زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_388 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_389
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
بند دلم پاره شد با خودم گفتم حتما یکی بهش گفته که مسعود مزاحم من شده، تو چشمهاش خیره شدم
منتظر عکس العملش هستم که بگه رفتی بیرون مسعود مزاحمت شده دیگه نباید بری بیرون، ولی به آرامی گفت
_سلام
یه خورده دلم اروم گرفت
_بفرمایید
یه قدم برداشت به سمت هال
_یاالله
_بفرمایید محمود آقا
وارد خونه شد نشست روی مبل
منم نشستم رو به روش، منتظرم ببینم چی میگه؟ چیکار داره؟
_ببین مریم با این شرایط پیش اومده بهترین کار اینه که تو ازدواج کنی، اصغر رو که میگی نمیخوام
الان مجید اومده پیش من میگه هرچی شده و نشده برای من مهم نیست، تو رو از من خواستگاری کرد
نفس ارومی کشیدم خیالم راحت شد که در مورد مزاحمت و از خونه بیرون نرو حرف نزد
داداشم ادامه داد
ازخر شیطون بیا پایین، دیگه بهتر از مجید نمیتونی پیدا کنی، تو بیوهای مجید پسره، فاصله سنیتون با هم کمه، شناخته شدهست
_مینا میدونه برای چی اومدی اینجا؟
_اخمی کرد!
مینا چیه مریم احترام بزرگترت رو نگه دار، بگو. زن داداش
مکثی کردم
باشه زن داداش، میدونه اومدید اینجا از طرف مجید خواستگاری، مادرش چطور عذرا خانم اون میدونه؟
_نه فعلا هیچ کسی نمیدونه، مجید گفت فعلا پیش خودمون بمونه
_می دونی چرا میگه فعلا کسی ندونه
_فکر کنم میخواد حتمی بشه بعد بگه
سرم رو. انداختم بالا
_نه برای این نیست، میگه کسی نفهمه چون مامانش و زن تو راضی نیستن
_چرا حرف بیخود میزنی اتفاقا مینا راضی راضی هست
تو دلم گفتم حالا معلوم میشه، فکری کردم اگر بگم نه داداشم بهم میریزه اذیتم میکنه، منم که اصلا شرایط ازدواج رو ندارم اونم با مجید، پس خوبه توپ رو بیندازم توی زمین خودشون
_باشه داداش ولی من یه شرط دارم که مجید باید تعهد شرعی و قانونی بده که شرطم رو قبول میکنه
اخم تندی کرد
_شرطت چیه
قاطع و مصمم گفتم
_به خودش میگم، همین الان بهش زنگ بزن بگو بیاد اینجا
با ناراحتی پرخاش کرد
_یعنی چی! من بزرگترتم جای بابامون هستم، بگو ببینم شرطتت چیه؟
متاسفم نمی تونم بگم، ولی اگر بگید بیاد اینجا، جلوی شما و. مش زینب شرطم رو بهش میگم...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
😍😍😍😍😍😍😍
بی مقدمه پرسید:
–آرزوی شما چیه؟
با خودم گفتم:
"آرزوم اینه که به تو برسم."
با این فکر ناخودآگاه لبخند بر لبم آمد.
ریزبینانه نگاهم کرد.
–سوال من خنده داشت یا آرزوی شما؟
نگاهم را روی صورتش چرخاندم و سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
شمرده شمرده زمزمه کرد.
—گفتنش سخته؟ ... یا شخصیه؟
سرم را بالا آوردم و به گلدان گلی که رویش هنر به خرج داده بودیم نگاه کردم.
–دلم میخواد یه روز پرواز کنم همون جور که شما تعریفش رو میکردید. باید خیلی لذت بخش باشه.
یک ابرویش را بالا داد.
–تنهایی؟!
http://eitaa.com/joinchat/1651900434C5c2629a7fe
رمان انلاین برگرد نگاه کن ❤️❤️
[مگر مردگان هم شهید می شوند
کهما شهید شویم؟!]
"شهادت" تنها برای زنده ها است
آنان که یک عمر مردهاند..(🌪)
یک لحظه هم "شهید" نخواهند شد!🌿
#یاشهدا
سلام تایمتون متبرک به یاد شهدا
شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
امتحانِ خدا جلو رومونه،
اونی بعدا سرش بالاست و سینهاش جلو،
که اینجا نمره منفی نگیره.
حواسمون باشه، شرمنده آقا نشیم!⚘
#شهید_مصطفیصدرزاده
#یاشهدا
شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_389 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_390
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
داداشم نگاه چپی بهم انداخت، ولی وقتی دید که من مسمم و قاطع سر حرف خودم هستم، دست کرد جیبش موبایلش رو در آورد شماره گرفت
_سلام
_مجید پاشو بیا اینجا مریم میگه من شرط دارم
بدون خدا حافظی تماس رو قطع کرد گوشی رو. گذاشت جیبش
خیره شده به من
بلند شدم رفتم آشپز خونه کتری بزارم روی گاز چایی درست کنم دیدم مش زینب گذاشته، برگشتم تو حال رو به مش زینب گفتم
_دستتون درد نکنه کتری گذاشتید
_سرت درد نکنه تو بشین من خودم دم میکنم میارم
زنگ خونه به صدا در اومد
آیفون رو برداشم
_کیه؟
_باز کن مجیدم
انگار که پشت در بود، تا باهاش تماس گرفت دو دقیقه نکشید زنگ در خونه رو زد، فوری چادر تو خونهایم رو سرم کردم
مجید از در حیاط اومد تو خونه، بعد از سلام و احوالپرسی نشست روی مبل
داداشم رو کرد به من
_اینم مجید شرطت رو بگو
مجید رو کرد به من به تایید حرف داداشم گفت
_من سراپا گوشم بفرمایید
_قبل از اینکه شرطم رو بگم میخوام ببینم صداقت داری حرفی رو که من میزنم شهادت بدی
مجید فهمید من چی میخوام بگم، رنگ از روش پرید، دستی کشید لای موهاش چونهش رو گرفت توی دستش سری تکون داد کلافه گفت
بله بفرمایید، فقط این رو بگم من به نیت یه زندگی آروم شما رو از محمود آقا خواستگاری کردم
_بله اینها رو گفتید ولی الان من در حضور داداشم یه مطلبی رو میگم و از شما انتظار دارم واقعیت رو بگید
داداشم هاج و واج یه نگاهی به مجید انداخت یه نگاهی به من انداخت
_چی شده؟ چی رو بگی؟ اینجا چه خبر شده که من بی اطلاعم
یه روز مینا و مجید توی خونه فکر کردن من خوابم، رفتن توی اتاق فرزاد در مورد وکالتی که شما میخواستی از من بگیری که دفتر خونه اختیار اداری داده بود حرف میزدن
همین مجید آقا گفت اگر میخوای روی این دختره رو کم کنی برو روی مخ محمود وکالت تام ازش بگیر
مینا گفت نمی دونم بتونم یا نه
مجید آقا گفت یه راه دیگه هم داره اونم من ازش خواستگاری کنم باهاش ازدواج کنم مالش رو از دستش در بیارن طلاقش بدم
چشم های داداشم از تعجب داره از حدقه بیرون میزنه با خشم رو کرد به مجید
_اره؟ تو این حرف رو زدی؟
یه دفعه مینا بی هوا در اتاق رو باز کرد اومد داخل با صدای بلند گفت
_چرا داری از علاقه مجید به خودت سو استفاده میکنی، چرا داری حرف تو دهن داداشم میزاری، کم آبروی برادرت رو بردی ، حالا نوبت مجیده...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_390 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_391
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
داداشم بلند شد ایستاد، دستش رو گرفت سمت مینا
_چرا شلوغ بازی میکنی، صبر کن بزار ببینم مجید چی میگه!!
مینا فریاد زد
_بشینم نگاه کنم حرف تو دهن داداشم بزاره، مریم داره از علاقه مجید به خودش سوء استفاده میکنه داره دروغ میگه
داداشم یه نعره زد
_خفه شو بزار مجید حرف بزنه ببینم گفته یا نه
مینا بیشتر داد زد
_نمی تونم
داداشمم محکم کوبوند تو دهن مینا، دهن مینا پر خون شد
دستش رو گرفت جلوی دهنش از خون دهنش ریخت روی دستش، دست خونیش رو آورد جلوی من، با آه و ناله و گریه گفت
_همین رو میخواستی؟ آره؟ حالا راضی شدی؟
مجید که انگار طاقت تو دهنی خوردن مینا رو نداشت، از خونه من زد بیرون
مینا دستش رو گرفت طرف داداشم
_به خاطر خواهر هرزهت من رو میزنی، برای این زن خراب، دهن من رو پر خون میکنی، برای یه زنی که یه محله رو به کثافت کشونده با من اینطوری میکنی
دست مینا رو خوندم، هدفش از گفتن این حرفها تحریک کردن منه، میخواد من رو عصبانی کنه که منم یه چیزی بگم، دعوا رو بکشونه سمت من
گر چه شنیدن این حرفها خیلی برام گرونِ، ولی سکوت میکنم تا این نقشه شیطانیش نقش بر اب شه
داداشم که از شنیدن این حرفها کلافه شد، یه قدم برداشت به طرف مینا دستش رو به تهدید بلند کرد
_به روح پدر مادرم قسم اگر دهنت رو نبندی دندونهات رو تو دهنت خورد میکنم
مینا دیگه حرف نزد ولی باصدای بلند به گریهش ادامه داد
داداشم عصبانی از خونم رفت، مینا هم پشت سرش رفت
نگاهم افتاد به مش زینب، بنده خدا صورتش مثل گچ دیوار سفید شده،
_ترسیدید؟؟
دستش رو گذاشت روی قلبش
_وااای عجب زنیه این مینا، چه قربتیه
_مینا نقشهش بود، ترسید مجید حرف من رو تایید کنه براش بد بشه
_ از کجا فهمید که مجید اینجاست؟
_مینا حواسش به پرندههایی که از بالا سر خونش پرواز میکنن هم هست، چه برسه یه آدم وارد خونش بشه
من اشتباه کردم باید از پشت آیفون بهش میگفتم از در آموزشگاه بیا، مجید از در حیاط اومد، مینا دیدش، حتما که پشت در فال گوش وایساده حرفهامون رو گوش کرده.
_ولی دلم خنک شد داداشت زد تو دهنش
دل منم خنک شد، شما هم اگر ترسیدی و اذیت شدی حلال کن
حلال تندرستیت باشه، زندگی همینه دیگه بالا و پایین داره...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_391 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_ 392
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_بزار یه چایی برات بیارم حالت جا بیاد
_ببخشید، دعوا شد من حواسم پرت شد چایی دم نکردم
_اشکال نداره الان خودم دم میکنم
اومدم آشپزخونه چایی ریختم توی قوری شیر کتری رو باز کردم نصفه شد شیر رو بستم قوری رو گذاشتم روی کتری شعله گاز رو کم کردم، اومد تو هال نشستم کنار مش زینب
_مریم جان تو مجید رو نمیخوای، سنگ انداختی جلوی پاش درسته؟
_بله دقیقا همینطوره
_از حرفهایی که الان به داداشت گفتی یه حدسهایی میزنم چرا مجید رو نمیخوای،بگم؟
تبسمی زدم
_بگید
_من فکر کنم چون مینا و مادرش راضی نیستن تو نمیخوای درد سرهای بعد از ازدواج داشته باشی
سرم رو انداختم بالا
_نه مش زینب، اگر مِهر مجید به دلم بود، منم کوتاه میومدم، واقعیتش اینه که من هنوز احمد رضا رو دوست دارم، از این مهم تر من و احمد رضا یه راز داریم که من بهش قول دادم هرگز این راز رو تا قیامت فاش نمیکنم
مریم جان میدونی بعضی از عهد و قرار دادهایی که از روی احساس بسته میشه تعهدی بر نگهداریش نیست، الان احمد رضا از دنیا رفته و دیگه نیست، تو باید زندگی کنی، حرف من رو قبول نداری از حاج آقا صادقی بپرس
چشمهام رو بستم سرم رو تکیه دادم به مبل صورت ماه احمد رضا رو پیش چشمم تصور کردم، آهی بلند و حسرت آمیز کشیدم چشمم رو باز کردم
_ادم زمان شک و دودلی دنبال راه حل و یا جواب سوالش میگرده، من هنوز به عشق پاکی که با احمد رضا دارم متعهدم، نمیتونم
_اشتباه میکنی همیشه برای ادم فرصت خوب پیدا نمیشه
تکیهم رو از مبل برداشتم کمی خودم رو دادم جلو کامل چرخیدم سمت مش زینب
_ برادر شوهرم علیرضا مجردِ، خیلی هم من رو میخواد، پدرو مادرشم کاملا موافقن، همه جوره هم از مجید سَرِمن قبول نمیکنم،
_آخه چرا دختر؟؟
مکثی کردم گفتم
_چون عشق حرمت داره، من با تمام وجودم عاشق احمد رضا هستم
از قرمز شدن گونههای مش زینب فهمیدم داره از دست من حرص میخوره
دستش رو گرفتم
عزیزم که داری من رو مادرانه نصیحت میکنی و حرص یکدنده بودن من رو میخوری، دست خودم نیست، تا زمانی که بتونم در مقابل این نا ملایمات مقاومت کنم به پای تعهد با عشقم میمونم، ولی اگر روزی طاقتم تموم شد، که امید وارم هرگز تموم نشه اون موقع یه فکری میکنم...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_ 392 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_393
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی؟
_ نه نمیشم، بگو
_این که تو پاش موندی عشق نیست، تازه نگه داشتن یه زخم عمیقِ، مثل من سی و نه سالم بود مش عیسی به رحمت خدا رفت، هرکی اومد خواستگاریم، براش پیغام دادم بیا ببرمت دور قبر شوهرم بگردونمت، اینم نتیجهشِ که میبینی، شدم صدقه خوره مردم
ابرو دادم بالا
_یه وقت اینجا اومدید رو صدقه ندونید ها، خودتونم دارید میبینید اینجا من به شما بیشتر نیاز دارم تا شما به من
بعدم تقصیر نامادری شوهرتونم هست، چون خونه ای که مهریه شما بوده رو ازتون گرفته
_بعد از اون قضیه بازم خواستگار داشتم، ولی نادون بودم مثل الان تو
از حرفش دلخور نشدم، چون از سر دلسوزی داره میگه
از روی مبل بلند شدم اومدم آشپزخونه دو تا چایی ریختم آوردم گذاشتم روی میز نگاهی به چهره بر افروخته مش زینب کردم، با لحن مهربونی گفتم
_مش زینب جان، بیا بحث رو عوض کنیم، چایی مون رو بخوریم، بعدش من برم ناهار درست کنم
نفس عمیقی کشید
_باشه، ناهار خوردیم حاضر میشیم میریم حسینیه
_بگم نمیام ناراحت میشی؟
_آره خیلی هم ناراحت میشم
_آخه..
نگذاشت حرف بزنم
_ببین من خیلی دلم گرفته دوست دارم برم، با این شرایطی هم که تو داری دلم طاقت نمیاره تنهات بزارم، پس نگو نمیام بعد از ناهار حاضر شو بریم
دلم نیومد بگم نه گفتم
_بعد از ناهار زود نیست
_خیلی خب یه استراحتی میکنیم بعدش میریم
علی رغم میل باطنیم گفتم
_چشم
بعد از ناهار حاضر شدیم با هم از خونه اومدیم بیرون، از ترس نگاهای مردم، دلم میخواست تا حسینه هیچ کسی رو نبینم
به خودم گفتم سرم رو میندازم پایین، اگرم کسی رو دیدیم سلام نمیکنم، دوباره گفتم، همه که مثل هم نیستن، بعضی ها شاید ندونن و یا فهمیده باشن و باور نکرده باشن
با استرس قدم برداشتم سمت حسینه، رسیدیم به حسینیه، سه تا خانم که هر سه تا شونم میشناختم هم همزمان با ما رسیدن، با مش زینب سلام و. احوالپرسی کردن، منم گفتم
_سلام
اقدس خانم با اکره جواب سلامم رو داد ولی ماهرخ و شهین خانم مثل همیشه باهام سلام و احوالپرسی کردن
اقدس خانم فکر کرد من نمیبینمش با آرنج زد به پهلوی ماهرخ زیر لب گفت
_برای چی تحویلش گرفتی، مگه نمی دونی چیکار کرده؟
ماهرخ آروم جواب داد
_مگه تو اونجا بودی دیدی؟
_نه ولی همه دارن میگن
_همه نمیگن، چون منم جز همه ها هستم، اصلا باور نکردم، از خدا بی خبرها میگن، تو هم اشتباه کردی محلش ندادی، اگر دلش بشکنه آهش میگیرتت
_چی بگم والا، یکی میگه خلاف کرده یکی میگه نکرده!
دلم طاقت نیاورد، برگشتم سمت اقدس خانم...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_393 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_394
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_از خودم بشنو، هر چی شنیدی تهمت بوده، منم از گوینده و شک کننده و پخش کننده این تهمت تا قیامت نمیگذرم
رنگ از روی اقدس خانم پرید صورتش مثل لبو قرمز شد، باورش نمیشد من حرفش رو شنیدم، جواب من رو نداد فقط بهم زل زد
رو کردم به مش زینب
_بیا بریم
پام رو گذاشتم توی درگاه حسینیه، صدای ماهرخ رو شنیدم
_خوردی حالا، خوب شد!
وارد حسینیه شدیم چون زود اومدیم خلوتِ، با مش زینب نشستیم کنار میزی که برای حاج خانم دانا اماده کرده بودن، صدای زنگ پیامک گوشیم اومد
گوشی رو از توی کیفم در آوردم، وااای پیام از الههست بازش کردم
_میای حسینیه بیام با هم بریم؟
نگاهی به پیام انداختم، نچی کردم، حالا چی بگم بهش، الان ناراحت میشه میگه چرا میخواستی بیای به من نگفتی با هم بیایم
دیگه چاره ای نیست باید جواب بدم نوشتم
_الهه جان توی خونمون دعوا شد من کلا حواسم پرت شد، به اصرار مش زینب الان حسینیه هستم، پیش خودم برات جا نگه میدارم بیا برات تعریف کنم چی شد
_ای خائن تنهایی رفتی، فقط وااای به حالت اگر دلیلت موجه نباشه
_هست تو بیا برات بگم ببین دلیلم موجه هست
گوشی رو. گذاشتم توی کیفم نا خود اگاه نگاهم افتاد به روبه روم
توران خانم چشمش افتاد به من، لبخند پهنی زد اومد جلوی ما نشست، گفتم
سلام
قبل اینکه جواب من رو بده با مش زینب سلام و احوالپرسی کرد، بعد رو کرد به من
_سلام به روی ماهت چقدر خوشحال شدم دیدمت، کار خیلی خوبی کردی اومدی، چرا اینجا نشستی، پاشو مثل همیشه کمک کن، اصلا پذیرایی امروز با تو
_نه توران خانم، مردم یکی در میون من رو تحویل میگیرن یه وقت از دست من چیزی نگیرن من حالم خیلی بد میشه
لبخندش جمع شد نفس بلندی کشید
_باشه، بشین همینجا، دوستت الهه کجاست اون چرا نیومده؟
_یه درگیری تو خونمون شد یادم رفت بهش بگم، الان پیام داد، بهش گفتم من اینجام داره میاد
در گیری چی؟ با مینا یا با مشتریها؟
_با مینا حالا میگم براتون
_باشه عزیزم منم یه خبر خوب دارم برات، بعد از مراسم بهت میگم
لبخندی زدم
_ من کم طاقتم الان بگید
_نه الان باید سر سری بگم به دلم نمیچسبه، بزار الهه هم بیاد
نگاهی انداخت به مش زینب
به سر فرصت برای هر سهتون میگم
تو دلم گفتم خدا کنه خبر خوشش، برای من خواستگار نیاورده باشه
توران خانم بلند شد رفت، برای اینکه چشمم به مردم نیفته که عکس العملشون رو ببینم کتاب دعام رو از توی کیفم در اوردم، شروع کردم به عاشورا خوندن
رسیدم به ابی انت و امی صدای الهه رو شنیدم
_بلند بخون منم بشنوم
سرم رو. گرفتم بالا
_سلام اومدی
_به کم لطفی شما بله، بی معرفت از جلوی در خونه ما رد شدی یه زنگ میزدی منم باهات میومدم
چادرش رو. گرفتم کمی کشیدم
_ بشین برات بگم
رو کرد به مش زینب...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_394 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_395
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_ببخشید از دست مریم ناراحت شدم حواسم پرت شد، سلام
_سلام عزیزم اشکال نداره
الهه نشست کنارم، رو کردم بهش
_همین الان جواب خودت رو دادی
لبش رو بر گردوند
_جواب چی رو؟
_دیدی حالا، یه خورده از دست من ناراحت شدی ، دیر به مش زینب سلام کردی بعد نمیدونی امروز خونه من چی شد؟
_خب بگو ببینم چی شد؟
همه اون چه رو که اتفاق افتاد رو بهش گفتم
آروم خنده ای از ته دلش کرد، کشدار گفت
_آخیش دلم خنک شد مینا تو دهنی خورد
_منم دلم خنک شد
زینب خانم سرش رو اورد جلوی ما
_دل منم خنک شد
_ولی مریم ،مجید واقعا دوستت داره، به نظرت فهمیده که تو خواستی سنگ جلوی پاش بندازی؟
_اگرم نفهمیده باشه تا الان مینا و مامانش بهش گفتن
_به نظرت پشیمون شده یا بازم میاد خواستگاریت
_امیدوارم که پشیمون بشه و نیاد
_پاشو بریم آشپز خونه میوه ها رو بگذاریم تو ظرف یکبار مصرف
_نه نمیام
_چرا
_یه وقت یکی یه حرفی بهم میزنه اعصابم خورد میشه
_بیخود کردن خودم جوابشون رو میدم، پاشو بریم
_نه اصرار نکن نمیام
_پس من برم توران خانم دست تنهاست
_تو برو
خانم دانا وارد حسینیه شد، همه به پاش بلند شدند صلوات فرستادن، یه سلام دسته جمعی کرد، دستش رو به نشانه تشکر گذاشت توی سینش
_خواهش میکنم بفرمایید
خانمها همگی نشستند، خودشم اومد پشت میز نشست روی صندلی
بعد از چند صلوات ختم سوره انعام رو شروع کرد، ده آیه خوند رو کرد به من
_شما بخونید
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
صدای عصمت خانم از دم در اومد
_ندید به اون بخونه
با شنیدن این حرف، سر تا سر وجودم شد نفرت، دلم میخواد برم بکوبونم توی دهن عصمت خانم
خانم دانا سر چرخوند سمت صدا
_کی بود؟
صدایی از کسی در نیومد
خانم دانا دوباره پرسید
گفتم کی بود؟ و چرا گفت که مریم خانم نخونه
همه سرهاشون رو انداختن پایین ساکت شدند
خانم دانا رو کرد به من
_بفرمایید بخونید
قرآن رو بستم، گفتم
_نه من نمیخونم
_من ازتون خواهش میکنم بخونید
_اعصابم بهم ریخت نمیتونم بخونم
خانم دانا بلند شد ایستاد روش رو کرد سمت دم در
_خانمی که گفتی مریم نخونه بلند شو دلیلشم بگو، من این همه حدیث و روایت و آیه قرآن از آبروی بندههای خدا برای شما گفتم
بعد بی خود و بی جهت به یه نفر که داره قرآن میخونه توی جمع میگی نخون، بعدم خودت رو قایم کردی
عصمت خانم سرک کشید
_من بودم گفتم نخون...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾