eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
777 عکس
406 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید که شد جنازش موند تو منطقه. حاج حسین خرازی منو فرستاد تا دنبالش بگردم. رفتم منطقه، همه جا رو آب گرفته بود. هر چی گشتم اثری از علی نبود خبرش رو که به حاجی دادم، باورش نشد. خودش اومد بازگشتیم، فایده نداشت، جنازش موند که موند.... 🌷علی دو سال قبل توی بقیع متوسل شده بود به بانوی مدینه. خواسته بود شهید که شد بی‌مزار بمونه شبیه بی‌بی. حاجتش رو گرفت، همون‌طور که می‌خواست گمنام باقی موند و بدون مزار.... 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید علی قوچانی -رفاقت‌با‌شهدا🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_289 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 290 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مامانشم که داره برنج میکشه، مینا که میدونم اصلا باهام همکاری نمیکنه پس چاره‌ای نیست باید همین کاری رو انجام بدم که عذرا خانم گفت، ولی خورش رو دست مجید نمی‌دم میزارم روی اپن خودش برداره، تا تموم شدن خورشت و، بقیه وسایل سفره حتی یک نگاهم به مجید ننداختم، ولی زیر چشمی میدیدم که خیلی نگاهش به منِ سفره آماده شد غذا رو خوردیم، برای اینکه موقع جمع کردن وسایل سفره با مجید روبه رو نشم سریع رفتم آشپزخونه برای شستن ظرفها، پای ظرف شویی ایستادم شروع کردم به شستن، مجید وسایل سفره رو میاورد توی آشپزخونه، خودش رو به بهانه گذاشتن ظرف روی سینگ ظرف شویی به من نزدیک کرد خیلی اروم با یه لحن مهربونی گفت چرا شما زحمت میکشی بفرمایید بشینید اصلا از این حرفش خوشم نیومد هیچ واکنشی نشون ندادم انگار که من نشنیدم خدا رو شکر رفت، شستن ظرفها تموم شد، خواستم بیام بنشینم مینا با یه لحن طلبکارانه گفت بمون ظرفها رو خشک کن جا به جا کن بعد برو از اینکه جلوی مادر و خواهرش باهام اینطوری حرف زد ناراحت شدم، رو کردم بهش دیگه خشک کردن و جا به جا کردنش دستهای خودت رو میبوسه من خسته شدم منتظر جواب نموندم اومدم کنار داداشم نشستم داداشم سرش رو اورد در گوشم توی آشپز خونه چی به مینا گفتی بهم گفت ظرفها رو خشک کن، گفتم دیگه خسته شدم خودتون خشک کنید چرا خشک نکردی از این حرف داداشم خیلی حرص خوردم، تو دلم گفتم داداش قربونت برم من اصلا دلم نمیخواست بیام، با اصرار شما اومدم، مثلا من مهمونم اینقدر ظرف شستم کمرم داره میشکنه، رو کردم به داداشم هرچی ظرف بود شستم کمرم درد گرفت دیگه خودشون خشک کنن جابه جا کنن بعد از صرف چای و میوه خداحافظی کردیم اومدیم خونه، فرزانه رو کرد به من عمه میای تو اتاق من بخوابی اره عزیزم میام با هم اومدیم اتاقش رو کرد به من عمه تو روی تخت من بخواب من رخت خواب میندازم پایین تخت میخوابم صورتش رو بوسیدم الهی فدات بشم عزیزم نه تو خودت روی تختت بخواب من رخت خواب پهن میکنم روی زمین میخوابم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
کلیپ صوتی | داستان علی ابن مهزیار - حجت الاسلام دارستانی .mp3
7.49M
👆بـسیار زیـبا و شـنیدنی👆 . 📥داسـتان شـنیدنی پسـر مهـزیار و امـام زمـان.. . مـیشـه یـوسف زهـرا رو دیـد.. مانـع دیـدار ، گـنـاهـان مـاسـت.. چـرا هـمـه طـلبکـاریـم از امـام زمـان..! 🎤حجت الاسلام 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 شھيد،شھید‌میشـود مامرده‌هاهم،°خواهیم‌مرد° ھــر‌آنطور‌ڪه‌زندگی‌کنیم همانطور‌میمیریم.. شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
✍ آیت‌الله بهجت (ره): امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) به شخصی فرمودند: خود را درست کن، ما به سراغت می‌آییم. ترک واجبات و ارتکاب محرمات، حجاب و نِقاب دیدار ما از آن حضرت است. 📚در محضر بهجت، ج۳، ص۲۵۷ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲
✍استاد فاطمی نیا : فراموشی و غفلت از امام زمان، بسیار ظلمت آور است . یاد آن حضرت نباید اختصاص به روز جمعه و دعای ندبه داشته باشد و بس. 📚 نکته ها از گفته ها ‌، ج ۱ ، ص ۱۲۷ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_ 290 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _اصلا یه کاری میکنم سر تکون دادم چه کاری؟ _هر دومون روی فرش رخت خواب پهن میکنیم میخوابیم لبخندی زدم باشه یه پتو پهن کرد دو تا بالشت گذاشت دو تاهم پتو اورد رو کرد به من بیا بخوابیم حرف بزنیم دراز کشیدیم کنار هم صدای پیامک گوشیم اومد، فرزانه تیز از جاش بلند شد از توی کیفم موبایلم رو در آورد گرفت سمت من بیا عمه ازش گرفتم رمز گوشی رو زدم، پیام رو باز کردم نوشته سلام مریم خانم من مجید هستم به عرض خصوصی داشتم خدمتتون فرزانه سرش رو آورد توی گوشی گفت عمه دایی مجید با تو چیکار داره؟ نگاهش کردم گفتم نمی دونم عمه خب جوابش رو بده نه ولش کن چرا خب جوابش رو بده دیگه فرزانه جان وقتی یه آقایی مزاحم یه خانم میشه بهترین کار محل ندادن و بی تفاوتی هست، واگر اون آقا به مزاحمتش ادامه داد، ادم میره سراغ بزرگترش میگه من مزاحم دارم بعد اون بزرگتر دیگه خودش میدونه باید چیکار کنه ابرو داد بالا کشدار گفت عمه به دایی من میگی مزاحم ببین عزیزم هر آقایی که بدون رضایت یه خانم بهش پیام بده یا زنگ بزنه مزاحم هست یعنی، اگر یه بار دیگه دایی مجید بهت پیام بده شما میری پیش بابام بهش میگی دایی مجید مزاحمت شده؟ آره دیگه اونوقت مامانم باهات بیشتر لج میشه آره میدونم ولی دیگه چاره ای نیست من دایی مجیدم رو دوست دارم نگران نباش فرزانه جان بابات فقط بهش میگه دیگه به مریم پیام نده دوباره صدای پیام گوشیم اومد، خواستم رمزش رو باز کنم، فرزانه سرش روزکرد توی گوشی من نگاهی بهش انداختم فرزانه جان این کارت اصلا خوب نیست‌ها چشم‌هاش رو ریز کرد ملتمسانه گفت عمه، منم ببینم پس اول صبر کن من بخونم، شاید مطلبی باشه که تو نباید بدونی باشه پیام رو باز کردم همون شماره قبلی نوشته اجازه میدید بگم فرزانه گفت عمه خوندی میزاری منم بخونم گوشی رو. گرفتم سمتش بیا بخون نگاهی انداخت گفت حالا به خودش بگو دیگه پیام نده سرم رو. انداختم بالا گفتم نه نباید جواب بدم، چون هرچی که من بگم اون یه حرف دیگه میگه، همون صبر میکنم صبح به بابات میگم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
باید اون بچه رو سقط کنی‌، چی داری میگی ناصر؟ میخوای بچمونو بکشی، گوش کن نرگس تو فقط دوازده سالته، حیف نباشه از الان دنبال بچه داری باشی؟ باید کاری میکردم . هیچ کسی از من حمایت نمی کرد . مامانمم که حامیم بود کاری از دستش برنمیومد، خدایا کمکم کن، صبر کردم تا بره. یه ساک برداشتم یه خورده خوراکی ، یه پتو مسافرتی برداشتم . از اضطراب تا صبح نخوابیدم . بعد نماز صبح که هوا گرگ و میش شد از خونه فرار کردم، اومدم پشت ... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7 دختر دوازده سالشه عقد کرده بوده حامله شده نامزدش میگه باید بچه رو سقط کنی ولی نرگس...
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_281 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) حالا این بحث رو ول کن، گفتی میخوایم حرف بزنیم چی بگیم شروع کرد ازخاطرات دوست‌هاش و مدرسه‌ش تعریف کردن، از زور خواب چشم‌هام رو به زور باز نگه‌داشتم ولی اینقدر که فرزانه با ذوق خاطراتش ررو تعریف میکنه دلم نمیاد بگم بسه بخوابیم، آخر خودش گفت عمه خوابت گرفته؟ _آره عمه جون، بخوابیم صبح بقیه‌ش رو برام بگو همچین که فرزانه گفت باشه، من چشمم رو بستم دیگه نفهمیدم چی شد تا اذان صبح، اذان بیدار شدم، فرزانه رو هم صدا کردم نمازم رو خوندیم دوباره خوابیدیم، با صدای تقه‌های پی در پی به در اتاق و صدای برادرم که میگه مریم فرزانه بیدار شید بیاید صبحانه از خواب بیدار شدم، خوآب الو در اتاق رو باز کردم سلام داداش سلام چقدر میخوابید فرزانه رو هم صدا کن بیاید نون تازه گرفتم صبحانه بخوریم _ من میام ولی فرزانه دیشب دیر خوابید اجازه بده بخوابه خیلی خوب خودت بیا در اتاق رو بستم رفتم دستشویی سرو صورتم رو شستم، نگاهم افتاد به سفره پهن وسط اتاق، مینا همه رو آورده، به خودم گفتم چه عجب منتظر نمونده من بیدار شم بیارم، صبحونه رو خوردیم، جمع کردیم، داداش رو. کرد به من مریم اون وکالت نامه اشتباه شده، حاج آقا قلندری به جای اختیار تام نوشته فقط کارهای اداری، باید بریم تو یه وکالت دیگه به من بدی فهمیدم مینا کار خودش رو کرد، مکثی کردم گفتم داداش همین خوبه دیگه، با همین وکالت نیازی نیست من برای کارهای اداریش بیام فوری داداشم در مقابلم جبهه گرفت یه من اعتماد نداری چرا داداش این چه حرفیه، بهتون اعتماد دارم میگم دوباره به زحمت نیفتید نه چه زحمتی حاضر شو با مینا بریم به خودم گفتم الان بهترین موقع است که پیام های مجید رو بهش نشون بدم، اینطوری فکرش از دفتر خونه رفتن خارج میشه باشه داداش الان حاضر میشم بریم، ولی بزار من یه چیزی بهت نشون بدم اومدم اتاق فرزانه موبایلم رو برداشتم، برگشتم پیش داداشم، نشستم کنارش رو میل، گوشیم رو روشن کردم پیامهام رو آوردم، گوشی رو. گرفتم سمتش داداش این دو تا پیام رو بخون... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_282 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) داداشم گوشی رو گرفت، تا پیام رو خوند رنگ صورتش سرخ شد رو کرد به من برای چی به تو پیام داده؟ من نمیدونم شماره تو رو از کجا اورده؟ نمی دونم داداش مینا گفت چی شده محمود داداشم جوابش رو نداد گفت گوشیت رو بیار ببینم زن داداشم گوشی‌ش رو اورد گرفت سمت داداشم بیا بگیر، چرا به من نمیگی چی شده؟ داداشم لیست اسامی مخاطبین رو اورد زد جستجو اسم من رو نوشت، اسمم با شماره تلفنم اومد بالا، نگاهی به شماره انداخت از شدت عصبانیت شروع کرد لبش رو جویدن مینا رو کرد به من مریم تو بگو چی شده؟ پیامی که مجید برام فرستاده بود رو نشونش دادم، تا خوند عصبانی گفت خاک بر سرت مجید دستش رو دراز کرد که گوشی رو از داداشم بگیره، داداشم نگاه چپی بهش انداخت گوشی رو میخوای چیکار؟ _یه زنگ بهش بزنم ببینم چرا به مریم پیام داده لازم نکرده تو بهش زنگ بزنی خودم زنگ میزنم با گوشی مینا شماره مجید رو گرفت صدای گوشی مینا بلنده شنیدم گفت جانم ابجی مجید بیا خونه ما کارت دارم سلام محمود آقا چیزی شده؟ بیا اینجا بهت بگم همه تو سکوت نشستیم، مینا از شدت استرس دستهاش رو میماله به هم، صدای زنگ خونه اومد، مینا بلند شد بره آیفون رو بزنه داداشم داد زد بشین مینا زن داداشم نشست سرجاش داداشم گوشی من رو برداشت در هال رو باز کرد برگشت رو کرد به من ومینا هیچ کدومتون حق ندارید بیاید بیرون در هال رو بست رفت مینا توپید به من فتنه گر نمیشد این پیام رو به محمود نشون ندی محلش ندادم رفتم کنار پنجره پرده رو زدم کنار، داداشم در رو باز کرد مجید وارد حیاط شد، داداشم پیام رو بهش نشون داد، مجید خوند، شرمنده و خجالت زده سرش رو انداخت پایین، داداشم یه سیلی بهش زد، کارگری که توی حیاط داشت گچ درست میکرد اومد جلو که واسطه شه داداشم اومد سمت هال، مجید با صورت قرمز دو قدم پشت داداشم اومد، از لبخونیش فهمیدم میگه محمود آقا صبر کنید توضیح بدم براتون داداشم بی توجه به حرف مجید اومد توی هال... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شوهرم داد زد، خفه شو برو تو خونه، گفتم خفه نمیشم، اتفاقا میخوام داد بزنم تا همه بفهمن، گفت چرا آبرو.ریزی میکنی ، نوشین محرم منه، گفتم باشه اگر محرمته و. کارت بد نیست پس چرا باید ابروت بره، بزار همه بفهمن که تو از سر محبت دختر خواهر آرایش کرده بد لباست رو به آغوش میکشی میبوسی، پله ها رو گرفت اومد بالا فهمیدم که میخواد من رو بزنه، سریع رفتم توی خونه در رو هم از توقفل کردم، چنان با لگد میزد به در می زد که گفتم الان در رو میشکنه، میاد تو خونه من رو میکشه، گوشی رو برداشتم، رفتم توی اتاق خواب اون در رو هم از تو قفل کردم، بعدم رفتم توی حموم اونجا هم در رو قفل کردم، شماره... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d رابطه صمیمی بیش از حد دایی و خواهر زاده😱 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
‌🍃بِسمِ الرَّحمن الرحیم🍃 🍃می گفت: لازمه ی شرافت یک ملت، استقلال است* آری! همین گونه است و ما در این ادوار، حلاوت این و کرامت را نوش روح و اندیشه مان کرده‌ایم. 🍃ما به کمند حقیقت و حقانیت چنگ زده ایم و به نور رسیده‌ایم و مگر نه اینکه، "بدون حقیقت، میسر نیست"* و ما، برای نواختن نوای آزادی، از هرچه در برداشته‌ایم فروگذار نکرده ایم. 🍃ما پیکارکرده و جوشیده و خروشیده ایم. ما به دست آورده‌ایم، و اعتبار را و از دست داده‌ایم، مردمان بی آلایش و ره جوی آسمان را. آنها که نماد پایمردی گشته‌اند.🕊به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد ‌: ۱۲۵۹ 📅تاریخ شهادت : ۲۲ شهریور ۱۲۹۹ 📆تاریخ انتشار طرح : ۲۱ شهریور ۱۴۰۰ 🌹مزار شهید : تهران ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada