هر شهید
کربلایی دارد که خاکِ آن کربلا،
تشنهی خون اوست و زمان،
انتظار میکشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد؛
و آنگاه خونِ شهید،
جاذبهی خاک را خواهد شکست
و ظلمت را خواهد درید
و معبری از نور خواهد گشود..!
روحش را از آن، به سفری خواهد برد که
برای پیمودنِ آن هیچ راهی جز، شهادت وجود ندارد..:)
#شهید_سیدمرتضیآوینی
#یاشهدا
شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
↻♥️⃟🦋
•.
✦راه کاروان عشق از میان تاریخ می گذرد
و هر کس در هر زمره که می خواهد ما را بشناسد
داستان کربلا را بخواند ، اگرچه خواندن داستان را سودی نیست
اگر دل کربلایی نباشد...
🕊#شهیـــدسیـدمرتـضیآوینی🌿⚘
✦شادی ارواح مطهر شهدا، سلامتی و تعجیل درظهور حضرت مهدی #صــلواتღ✨
❏اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يااَباعَبدِالله الْحُسَيْن عَلَيْهِ السَّلامُ[♥️🌿]
#اللهم_الرزقناتوفیق_الشهادة_فی_سبیلک
#یادشهدا_باصلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_380 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_381
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
الهه برگشت سمت ما
_ببین من اصلا راضی نیستم به خاطر من خودت رو در گیر کنی همینقدر که تنهام نگذاشتی ازت ممنونم
_آخه زور داره ، خودشون نشستن در کوچه، حجاب درستی ندارن، غیبت میکنن اونوقت انگشت اتهام میگیرن روی کسی که جز نجابت ازش ندیدن
دست خودم نیست، من اصلا نمیتونم بی تفاوت باشم
مش زینب گفت
_ وقتی حضرت ابراهیم رو انداختن تو آتیش قورباغه آب میریخت تو آتیش که خاموش بشه یه وزغم تو آتیش میدمید که اتیش زیاد بشه نه اون اب ریختن قورباغه برای اون آتیش فرق داشت نه اون دمیدن وزغ شعله رو بیشتر میکرد، اینجور موقعهاست که ذات آدمها معلوم میشه
شاید بین این همه حرفی که پشت سر تو هست، طرفداری الهه نظر مردم رو عوض نکنه ولی این کار خدا رو خوشحال میکنه و مزد الهه رو هم میده
_درست میگید شما، منم بابت حمایت دیشبتون ازتون ممنونم
وظیفهم بود
رسیدیم سرمزار مادرم بغض گلوم رو گرفت، نشستم کنار قبر خاک گرفتش، زیر لب گفتم
_ مامان دوست دارم الان تنها بودم و باصدای بلند گریه میکردم و همه اتفاقهایی که افتاد رو برات میگفتم، ولی حضور الهه و مش زینب نمیگذاره، بغضم ترکید اشک مثل بارون از چشمم سرازیر شد
چقدر به حضورت احتیاج دارم ایکاش بودی، قربون این قبر خاک گرفتهت بشم، ببخشید محمود نگذاشت بیام سرمزارت خودشم
نیومده که یه ظرف آب بریزه روی این سنگ قبرت
یه کم که گریه کردم، بلند شدم برم آب بیارم سنگ قبر مامانم رو بشورم، الهه گفت
_کجا میری؟
_برم آب بیارم قبر مامانم رو بشورم
_تو همین جا بمون من میرم یه ظرف پیدا میکنم اب میارم
الهه رفت و با یه بطری آب برگشت گفت
_اصغر اینجاست
_راست میگی؟
_آره، پشت درخت دم شیر آب پنهان شده
یه دفعه دلشوره و استرس اومد سراغم
_حالا چیکار کنیم؟
مش زینب گفت
_هیچی، به روی خودت نیار انگار نه انگار که میدونیم اونم اینجاست
_اگه یه وقت بیاد با من حرف بزنه چی؟
_اون موقع هم تو محلش نگذار من جوابش رو میدم، الانم خیلی عادی سنگ قبر مامانت رو بشور بشین فاتحهت رو بخون
الهه آب ریخت من دست کشیدم قبرش رو شستم، نشستم، یه حمد و سه قل هوالله خوندم، از توی کیفم کتاب دعام رو در آوردم شروع کردم به خوندن سوره ملک
وسطهای سوره بودم صدای خانمی رو شنیدم
اجاق آدم کور باشه بهتره تا همچین اولادی داشته باشه، خجالت نمیکشه بی ابرویی کرده حالا داره برای مادرش قرآن میخونه. الهی اون قرآن بزنه تو کمرت...
#پارتیازآینده
مریم یه چیزی بخور، دیشبم شام نخوردی، هر وقت شبم بلند شدم دیدم بیداری، گرسنگی و بی خوابی از پا درت میارهها
_ممنون وحید جان، دست خودم نیست راه گلوم بسته شده چیزی ازش پایین نمیره،
یه لقمه نون و کره عسل گرفت آورد نزدیک دهن من
_دهنت رو باز کن
خیلی خجالت کشیدم، رد نگاهم رو دادم به جمع ببینم کسی نگاه میکنه.از لبخندی که به لب عمو نشسته متوجه شدم عمو دیده
اصرارهای مکرر وحید مجبورم کرد دهنم رو باز کردم لقمه رو خوردم.
رو به وحید ملتمسانه گفتم:
_دستت درد نکنه دیگه لقمه نده، اینم به زور خوردم
چشمکی بهم زد، از خجالت آب شدم
_دو تا لقمه دیگه رو هم به زور بخوری تمومه
سفره رو جمع کردیم، وحید گفت
_کیا میان دادگاه
زهرا خانم جواب داد
_به جزمن که میخوام بمونم بچهها رو نگه میدارم همه میان
زن عمو رو کرد به وحید
من میخوام بیام به مینا. بگم، اینم عاقبت تهمت، فکر کردی میتونی تهمت بزنی و با چند دروغ دیگه اوضا زندگیت رو اونجوری که دلت میخواد بنا کنی
عمو گفت: منم میخوام بیام وقتی دادگاه مینا رو محکوم کرد. ببینم محمود چطوری مینواد تو روی من نگاه کنه...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
اجر کسانی که در زندگی خود
مدام در حال درگیری با نفس هستند و
زمانی که نفس سرکش خود را رام نمودند
خداوند به مزد این جهاد اکبر
شهادت را روزی آنان خواهد کرد..:)
#شهید_محمدمهدیلطفینیاسر
#یاشهدا
شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_381 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_382
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
تلاوت رو رسوندم سر آیه، برگشتم ببینم کیه، دیدم جمیله خانم همسایه رو به روییمونه، ایستادم بهش گفتم
_من جای شما بودم با این سن و سالم به چیزی که ندیدم تهمت نمیزدم
صورتش رو مشمئز کرد
_ببند دهنت رو دختره بی ش*ر*ف بی آبرو خودم دیدم اصغر در خونتون از پشت در داشت باهات حرف میزد
بعدم یه اب دهن پرت کرد طرف من دیگه وانیساد حرف من رو گوش کنه رفت
این کارش خیلی دل من رو سوزوند
الهه خواست جوابش رو بده، سر چرخوندم سمتش
ولش کن بزار بره
دستم رو گذاشتم روی آیات سوره ملک
_خدایا به حق این آیات قرآن خودت جواب این زن رو بده
مش زینب گفت
_کار خوبی کردی جوابش رو ندادی همین که واگذار کنی به خدا از همه بهتره، خدا خودش جوابشون رو میده
نشستم بقیه ایات رو خوندم، رفتیم سر مزار بابام قبرش رو شستم فاتحه و سوره ملک رو خوندم رو کردم به مش زینب و الهه
_پیش خودم گفتم، چقدر خوب شد که دیگه میتونم بیام بیرون، ولی با این رفتار مردم انگار توی خونه بمونم برام بهتره
الهه گفت
_نه اتفاقا اشتباه میکنی بیا بیرون روحیت رو نباز بالاخره اینها میفهن که دارن اشتباه میکنن هر چی تو خونه بمونی بدتره
نفس عمیقی کشیدم
_نمی دونم چی بگم، چیکار کنم، سر در گم شدم
گوشی الهه زنگ خورد جواب داد
_جانم مامان
صدای گوشیش بلنده منم میشنوم
_تو برای چی با زنهای تو کوچه دعوا کردی؟
الهه نگاهی به من انداخت خواست ازم فاصله بگیره دستش رو گرفتم
_بمون ببینم مامانت چی میگه
_آخه مامان حرف مفت زدن
_منم میدونم حرف مفت زدن، ولی تو نامزد داری، اعظم خانم گفت دخترت هرچی از دهنش در اومد به ما گفت، منم شکایتش رو هم به خودت میکنم هم به نامزدش میگم
رنگ الهه پرید
_به امید چیکار دارند؟
_ادم فضول بی دین و ایمان به همه چی کار داره
_باشه مامان دیگه بهشون حرفی نمیزنم
بعد از خدا حافظی تماسش رو قطع کرد
یه لحظه به خودم گفتم، من نباید الهه رو به دردسر بندازم ایکاش نیومده بودم یا فقط با مش زینب اومده بودم الان مردم یه حرفی هم برای الهه درست میکنن
یه وقت به گوش خونواده شوهرش برسه معلوم نیست اونها چه واکنشی به تهمتی که به من زده شده داشته باشند، اینطوری زندگی الهه هم به خطر میفته...
رو کردم به الهه
تو خیلی خوبی، ولی من اصلا راضی نیستم یه وقت زندگیت به خاطر من به خطر بیفته، دیگه صلاح نیست با من بگردی...
#پارتیازآینده
مریم یه چیزی بخور، دیشبم شام نخوردی، هر وقت شبم بلند شدم دیدم بیداری، گرسنگی و بی خوابی از پا درت میارهها
_ممنون وحید جان، دست خودم نیست راه گلوم بسته شده چیزی ازش پایین نمیره،
یه لقمه نون و کره عسل گرفت آورد نزدیک دهن من
_دهنت رو باز کن
خیلی خجالت کشیدم، رد نگاهم رو دادم به جمع ببینم کسی نگاه میکنه.از لبخندی که به لب عمو نشسته متوجه شدم عمو دیده
اصرارهای مکرر وحید مجبورم کرد دهنم رو باز کردم لقمه رو خوردم.
رو به وحید ملتمسانه گفتم:
_دستت درد نکنه دیگه لقمه نده، اینم به زور خوردم
چشمکی بهم زد، از خجالت آب شدم
_دو تا لقمه دیگه رو هم به زور بخوری تمومه
سفره رو جمع کردیم، وحید گفت
_کیا میان دادگاه
زهرا خانم جواب داد
_به جزمن که میخوام بمونم بچهها رو نگه میدارم همه میان
زن عمو رو کرد به وحید
من میخوام بیام به مینا. بگم، اینم عاقبت تهمت، فکر کردی میتونی تهمت بزنی و با چند دروغ دیگه اوضا زندگیت رو اونجوری که دلت میخواد بنا کنی
عمو گفت: منم میخوام بیام وقتی دادگاه مینا رو محکوم کرد. ببینم محمود چطوری مینواد تو روی من نگاه کنه...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اجر کسانی که در زندگی خود
مدام در حال درگیری با نفس هستند و
زمانی که نفس سرکش خود را رام نمودند
خداوند به مزد این جهاد اکبر
شهادت را روزی آنان خواهد کرد..:)
#شهید_محمدمهدیلطفینیاسر
#یاشهدا
شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️پاسخ زیبای استاد قرائتی به یک سنیوهابی که از او پرسیده بود چرا شیعه هستی.
🇮🇷 اللهم عجل لولیک الفرج و....
اللهم احفظ امامناالخامنه ای.آمین🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_382 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_383
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دستش رو به اعتراض پرت کرد سمت من
_ول کن بابا این حرفها رو، من یه روز تو رو نبینم روزم شب نمیشه
رو کردم به مش زینب
_من درست میگم؟
سرش رو با تایید تکون داد
_اره درست میگی
رو کرد به الهه
_ تو اول ببین خونواده شوهرت با تهمتی که به مریم زده شده چه بر خوردی دارن، اگر خدا شناسن و باور نکردن، که به رفت و آمدت با مریم ادامه بده
ولی اگر دیدی حرف مردم روشون تاثیر گذاشته، بهتره که با مریم رفت و آمد نکنی
الهه با دلخوری گفت
_خیلی خوب، فعلا بیاید بریم تا ببینم چی میشه
از آرامستان اومدیم بیرون، یه پسره روی موتور نشسته یه زنجیر کوچیک دستشه داره میچرخونه، تا من رو دید یه لبخند شیطانی بهم زد
نا خودآگاه چسبیدم به مش زینب چادرش رو گرفتم
زینب خانم گفت
_چی شد مریم؟
_اون پسره که روی موتور نشسته
_خب!
یه جوری که متوجه نشه بهش نگاه کن
_دیدمش
قصد مزاحمت داره
_از کجا فهمیدی؟
از نگاهش
_اره درست میگی چون موتورش رو داره با دستش میاره، دنبال ما هم راه افتاده
_حالا چیکار کنیم
_شناختی پسره رو؟
انگار به چشمم اشناست
_مسعود پسر کوچیکه حاج مهدیِ همونی که من خونشون مینشستم، من رو میشناسه ،الان باهاش سلام و حال احوال میکنم خجالت میکشه میره
مش زینب وایساد، برگشت سمت پسر حاج مهدی
_سلام آقا مسعود حالت خوبه
من برنگشتم صداش رو شنیدم
_سلام مش زینب از خونه ما رفتی سری به ما نمیزنی، میخواستم بیام ببینمت
وااای یا حسین مظلوم این میخواد مش زینب رو بهونه کنه بیاد خونه من
مش زینب جواب داد
_انشاالله پیر بشی پسرم، دستت درد نکنه نمیخواد بیای من میام بهتون سر میزنم
_آخه بی معرفتی میشه
_نه اتفاقا تو جوونمردی کن نیا چون توی اون خونه دختر جوون هست صورت خوشی نداره
به مسخره هینی کرد
_از دختر جوون بپرس شاید بدش نیاد من بیام شما رو ببینم
از ناراحتی در حال انفجارم، اگر جواب ندم شاید پیش خودش فکر کنه من مایلم، با دستم چادرم رو توی صورتم بیشتر جمع کردم
برگشتم سمتش
تو و هر کی این تهمت ناروا رو به من زده حواله میدم به دامن پاک خانم فاطمه زهرا، به حضرت زهرا قسم میخورم اگر به یاوه گویی و مزاحمتت ادامه بدی قرآن دستم میگیرم میشینم سر سجاده و تا خبر جوون مرگیت بهم نرسه از سر سجاده بلند نمیشم...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️ای شهید هوای دلمان ابریست...موج دلمان را روی امواج عاشقی تنظیم کن، باشد خدای مهربان خریدارمان شود...
#شهدا_التماس_دعا🤲🥀
#نگراناربعینیمهمہ💔๛
#زیرعلمتامنترینجایجهاناست
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_383 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_384
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
چهرهش رو در هم کشید
_اصغر همه جا رو پر کرده که...
نگذاشتم ادامه بده
_اگر اصغر در مورد خواهرتم میگفت تو باور میکردی؟
موتورش رو گذاشت روی جک حالت گارد حمله گرفت صداش رو برد بالا
_دهنت رو ببند، تا من نبستمش
_تو هم گورت رو گم کن تا نفرینم دامنت رو نگرفته
مش زینب یه قدم برداشت سمت پسر حاج مهدی
_جون مادرت از اینجا برو
_با چشم غره نگاهی به من انداخت سوار موتورش شد گاز داد رفت
اشک از چشمانم فرو ریخت
_میبینی مش زینب مینا با من چه کرد، چه ابرویی از من برد، میبینی من رو انداخته سر زبون هر چی لات بی سرو پاست
_الهی بمیرم برات صبر داشته باش درست میشه
روش رو کرد سمت الهه
_بارک الله که حرفی نزدی اینجا اصلا جاش نبود که تو چیزی بگی
الهه مات و مبهوت از این اتفاق با چشم های گرد شده سری تکون داد
_وااای این چقدر وقیح بود!
_حالا میبینی من چرا میگم به صلاح نیست با من رفت و آمد کنی، امنیت اجتماعی من از بین رفته
مش زینب گفت
_مسعود بچهی خوبی نیست یکیه لنگه اصغر، فقط معتاد نیست اینم یه صد تا کفتر داره یه سَره هم پشت بومِ، حاج مهدی از دست این پسرش همیشه میناله، خدا رو شکر که به خیر گذشت رفت
اعصابم بهم ریخت سرم درد گرفت
الهه نگاهی تو صورتم انداخت
_چی شد مریم، حالت خوبه
_سرم درد گرفته
دست کرد از توی کیفش یه شکلات در آورد
_بیا بخور، فکر کنم فشارت افتاده
شکلات رو از کاغذش در آوردم گذاشتم دهنم، به خودم گفتم، همون بهتر که توی خونه بمونم
مش زینب رو به من گفت
حالت چطوره؟ سرت بهتر شد؟
_نه هنوز درد میکنه
میتونی راه بیای
_بله میتونم، بیاید بریم
_برسیم خونه یه آب قند بخوری خوب میشی
_باشه بریم خونه بخورم، ولی من بعد از ظهر نمیام حسینیه
هردوشون گفتن
_چرا نمیای
میترسم اونجا هم برخوردشون مثل اینهایی باشه که دیدیم
الهه گفت
_اینطوری فکر نکن و گرنه باید خودت رو تو خونه زندانی کنی
_ زندانی بودن به مراتب راحتتر از نیش و کنایه و تهمت ناروا شنیدنِ، همچین حرف میزنن که تا مغز استخون آدم میسوزه...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_384 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_385
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
رسیدیم در خونه، الهه خدا حافظی کرد رفت من و مش زینبم اومدیم خونه، یه لحظه نگاهم افتاد به چادر مش زینب تو دلم گفتم
ای وااای من که دوتا چادر دارم اصلا حواسم نبود یکیش رو بدم این بنده خدا سرش کنه، با همون چادر بورِ رنگ و رو رفتهش اومد بیرون
از توی کمد یکی از چادرهام رو برداشتم گفتم
_مش زینب من دو تا چادر دارم یکیش برای شما
_نه نمیخواد همین که دارم خوبه
_حالا من دوست دارم این رو بدم شما، فقط این به شما بلنده سرتون کنید اندازه بزنم اضافش رو قیچی کنم
چادر رو انداخت سرش همونطوری که روی سرش بود اضافههاش رو قیچی زدم انداختم زیر چرخ یه اتو به دوخت پایینش زدم، تا کردم گرفتم سمت زینب خانم
_بفرمایید
لبخند رضایتی زد
_میدونم اون چادرم خیلی کهنه شده بود نمیخواستم تو به زحمت بیفتی
براش خوندم
_تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
نگاه تحسین برانگیزی بهم انداخت
_حیف از تو دختر که انقدر درگیر مشکلات شدی
مکثی کرد و ادامه داد
_البته بهت بگم این درگیری ها، تو رو خود ساخته می کنه و دارای تجربههای خوبی میشی کما اینکه من از فقر خیلی به خدا نزدیک شدم، تو خونه حاج مهدی که بودم گاهاً ساعتها با خدا حرف میزدم، مثل الان تو که میگی من نمیام حسینیه من هم از رفتارهای تحقیر آمیز مردم ترجیح میدادم توی خونه باشم
کمتر به مراسم روضه و مولودی می رفتم ،غیر از محرم ها
_مش زینب شما درس هم خوندی
آره تا پنجم خوندم، بعدم بابام شوهرم داد
چند سالگی ازدواج کردید
دوازده سالگی
همسرتون چند سالش بود
هیجده سالش بود
_خیلی ببخشید یه سوال میخوام بپرسم میترسم ناراحت شید
نه نمیشم بپرس
چرا بچه دار نشدید؟
والا من خیلی رفتم دکتر و آزمایش دادم اولش گفتن که شما کیست دارید و باردار نمیشید کلی دارو دادن من مصرف کردم ولی باردار نشدم
گفتن شوهرت بیاد آزمایش بده، مش عیسی رفت آزمایش داد گفتن که اشکال از اونه، منم جون و عمرم مش عیسی بود گفتم خب ، بچه دار نمیشیم که نشیم
_چی شد که همسرتون به رحمت خدا رفت
آه بلندی کشید
تصادف کرد
متاسف شدم گفتم
مثل احمد رضای من، اونم بر اثر تصادف کشته شد...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هرچه ما مقصد را عالیتر کنیم،
انسجام در جامعهی ما بیشتر میشود
مقاصد پست را در نظر نگیریم
مقاصد عالی را در نظر بگیریم!
در مقاصدِ عالی،
مردم انسجام پیدا میکنند،
قلب های مردم به آن سمت حرکت میکند..!
#شهید_قاسمسلیمانی
#یاشهدا
شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_385 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_386
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_خدا هر دوشون رو بیامرزه، منم خیلی جوون بودم که مش عیسی به رحمت خدا رفت، بعد از فوتش خواستگارهای زیادی برام اومد ولی من همه رو رد کرد، و چه اشتباهی هم کردم که ازدواج نکردم
اگر ازدواج کرده بودم الان صاحب زندگی و بچه بودم، تو هم از من بهت نصیحت اگر خواستگار خوب برات اومد ازدواج کن و گرنه عاقبتت میشه مثل من، البته تو از نظر مالی دستت بازه ولی تنهایی اونم تو سن بالا زندگی کردن خیلی سخته
_گفتید نا مادری شوهرتون از خونه بیرونت انداخت، میشه بگید چرا؟
پدر شوهر من مادر عیسی رو داشته که دختر کد خدای ابادیشون شوهرش میمیره اونم عاشق پدر شوهر من میشه
دختره یه واسطه میفرسته که بیا من رو بگیر، پدر شوهرم میگه نه من زن دارم، خلاصه اینقدر واسطه میفرسته که پدر شوهرم راضی میشه میره میگیرش
بعدم پابندش میکنه به خودش دیگه نمیگذاشته پدر شوهرم بیاد پیش گلنسا، پدر شوهرم یه خرجی بخور نمیر میفرستاده برای گل نسا و بچشون عیسی
دو سال بعد از اینکه من زن عیسی شدم گل نسا مریض شدو مرد، یکسال بعدشم پدر شوهرم مش حیدر مرد، زیور هوو گل نسا چهارتا بچه به دنیا اورد یه دختر سه تا پسر
مش حیدر خونه ای که گل نسا توش نشسته بود رو با قولنامه کرده بود به نام مادر شوهرم به جای مهریهش، مادر شوهرم که مرد ما تو خونهش میشستیم چون ارث مادر عیسی میشد
مش عیسی که به رحمت خدا رفت، بعد از چهلمش نامادری عیسی اومد گفت از اینحا بلند شو، گفتم این خونه مهر مادر شوهرمِ که رسیده به شوهرم، گفت برو مدرک بیار تا من ارثت از این خونه رو بهت بدم
من هرچی گشتم قولنامه رو پیدا نکردم، اونم من رو انداخت بیرون حتی وسیله های شخصیم رو بهم نداد
من خودمم پدر مادرم رو از دست داده بودم، برادرم چون زنش مشهدی بود، مشهد مینشستن وضع مالی خوبی هم نداشتن که به من کمک کنن
تابستونها میرفتم سر زمین مردم کار میکردم، یه لقمه نون در میاوردم میخوردم ، پس اندازم میکردم برای زمستونم، ولی چون درآمدم کم بود پس اندازم برای زمستون خیلی کم بود و زود تموم میشد
بقیه روزهام رو با کمک کمیته امداد و مردمی که یه وقت چیزی بهم میدان گذشت، من خیلی بی عقلی کردم که شوهر نکردم
چند سالتون بود که مش عیسی به رحمت خدا رفت
سی و نه سالم بود، الانم بیست ساله که مش عیسی از دنیا رفته من پنجاه و نه سالم هست
دلم نیومد بهش بگم ولی خیلی پیر تر به نظر میرسید، ادامه داد
از همون اول که نامادری عیسی من رو از خونه انداخت بیرون، حاج مهدی بهم یه اتاق داد، اولش مردم برام حرف در اوردن که صیغه حاج مهدی شدم
ولی رفته رفته فهمیدن که قضاوت بیجا کردن، چون حاج مهدی شدیدن به سکینه خانم زنش علاقه داشت، منم زنی نبودم که پا تو زندگی کسی بزارم و زندگیش رو خراب کنم...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_386 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_387
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
البته بماند که بعضی ها چند بار برام حرف در آوردن، که مش زینب با فلانی بوده و از این حرفها، ولی همش تهمت بود، منم از کسانی که بهم بُهتون زدن راضی نیستم
اتفاقا یه زن و شوهر بودن که کلا اهل تهمت زدن بودن تا یکی صبح زود میرفت بیرون میگفتن این داره به خطا میره و یا اگر شب دیر میومد خونش میگفتن، غلطش رو کرده حالا برگشته
بعضی ها ناراحت میشدن میگفتن بنده خدا داره کار میکنه، بعضی ها هم به حرفهای جمیله خانم و شوهرش دامن میزدن و پخش میکردن توی روستا که این خانم خلاف کاره
دیگه این آخری خیلی به پرو پای من میپیچیدن، که صبح زود از خونه میره بیرون کجا میره؟ یه روز رفتم در خونشون به جمیله خانم گفتم یه دقیقه بیا بیرون کارت دارم، جمیله خانم اومد دم در منم بهش گفتم
هر دوی ما بزرگ شده روستا هستیم و میدونیم که بار سیفی کاری باید صبح زود چیده بشه، منم میرم سر زمین گوجه و خیار و بامجون و لوبیاو فلفل میچینم، اینقدر با شوهرت نشینین پشت سر من حرف بزنید
مریم جان خانمی که شما باشید هررر چی از دهنش در اومد به من گفت
منم با چشم گریون گفتم انشاالله همینطوری که با این زبونت دلم من رو سوزوندی، خدا دلت رو بسوزونونه
حالا به نفرین من بود نمی دونم، قبلا دل کسی دیگه ای رو شکسته بودن اون نفرینشون کرده بود اینم نمی دونم، چوب خدا از آستین انتقام بنده های بی گناهش در اومده بود، باز اونم نمی دونم ولی هر چی که بود، پسر کوچیکشون که هفت یا هشت سالش بود سرطان تهال گرفت
اینا دیگه هر چی داشتن و نداشتن فروختن خرج بچهشون کردن، سرطان بچه رو مهار شد، بعدش اکبرآقا شوهرش آلزایمر گرفت، یه مدت گذشت جمیله خانم از پا درد شدید زمین گیر شد،
دستشون از نظر مالی خیلی خالی شد، به نا چار خونشون رو فروختن، مستاجر شدن،
شوهرش یه حقوق باز نشستگس میگرفت، کرایه خونه هم باید میدادن، دو تا پسر داشت اونها هم زن و بچه داشتن، به پدر مادرشون کمک میکردن ولی نه اونقدری که بتونه خرج دوا درمون پدر و مادر و برادرشون بده
زندگی خیلی بهشون تنگ اومده بود تا بالاخره اول جمیله خانم مرد بعدش طولی نکشید اکبر آقا مرد، پسر هاشم توی روستا نمیشستن تو شهر زندگی میکردن، برادر کوچیک مریضشون رو بردن شهر پیش خودشون
ابرو دادم بالا گفتم
این چیزهایی رو که شما میگید من نمی دونستم
مامانت می دونست، تو اون روزها خیلی کوچیک بودی...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_387 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_388
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مش زینب، زیور خیلی در حق گل نسا ظلم کرد، تاوانش رو پس نداد؟
_چرا نداد پس داد چه جورم پس داد، از پله های خونشون افتاد، لگنش شکست همین بهانهش شد چند وقت که توی گچ بود بعدم مرتب عفونت میکرد
مریضیش خیلی طولانی شد بچههاش دیگه از دستش خسته شدن، بردن گذاشتنش سالمندان
اونجا پوشکش میکردن، که خیلی ناراحت بود، میگفته برام لگن بیارین
اونها هم میگفتن ما اینقدر کارمند نداریم که بیاد برات لگن بزاره توی همون پوشک دستشویی کن
برای من پیغام داد که حلالم کن من خونه ارثیهایت رو ازت گرفتم، الان هر چی به بچههام التماس میکنم که خونه رو بهت برگردونن، به حرفم گوش نمیدن
منم براش پیغام فرستادم تو اوضاعت خراب تر از اونه که با حلالیت من از گناهت کم بشه، تو زندگی گلنسا رو به خاطر خود خواهیت خراب کردی
اولا نباید آویزون یه مرد زن دار میشدی، حالا این غلط رو. کردی چرا نمیگذاشتی مش حیدر بیاد پیش گلنسا و. بچش
ظلم هات رو کردی، حالا که دستت کوتاه شده یادت اوفتاده کارهات بد بوده، من رو آواره کردی، میگی حلال کن
باشه من تو رو میسپرمت به خدا، صلاح دونست ببخشتت، مصلحت ندونست که بندازت قعر جهنم
یه پنج سال تو سالمندان بود تا مرد، بعدها من فهمیدم از روزی که بردنش سالمندان بچههاش خیلی کم میرفتن بهش سر میزدن، همشون به هم میگفتن کار داریم هی پاس میدادن بهم، این میگفته تو برو من کار دارم اون یکی میگفته خودت برو منم کاردارم
پیش خودم گفتم، ای دست روزگار چه میکنی، زیور بین مش حیدر و گلنسا و بچش فاصله انداخت، حالا بین زیور و بچههاش فاصله افتاده
_بالاخره زیور رو بخشیدید؟
لبش رو برگردوند
_الان که اومدم اینجا پیش تو، دیگه مثل قبل ازش کینه ندارم، ولی اون روزها که خونه حاج مهدی بودم خیلی ازش ناراحت بودم
اگر توی خونهم بودم میتونستم یه اتاقم رو کرایه بدم یه کمک خرجی بهم میشد، ولی زیور کاری کرده بود که من با نشستن خونه حاج مهدی خجالت بکشم
_چرا خجالت میکشیدید
_چون ازم کرایه نمیگرفتن، به روم نمی آوردن هم خودش اقای خوبی بود هم خانمش توی پسراشم فقط مسعودش اذیت میکنه بقیه بچههاش خوبن
چقدر زندگیمون به هم شبیه هست، شما رو. زیور خانم اذیت میکرده من رو مینا
_همه اینها امتحان الهی ایست تا عیار ما رو بسنجه، خدا خودش میدونه که عاقبت ما چی میشه، میخواد خودمون رو به خودمون ثابت کنه.
_بله دقیقا همینطوری هست که میگید،
صدای یاالله داداشم و تقه به درهال اومد متعجب به مش زینب نگاه کردم
یعنی چیکار داره؟
پاشو در رو باز کن ببین چیکار دارن
خیلی سریع از جام بلند شدم در هال رو باز کردم
سلام...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_388 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_389
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
بند دلم پاره شد با خودم گفتم حتما یکی بهش گفته که مسعود مزاحم من شده، تو چشمهاش خیره شدم
منتظر عکس العملش هستم که بگه رفتی بیرون مسعود مزاحمت شده دیگه نباید بری بیرون، ولی به آرامی گفت
_سلام
یه خورده دلم اروم گرفت
_بفرمایید
یه قدم برداشت به سمت هال
_یاالله
_بفرمایید محمود آقا
وارد خونه شد نشست روی مبل
منم نشستم رو به روش، منتظرم ببینم چی میگه؟ چیکار داره؟
_ببین مریم با این شرایط پیش اومده بهترین کار اینه که تو ازدواج کنی، اصغر رو که میگی نمیخوام
الان مجید اومده پیش من میگه هرچی شده و نشده برای من مهم نیست، تو رو از من خواستگاری کرد
نفس ارومی کشیدم خیالم راحت شد که در مورد مزاحمت و از خونه بیرون نرو حرف نزد
داداشم ادامه داد
ازخر شیطون بیا پایین، دیگه بهتر از مجید نمیتونی پیدا کنی، تو بیوهای مجید پسره، فاصله سنیتون با هم کمه، شناخته شدهست
_مینا میدونه برای چی اومدی اینجا؟
_اخمی کرد!
مینا چیه مریم احترام بزرگترت رو نگه دار، بگو. زن داداش
مکثی کردم
باشه زن داداش، میدونه اومدید اینجا از طرف مجید خواستگاری، مادرش چطور عذرا خانم اون میدونه؟
_نه فعلا هیچ کسی نمیدونه، مجید گفت فعلا پیش خودمون بمونه
_می دونی چرا میگه فعلا کسی ندونه
_فکر کنم میخواد حتمی بشه بعد بگه
سرم رو. انداختم بالا
_نه برای این نیست، میگه کسی نفهمه چون مامانش و زن تو راضی نیستن
_چرا حرف بیخود میزنی اتفاقا مینا راضی راضی هست
تو دلم گفتم حالا معلوم میشه، فکری کردم اگر بگم نه داداشم بهم میریزه اذیتم میکنه، منم که اصلا شرایط ازدواج رو ندارم اونم با مجید، پس خوبه توپ رو بیندازم توی زمین خودشون
_باشه داداش ولی من یه شرط دارم که مجید باید تعهد شرعی و قانونی بده که شرطم رو قبول میکنه
اخم تندی کرد
_شرطت چیه
قاطع و مصمم گفتم
_به خودش میگم، همین الان بهش زنگ بزن بگو بیاد اینجا
با ناراحتی پرخاش کرد
_یعنی چی! من بزرگترتم جای بابامون هستم، بگو ببینم شرطتت چیه؟
متاسفم نمی تونم بگم، ولی اگر بگید بیاد اینجا، جلوی شما و. مش زینب شرطم رو بهش میگم...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
😍😍😍😍😍😍😍
بی مقدمه پرسید:
–آرزوی شما چیه؟
با خودم گفتم:
"آرزوم اینه که به تو برسم."
با این فکر ناخودآگاه لبخند بر لبم آمد.
ریزبینانه نگاهم کرد.
–سوال من خنده داشت یا آرزوی شما؟
نگاهم را روی صورتش چرخاندم و سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
شمرده شمرده زمزمه کرد.
—گفتنش سخته؟ ... یا شخصیه؟
سرم را بالا آوردم و به گلدان گلی که رویش هنر به خرج داده بودیم نگاه کردم.
–دلم میخواد یه روز پرواز کنم همون جور که شما تعریفش رو میکردید. باید خیلی لذت بخش باشه.
یک ابرویش را بالا داد.
–تنهایی؟!
http://eitaa.com/joinchat/1651900434C5c2629a7fe
رمان انلاین برگرد نگاه کن ❤️❤️
[مگر مردگان هم شهید می شوند
کهما شهید شویم؟!]
"شهادت" تنها برای زنده ها است
آنان که یک عمر مردهاند..(🌪)
یک لحظه هم "شهید" نخواهند شد!🌿
#یاشهدا
سلام تایمتون متبرک به یاد شهدا
شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
امتحانِ خدا جلو رومونه،
اونی بعدا سرش بالاست و سینهاش جلو،
که اینجا نمره منفی نگیره.
حواسمون باشه، شرمنده آقا نشیم!⚘
#شهید_مصطفیصدرزاده
#یاشهدا
شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_389 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_390
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
داداشم نگاه چپی بهم انداخت، ولی وقتی دید که من مسمم و قاطع سر حرف خودم هستم، دست کرد جیبش موبایلش رو در آورد شماره گرفت
_سلام
_مجید پاشو بیا اینجا مریم میگه من شرط دارم
بدون خدا حافظی تماس رو قطع کرد گوشی رو. گذاشت جیبش
خیره شده به من
بلند شدم رفتم آشپز خونه کتری بزارم روی گاز چایی درست کنم دیدم مش زینب گذاشته، برگشتم تو حال رو به مش زینب گفتم
_دستتون درد نکنه کتری گذاشتید
_سرت درد نکنه تو بشین من خودم دم میکنم میارم
زنگ خونه به صدا در اومد
آیفون رو برداشم
_کیه؟
_باز کن مجیدم
انگار که پشت در بود، تا باهاش تماس گرفت دو دقیقه نکشید زنگ در خونه رو زد، فوری چادر تو خونهایم رو سرم کردم
مجید از در حیاط اومد تو خونه، بعد از سلام و احوالپرسی نشست روی مبل
داداشم رو کرد به من
_اینم مجید شرطت رو بگو
مجید رو کرد به من به تایید حرف داداشم گفت
_من سراپا گوشم بفرمایید
_قبل از اینکه شرطم رو بگم میخوام ببینم صداقت داری حرفی رو که من میزنم شهادت بدی
مجید فهمید من چی میخوام بگم، رنگ از روش پرید، دستی کشید لای موهاش چونهش رو گرفت توی دستش سری تکون داد کلافه گفت
بله بفرمایید، فقط این رو بگم من به نیت یه زندگی آروم شما رو از محمود آقا خواستگاری کردم
_بله اینها رو گفتید ولی الان من در حضور داداشم یه مطلبی رو میگم و از شما انتظار دارم واقعیت رو بگید
داداشم هاج و واج یه نگاهی به مجید انداخت یه نگاهی به من انداخت
_چی شده؟ چی رو بگی؟ اینجا چه خبر شده که من بی اطلاعم
یه روز مینا و مجید توی خونه فکر کردن من خوابم، رفتن توی اتاق فرزاد در مورد وکالتی که شما میخواستی از من بگیری که دفتر خونه اختیار اداری داده بود حرف میزدن
همین مجید آقا گفت اگر میخوای روی این دختره رو کم کنی برو روی مخ محمود وکالت تام ازش بگیر
مینا گفت نمی دونم بتونم یا نه
مجید آقا گفت یه راه دیگه هم داره اونم من ازش خواستگاری کنم باهاش ازدواج کنم مالش رو از دستش در بیارن طلاقش بدم
چشم های داداشم از تعجب داره از حدقه بیرون میزنه با خشم رو کرد به مجید
_اره؟ تو این حرف رو زدی؟
یه دفعه مینا بی هوا در اتاق رو باز کرد اومد داخل با صدای بلند گفت
_چرا داری از علاقه مجید به خودت سو استفاده میکنی، چرا داری حرف تو دهن داداشم میزاری، کم آبروی برادرت رو بردی ، حالا نوبت مجیده...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_390 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_391
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
داداشم بلند شد ایستاد، دستش رو گرفت سمت مینا
_چرا شلوغ بازی میکنی، صبر کن بزار ببینم مجید چی میگه!!
مینا فریاد زد
_بشینم نگاه کنم حرف تو دهن داداشم بزاره، مریم داره از علاقه مجید به خودش سوء استفاده میکنه داره دروغ میگه
داداشم یه نعره زد
_خفه شو بزار مجید حرف بزنه ببینم گفته یا نه
مینا بیشتر داد زد
_نمی تونم
داداشمم محکم کوبوند تو دهن مینا، دهن مینا پر خون شد
دستش رو گرفت جلوی دهنش از خون دهنش ریخت روی دستش، دست خونیش رو آورد جلوی من، با آه و ناله و گریه گفت
_همین رو میخواستی؟ آره؟ حالا راضی شدی؟
مجید که انگار طاقت تو دهنی خوردن مینا رو نداشت، از خونه من زد بیرون
مینا دستش رو گرفت طرف داداشم
_به خاطر خواهر هرزهت من رو میزنی، برای این زن خراب، دهن من رو پر خون میکنی، برای یه زنی که یه محله رو به کثافت کشونده با من اینطوری میکنی
دست مینا رو خوندم، هدفش از گفتن این حرفها تحریک کردن منه، میخواد من رو عصبانی کنه که منم یه چیزی بگم، دعوا رو بکشونه سمت من
گر چه شنیدن این حرفها خیلی برام گرونِ، ولی سکوت میکنم تا این نقشه شیطانیش نقش بر اب شه
داداشم که از شنیدن این حرفها کلافه شد، یه قدم برداشت به طرف مینا دستش رو به تهدید بلند کرد
_به روح پدر مادرم قسم اگر دهنت رو نبندی دندونهات رو تو دهنت خورد میکنم
مینا دیگه حرف نزد ولی باصدای بلند به گریهش ادامه داد
داداشم عصبانی از خونم رفت، مینا هم پشت سرش رفت
نگاهم افتاد به مش زینب، بنده خدا صورتش مثل گچ دیوار سفید شده،
_ترسیدید؟؟
دستش رو گذاشت روی قلبش
_وااای عجب زنیه این مینا، چه قربتیه
_مینا نقشهش بود، ترسید مجید حرف من رو تایید کنه براش بد بشه
_ از کجا فهمید که مجید اینجاست؟
_مینا حواسش به پرندههایی که از بالا سر خونش پرواز میکنن هم هست، چه برسه یه آدم وارد خونش بشه
من اشتباه کردم باید از پشت آیفون بهش میگفتم از در آموزشگاه بیا، مجید از در حیاط اومد، مینا دیدش، حتما که پشت در فال گوش وایساده حرفهامون رو گوش کرده.
_ولی دلم خنک شد داداشت زد تو دهنش
دل منم خنک شد، شما هم اگر ترسیدی و اذیت شدی حلال کن
حلال تندرستیت باشه، زندگی همینه دیگه بالا و پایین داره...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾