همسرم رفتارهای مشکوکی داشت زودتر میرفت و دیر تر می امد. بین روز هرچه به او زنگ میزدم سربالا جواب میداد.و حساسیت مرا برانگیخته بود. در این میان متوجه شده بودم که یکی از دوستان همسرم خیلی بهش نزدیک شده. و رابطشون زیادی صمیمی شده.
نمیدانم چرا ازاین صمیمیت احساس خطر میکردم. برای همین...
https://eitaa.com/joinchat/970522708C83ac1b3f1e
راه را ڪه انتخاب ڪردی،
دیگر مال خودت |نیستی|
اگر قرار است درد بڪشے، بِڪش.
ولے آهُ ناله نڪݩ!
اگر آهُ ناله ڪردی،
متعلق به "دَردی" ،نَه راه...🌱
[شهـیدعلےماهانی]
#کلامشهید
#یاشهدا
شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
و شهادت نصیب کسانی میشود که
در ره عشق، بیترس
با جانِ خود بازی میکنند..:)
#یاشهدا
شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_245 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_246
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
پدر شوهرم رو. کرد به من
بابا خونهات همونی هست که میخواستی؟
لبخندی زدم
بله بابا دقیقا همونی هست که دوست داشتم
فقط ببخشید نشد سفیدش کنم باید صبر کنیم گچ و خاکش خشک بشه بعد،
ولی بابا من باورم نمیشد توی چهل روز بشه یه خونه ساخت
وقتی مسالحش باشه توی دست بال آدم پول هم باشه چند تا کارگر و بنا خوبم باشه جرا نشه، دست برادرتم درد نکنه یه.کارت پر پول داد به من، دست من رو از نظر مالی باز گذاشت، فقط باید در و پنجرهای اتاق رو باز بزاری که هوا درجریان باشه، که زود خشک بشه
چشم. بابا همین کار رو میکنم
توی این یک هفتهای که طول میکشه تا این اتاقها خشک بشن منم برم شیراز دوباره بر میکردم الان چهل روزه که ندیدمشون واقعا دلم براشون تنگ شده
ببخشید بابا به خاطر من افتادی توی زحمت
دیگه این حرفُ نزنی ها، تو هم مثل دختر خودم میمونی من تا این خونه رو کامل و تمیز تحویلت ندم خیالم راحت نمیشه
دستتون درد نکنه انشاالله یه روزی بیاد که بتونم این همه محبت و خوبیهاتون رو جبران کنم
_ ممنونم دخترم
_فکر کنم بشه توی هال که قبلاً انباری بود وسیله بچینم چون اونجا که تازه ساخته نشده فقط یه رنگ زدید
آره اونجا رو میتونی ولی اتاقهای دیگه رو نه باید صبر کنید تا خشک بشه، آشپز خونه رو هم میتونی بچینی چون تا سقف برات کاشی کردم
آخه کابینت نداره چطوری بچینم
عه راست میگیها، تا یه هفته دیگه کابینتت هم آماده میشه، پس فعلا همون حال رو بچین
آروم لبخونی کرد
هوای زن داداشت رو داشته باش، خیلی دهن به دهنش نزار
به تایید حرفش چشمهام رو بستم، ریز سرم رو تکون دادم
چشم
پدر شوهرم ایستاد ساکش رو برداشت، رو کرد سمت آشپزخونه
ببخشید مینا خانم این مدت زحمتتون دادم
مینا از آشپزخونه اومد بیرون
خواهش میکنم حاج آقا چه زحمتی، صبر میکردید ظهر محمود میومد میرسوندتون به ترمینال
نه دیگه مزاحمش نمیشم میرم در مغازه ازش خداحافظی میکنم با اوستا حسن میرم ترمینال
باشه هرطور صلاحتون هست، به حاج خانم سلام من رو برسونید...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت رهبرانقلاب از نقش #حاج_قاسم_سلیمانی در پر کردن مشت فلسطینیها
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_246 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_247
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
چشم بزرگیتون رو میرسونم
رو کرد به من
کاری نداری بابا
غم دلم رو گرفت، من از ته دلم پدر مادر احمد رضا رو دوست دارم با بغض گفتم نه
عه مریم جان بغض نکن دیگه دلم میگیره، یه هفته دیگه برمیگردم
اشکم رو پاک کردم، باهاش روبوسی کردم تا در حیاط بدرقهاش رفتم، در حیاط رو باز کرد اوستا حسن توی ماشینش نشسته منتظر بود، سوار ماشین شد رفت، تا ماشینش از کوچه بره بیرون ایستادم با بغض نگاه کردم، با رفتنش یه حس غریبی و تنهایی اومد سراغم، یه حس بی پناهی، بیکسی، انگار تو خالی شدم، اینقدر که پدر شوهرم پشتیبان و تکیه گاهم هست، برادرم نیست، محمودم حواسش بهم هست اما نه اندازه پدر شوهرم، اگر سماجت پدر شوهرم برای ساخت خونه نبود، حالا حالاها من باید با زن داداشم یکجا زندگی میکردم، یه لحظه به خودم اومدم، دلتنگی اشکال نداره، ولی اونی که حامی ادمِ، دلتنگی های انسان رو برطرف میکنه خداست، خدا وسیله سازه، امروز پدر شوهرت فردا یه وسیله دیگه، اومدم توی حیاط در رو بستم شیر حیاط رو باز کردم یه آب به صورتم زدم، نگاهم افتاد به خونه نقلی قشنگم، الان زنگ میزنم به الهه بیاد دوتایی هال رو بچینیم
اومدم توی خونه گوشیم رو برداشتم، شماره الهه رو گرفتم
تماس بر قرار شد بعد از سلام و احوالپرسی گفتم
میای خونه من رو با هم بچینیم
عه حاضر شد
همش نه فقط هال رو میتونیم بچینیم
آره الان حاضر میشم میام
مینا همه حرفهای من رو شنید اما نمیگه منم میام بهت کمک کنم، خانم اگر بخواد یه سالاد درست کنه حتما باید من توش شریک باشم ولی الان خودش رو زده به اون راه، صدای زنگ خونه اومد، آیفون رو برداشتم
کیه
باز کن الهه هستم
دکمه ایفون رو زدم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_🎥🌿-
بـدونهِسـحرهـا...
وَ همهقشنگیای روزهداری...
خدایـادلتنگِماهِمهمانیتمیشیم
ببخش بحقِ این ساعات آخر💔:)
#خـدایـاشـکـرت
اگر میخوای بدونی راز انار نقش برجسته چی بود و امام زمان (عج) چه طور این راز رو بر ملا کردند بیا اینجا 👆👆
امام زمان جانمون همیشه هوامونو دارن 😍حیفه کانالی که به نامشون هست خالی بمونه...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
اینجا پاتوق بچه مذهبیای امام زمانی🌼 هست.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_247 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_248
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
گوشی رو گذاشتم سر جاش رفتم توی حیاط
سلام الهه جان ببخشید مزاحمت شدم، خودت که میدونی خیلی دست تنهام
سلام، نه بابا این چه حرفیه، صبحی اومدم برم از مغازه خرید کنم دیدم پدر شوهرت یه ساک دستش بود. سوار ماشین اوستا حسن شد رفتن، تو رو هم دیدم در حیاط بودی، چون عجله داشتم نیومدم پیشت، پدر شوهرت رفت.
اره رفت، ولی یه هفته دیگه برای سفید کردن خونه و کابینت آشپز خونه میاد
میگم خوبه توی این یک ماه مینا چیزی بهش نگفت
زحمتی برای مینا نداشت، گاز من رو وصل توی حیاط هر روز برای کارگرها ناهار درست میکرد خودشم باهاشون میخورد، صبحانه و عصرانه هم با کارگرها چایی و نون پنیر اینها میگرفتن میخوردن، شبها هم شاید سه یا چهار شب خونه داداشم خوابید، یه چند شب که زن و بچه اوستا حسن نبودن اونجا میخوابید، بقیه شبها هم میرفت خونه دوست و فامیلهاش، خودش جنس مینا رو میشناخت
آهان پس بگو، اینطوری شده
اره بابا مینا چشم دیدن من و هر کی با من خوب باشه رو نداره
بیخیالش بشو، الان بگو چیکار باید بکنیم
اول بیا موکتهای هال رو بندازیم، بعد فرش کنیم، مبل هامم سبک هستن میتونیم دو تایی ببریم، ویترینم سنگینه اونم ظهر داداشم بیاد میگم برام بیاره بقیهشم که باید صبر کنم تا خونه سفید شه
باشه پس بیا شروع کنیم
موکت رو دوتایی پهن کردیم قسمتی از خونه رو گرفت، بقیه خالی موند، اومدیم سراغ فرشها، خدا رو شکر نه متری هستن، حملش آسونه، فرش هارو پهن کردیم، رو. کردم به الهه
هال بزرگه این فرشها رو انداختیم خیلی خونه خالیه، نصف خونه هم که کلا خالی هست موکتم نداره
دیگه مجبوری برای هال هم موکت بخری هم فرش اینها رو بندازی اتاق خوابت
آره راست میگی، ولی فعلا همین نصفه نیمه هارو پهن میکنم، همین جا میمونم برای خودم شام و ناهار جدا درست میکنم، تا پدر شوهرم بیاد
داداشت چیزی نمیگه
نه دیگه خودم خونه دارم چی بگه
الهه جان بیا ظرفهای ویترین رو بیاریم، تا داداشم بیاد ویترین رو هم بیاره
به نظرت دوباره کاری نمیشه؟ چون باید موکت و فرش دیگه ای بگیری
چرا میشه، پس فقط وسایل مورد نیازم رو بیاریم
هرچی لازم بود رو با الهه آوردیم چیدیم، دستم رو گرفتم رو به آسمون
خدایا شکرت که این خونه ساخته شد، من از دست این زن داداشم راحت شدم، رو. کردم به الهه
ظهر میگم داداشم یخچالم رو بیاره بزاره توی هال، بعد از ظهرم بیا بریم مغازه من وسایل خورد و خوراکی بخرم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💠تخفیف۱٠ هزار تومان به مناسبت عیدفطر 🌸
دوستانی که میخواید زودتر رمان رو بخونید مبلغ ۳٠هزار تومان واریز کنید به این شماره حساب
👇👇👇👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
شات فیش واریزی فراموش نشه🌹
بعد از واریز فقط نام رمان رو هم بگید
💫حرمت عشق✨
فیش رو برای ادمین ارسال کنید و لینک رو بگیرید👌
ایدی ادمین👇👇
@Mahdis1234
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_248 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_249
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
روی فرش دارز کشیده بودیم خستگیمون در بره صدای در حیاط اومد، تیز از جام پریدم
_چی شد مریم
هم زمانی که دارم از خونه میام بیرون گفتم
داداشم اومد، تا نرفته تو خونه بهش بگم یخچال رو بیاریم تو هال
اومدم حیاط
سلام داداش خسته نباشی
سلام، ممنون
نگاهش افتاد به اثاثها
چیکار کردی، فرش پهن کردی؟
هال رو که میشد اثاثهاش رو بچینی فعلا موکت و فرش رو بردم، تا اتاقها هم خشک بشه کامل بچینم، الان اگر زحمتی نیست میخواستم یخچال رو برام بیاری توی هال
چرا داری عجله میکنی صبر کن خونه رو سفید کنیم بعد اثاث بچین
_آخه ذوق دارم داداش
خواهشانه ادامه دادم
یخچالم رو بیار
_باشه تنهایی که نمیشه یه دقیقه صبر کن
در حیاط رو باز کرد رفت بیرون، مینا اومد توی ایون ایستاد صداش رو برد بالا
از راه اومده خسته و کوفته، کجا فرستادیش رفت
_بهش گفتم یخچال رو بیاره تو خونه رفت یه کمک بیاره
سر ظهری یخچال بیاره؟ صبر میکردی ناهارش رو بخوره بعد
الهه آروم زمزمه کرد
درد تو سر ظهر و بعد از ظهر نیست تو کلا چشم نداری محمود آقا سمت خواهرش بیاد
هیس ولش کن این همینحوریشم خوشش نمیاد تو میای اینجا، اگر بشنوه که دیگه کلا نمیزاره بیای
بیجا میکنه مگه دست اینه، تو که در خونهات جداست
اگر میناست که همه کار میکنه
صدای یا الله یا االله داداشم از بیرون در حیاط اومد، سریع اومدم توی خونه، چادر رنگی تو خونهایم رو سرم کردم، اومدم توی حیاط
بفرما داداش
برادرم با آقای همسایه رو به روئیمون اومدن توی حیاط، باهم یخچال رو بلند کردن اوردن توی هال، داداشم رو کرد به من
کجای آشپز خونه بزاریم
آشپز خونه نزارید همینجا گوشه هال کنار پریز برق بزارید
یخچال رو همونجایی که من گفتم گذاشتن، داداشم رو کرد به من
همین جا خوبه
اره داداش دستت درد نکنه
نگاهی به موکت و فرشها کرد
اینا خونه رو پر نکرده یه روز بیا با مینا بریم شهر موکت اندازه هال یه دو تا هم فرش دوازده متری بخریم، خونه رو پر کنه
لبخندی زدم
خیلی ممنون، هر وقت شما بگید بریم من آمادهام.
باشه بزار به مینا بگم، یه وقتی رو هماهنگ کنه بریم
به تایید حرفش سر تکون دادم
باشه
داداشم رفت الهه گفت...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💠تخفیف۱٠ هزار تومان به مناسبت عیدفطر 🌸
دوستانی که میخواید زودتر رمان رو بخونید مبلغ ۳٠هزار تومان واریز کنید به این شماره حساب
👇👇👇👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
شات فیش واریزی فراموش نشه🌹
بعد از واریز فقط نام رمان رو هم بگید
💫حرمت عشق✨
فیش رو برای ادمین ارسال کنید و لینک رو بگیرید👌
ایدی ادمین👇👇
@Mahdis1234
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خــواهر من
تو را جانـــــــ مادرتــــــــــــــ
پایت را از روی خـــــــون شـــ🌺ــــهدا بردار ..
زیر پایت را ببین خـــــــون شهید حسین پور است که مي گفت :
"خواهــــرم سرخــــی خونــــم را بـــه سیاهــــی چـــــادرت بخشیــــــدم...."
ســــــــــــرخي خونم يعني بــــــی تابي حال مــــــــادرم...
ســــــــــــرخي خونم يعني اشـــك هاي مدام خواهــــرم...
ســــــــــــرخي خونم يعني غصـــــه هاي ناتمام پـــــــدرم...
ســـــــــــــرخي خونم يعني بي قـــــراري هاي بــــــرادرم...
سیاهــــی چــــادرت يعني
فـــقـــــــط...فــــــقــــط...فـــــــقط
🌸حجــاب🌸
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
گمنامِ جهانیـم،هـَمیــن بــَسْ لـقَــبِ مــا
ماطایفهِ راهیچ خطابی بِـهْ ازاین نیســـتْ
شهید گمنام
تو چه کرده اے؟
کِه خدا
همه ات را
بَراے خودَش خواست
وَ نصیبِ مٰا
چیزےنگذاشت
حَتےٰ نامے ، نشانے . . .
#شهيدابراهیمهادے
#سلامروزتونشهدا🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪلام شهـید :
دوست دارم اگر شهـید شوم ،
پیڪری نداشتہ باشم
از ادب دور است ، نزد سیدالشهدا
سالم و ڪفن پوش محشور شوم
اگر پیڪرم برگشت ،
دوست دارم سنگ قبری برایم نگذارند
برایم سخت است ،
سنگ مزار داشتہ باشم
و حضرت زهـرا بی نشان باشند
"شهـید محمد عبداللهـی"
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
مَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌷🌾
🌹🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌷
🌾 🌺🦋🦋🦋
🥀مجاهدان313
شهداء دعاداشتند . . .
ادعا نداشتند . . .
نیایش داشتند . . .
نمایش نداشتند
حیا داشتند . . .
ࢪیا نداشتند . . .
ࢪسم داشتند . . .
اسم نداشتند . . .
🥀شادیروحشهداصلوات 📿🥀
💫اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ💫
ِ🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّدٍ
#سلام_صبحتون_بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_249 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_250
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
تو واقعا میخوای با مینا میخوای بری خرید؟
نه بابا دلت خوشه انگار مینا قبول میکنه، الان یه بهانه تراشی میکنه نمیزاره، همین یخچالم رو که آورد سر راهش رو گرفتم اگر مینا میفهمید نمیگذاشت، صبر میکنم پدر شوهرم بیاد.
صدای داداشم اومد
مریم بیا ناهار بخوریم
سریع اومدم توی حیاط، رو به داداشم که توی ایون ایستاده گفتم
ممنون داداش مهمون دارم همینجا با هم یه چیزی میخوریم
یه چیزی چیه؟ پس بیا ناهار ببر با هم بخورید
قدم برداشتم سمت ایون بهش نزدیک شدم
نه داداش ما دو نفریم من غذا ببرم شما سیر نمیشید
چه حرفیه میزنی، بیا غذا ببر اگر ببینیم کمه با نون میخوریم، بیا تو
داداشم رفت توی خونه، منم به ناچار همراهش رفتم، داداشم رو کرد به مینا
یه خورده غذا بکش مریم ببره با مهمونش بخوره
مینا یه لبخند مصنوعی زد گفت
چشم همین الان
توی یه بشقاب پلو توی یه کاسه هم خورشت ریخت، گذاشت توی یه سینی گرفت سمت من که، کنار داداشم ایساده بودم
ببخشید دیگه اگر کمه از توی جا نونی، نون هم بردار، با نون بخورید
داداشم از روی اپن یه ظرف سبزی خوردن برداشت گذاشت توی سینی
بیا اینم ببرید بخورید نوش جونتون
فرزانه اومد کنار ما
مامان غذای منم بده برم پیش عمه بخورم
نه نمیخواد تو بری، بشین با خودمون غذا بخور
فرزانه التماس کرد
مامان تو رو خدا بزار برم
داداشم گفت
خب غذاش رو بهش بده بزار بره با مریم و. دوستش بخوره
مینا گفت
الان این بره اون فرزادم میخواد بره، شاید مریم بخواد با دوستش تنها باشه
دلم برای التماسهای فرزانه سوخت گفتم
نه اشکال نداره بزارید بیاد
مینا در حالی که از درون داشت حرص میخورد ولی با حفظ ظاهر گفت
باشه عزیزم صبر کنید الان برای شماها هم غذا میکشم
یه ظرف دیگه برنج و خورشتم برای بچه ها ریخت، سه تایی اومدیم خونه خودمون، الهه تا چشمش به غذا و از طرفی بچهها افتاد، ابرو داد بالا با خنده گفت
خدا به داد دل طرف برسه، بیچاره رو، هم ازش غذا گرفتی، هم بچههاش رو آوردی
فوری فرزانه گفت
خاله مامانم رو میگی؟
الهه دست پاچه رو کرد به فرزانه
نه عزیزم مامانت رو نگفتم
چرا مامانم رو گفتی
الهه بغلش کرد بوسیدش
نه خاله جون من و عمه مریمت خیلی مامانت رو دوست داریم، من یه کسی دیگه ای رو گفتم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💠تخفیف۱٠ هزار تومان به مناسبت عیدفطر 🌸
دوستانی که میخواید زودتر رمان رو بخونید مبلغ ۳٠هزار تومان واریز کنید به این شماره حساب
👇👇👇👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
شات فیش واریزی فراموش نشه🌹
بعد از واریز فقط نام رمان رو هم بگید
💫حرمت عشق✨
فیش رو برای ادمین ارسال کنید و لینک رو بگیرید👌
ایدی ادمین👇👇
@Mahdis1234
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
به اسیر کن مدارا ...
مهماننوازی فرمانده از اسرای عراقی !
« عملیات کربلای یک » در تیرماه 1365
یکیاز میدانهای سختوحساس نبرد بود
که فرمانده «صراف» این شهید گرانقدر
ابهتِ دشمن را شکست ....
و در ادامه در رویارویی با دشمنی که تا
دقایقی پیش پشت تانک نشسته بود و
با گلوله مستقیمِ تانک نفر را شکار میکرد
و حالا اسیر شده گفتگو میکند و به آنها
یادآور میشود که خطری تهدیدشان نمیکند
و میتوانند لباسهای خود را در بیاورند تا
کمی خنک شوند و پاهایشان که داغ شده
بود را از پوتین خارج کنند تا پاهایشان هوا
بخورد. سپس کلمن آب یخ آماده و در ادامه
از آنها پذیرایی میکند ...
📎پ.ن: مدارا با اسیر را از
مکتبِ علی(ع) آموختهاند ...