eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
781 عکس
402 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
امتحانِ خدا جلو رومونه، اونی بعدا سرش بالاست و سینه‌اش جلو، که اینجا نمره منفی نگیره. حواسمون باشه، شرمنده آقا نشیم!⚘ شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_389 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) داداشم نگاه چپی بهم انداخت، ولی وقتی دید که من مسمم و قاطع سر حرف خودم هستم، دست کرد جیبش موبایلش رو در آورد شماره گرفت _سلام _مجید پاشو بیا اینجا مریم میگه من شرط دارم بدون خدا حافظی تماس رو قطع کرد گوشی رو. گذاشت جیبش خیره شده به من بلند شدم رفتم آشپز خونه کتری بزارم روی گاز چایی درست کنم دیدم مش زینب گذاشته، برگشتم تو حال رو به مش زینب گفتم _دستتون درد نکنه کتری گذاشتید _سرت درد نکنه تو بشین من خودم دم میکنم میارم زنگ خونه به صدا در اومد آیفون رو برداشم _کیه؟ _باز کن مجیدم انگار که پشت در بود، تا باهاش تماس گرفت دو دقیقه نکشید زنگ در خونه رو زد، فوری چادر تو خونه‌ایم رو سرم کردم مجید از در حیاط اومد تو خونه، بعد از سلام و احوالپرسی نشست روی مبل داداشم رو کرد به من _اینم مجید شرطت رو بگو مجید رو کرد به من به تایید حرف داداشم گفت _من سراپا گوشم بفرمایید _قبل از اینکه شرطم رو بگم میخوام ببینم صداقت داری حرفی رو که من میزنم شهادت بدی مجید فهمید من چی میخوام بگم، رنگ از روش پرید، دستی کشید لای موهاش چونه‌ش رو گرفت توی دستش سری تکون داد کلافه گفت بله بفرمایید، فقط این رو بگم من به نیت یه زندگی آروم شما رو از محمود آقا خواستگاری کردم _بله اینها رو گفتید ولی الان من در حضور داداشم یه مطلبی رو میگم و از شما انتظار دارم واقعیت رو بگید داداشم هاج و واج یه نگاهی به مجید انداخت یه نگاهی به من انداخت _چی شده؟ چی رو بگی؟ اینجا چه خبر شده که من بی اطلاعم یه روز مینا و مجید توی خونه فکر کردن من خوابم، رفتن توی اتاق فرزاد در مورد وکالتی که شما میخواستی از من بگیری که دفتر خونه اختیار اداری داده بود حرف میزدن همین مجید آقا گفت اگر میخوای روی این دختره رو کم کنی برو روی مخ محمود وکالت تام ازش بگیر مینا گفت نمی دونم بتونم یا نه مجید آقا گفت یه راه دیگه هم داره اونم من ازش خواستگاری کنم باهاش ازدواج کنم مالش رو از دستش در بیارن طلاقش بدم چشم های داداشم از تعجب داره از حدقه بیرون میزنه با خشم رو کرد به مجید _اره؟ تو این حرف رو زدی؟ یه دفعه مینا بی هوا در اتاق رو باز کرد اومد داخل با صدای بلند گفت _چرا داری از علاقه مجید به خودت سو استفاده میکنی، چرا داری حرف تو دهن داداشم میزاری، کم آبروی برادرت رو بردی ، حالا نوبت مجیده... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_390 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) داداشم بلند شد ایستاد، دستش رو گرفت سمت مینا _چرا شلوغ بازی میکنی، صبر کن بزار ببینم مجید چی میگه!! مینا فریاد زد _بشینم نگاه کنم حرف تو دهن داداشم بزاره، مریم داره از علاقه مجید به خودش سوء استفاده میکنه داره دروغ میگه داداشم یه نعره زد _خفه شو بزار مجید حرف بزنه ببینم گفته یا نه مینا بیشتر داد زد _نمی تونم داداشمم محکم کوبوند تو دهن مینا، دهن مینا پر خون شد دستش رو گرفت جلوی دهنش از خون دهنش ریخت روی دستش، دست خونیش رو آورد جلوی من، با آه و ناله و گریه گفت _همین رو میخواستی؟ آره؟ حالا راضی شدی؟ مجید که انگار طاقت تو دهنی خوردن مینا رو نداشت، از خونه من زد بیرون مینا دستش رو گرفت طرف داداشم _به خاطر خواهر هرزه‌ت من رو میزنی، برای این زن خراب، دهن من رو پر خون میکنی، برای یه زنی که یه محله رو به کثافت کشونده با من اینطوری میکنی دست مینا رو خوندم، هدفش از گفتن این حرفها تحریک کردن منه، میخواد من رو عصبانی کنه که منم یه چیزی بگم، دعوا رو بکشونه سمت من گر چه شنیدن این حرفها خیلی برام گرونِ، ولی سکوت میکنم تا این نقشه شیطانیش نقش بر اب شه داداشم که از شنیدن این حرفها کلافه شد، یه قدم برداشت به طرف مینا دستش رو به تهدید بلند کرد _به روح پدر مادرم قسم اگر دهنت رو نبندی دندونهات رو تو دهنت خورد میکنم مینا دیگه حرف نزد ولی باصدای بلند به گریه‌ش ادامه داد داداشم عصبانی از خونم رفت، مینا هم پشت سرش رفت نگاهم افتاد به مش زینب، بنده خدا صورتش مثل گچ دیوار سفید شده، _ترسیدید؟؟ دستش رو گذاشت روی قلبش _وااای عجب زنیه این مینا، چه قربتیه _مینا نقشه‌ش بود، ترسید مجید حرف من رو تایید کنه براش بد بشه _ از کجا فهمید که مجید اینجاست؟ _مینا حواسش به پرنده‌هایی که از بالا سر خونش پرواز میکنن هم هست، چه برسه یه آدم وارد خونش بشه من اشتباه کردم باید از پشت آیفون بهش میگفتم از در آموزشگاه بیا، مجید از در حیاط اومد، مینا دیدش، حتما که پشت در فال گوش وایساده حرفهامون رو گوش کرده. _ولی دلم خنک شد داداشت زد تو دهنش دل منم خنک شد، شما هم اگر ترسیدی و اذیت شدی حلال کن حلال تندرستیت باشه، زندگی همینه دیگه بالا و پایین داره... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_391 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 392 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _بزار یه چایی برات بیارم حالت جا بیاد _ببخشید، دعوا شد من حواسم پرت شد چایی دم نکردم _اشکال نداره الان خودم دم میکنم اومدم آشپزخونه چایی ریختم توی قوری شیر کتری رو باز کردم نصفه شد شیر رو بستم قوری رو گذاشتم روی کتری شعله گاز رو کم کردم، اومد تو هال نشستم کنار مش زینب _مریم جان تو مجید رو نمیخوای، سنگ انداختی جلوی پاش درسته؟ _بله دقیقا همینطوره _از حرفهایی که الان به داداشت گفتی یه حدس‌هایی میزنم چرا مجید رو نمیخوای،بگم؟ تبسمی زدم _بگید _من فکر کنم چون مینا و مادرش راضی نیستن تو نمی‌خوای درد سرهای بعد از ازدواج داشته باشی سرم رو انداختم بالا _نه مش زینب، اگر مِهر مجید به دلم بود، منم کوتاه میومدم، واقعیتش اینه که من هنوز احمد رضا رو دوست دارم، از این مهم تر من و احمد رضا یه راز داریم که من بهش قول دادم هرگز این راز رو تا قیامت فاش نمیکنم مریم جان میدونی بعضی از عهد و قرار دادهایی که از روی احساس بسته میشه تعهدی بر نگهداریش نیست، الان احمد رضا از دنیا رفته و دیگه نیست، تو باید زندگی کنی، حرف من رو قبول نداری از حاج آقا صادقی بپرس چشم‌هام رو بستم سرم رو تکیه دادم به مبل صورت ماه احمد رضا رو پیش چشمم تصور کردم، آهی بلند و حسرت آمیز کشیدم چشمم رو باز کردم _ادم زمان شک و دودلی دنبال راه حل و یا جواب سوالش میگرده، من هنوز به عشق پاکی که با احمد رضا دارم متعهدم، نمیتونم _اشتباه میکنی همیشه برای ادم فرصت خوب پیدا نمیشه تکیه‌م رو از مبل برداشتم کمی خودم رو دادم جلو کامل چرخیدم سمت مش زینب _ برادر شوهرم علیرضا مجردِ، خیلی هم من رو میخواد، پدرو مادرشم کاملا موافقن، همه جوره هم از مجید سَرِمن قبول نمیکنم، _آخه چرا دختر؟؟ مکثی کردم گفتم _چون عشق حرمت داره، من با تمام وجودم عاشق احمد رضا هستم از قرمز شدن گونه‌های مش زینب فهمیدم داره از دست من حرص میخوره دستش رو گرفتم عزیزم که داری من رو مادرانه نصیحت میکنی و حرص یک‌دنده بودن من رو میخوری، دست خودم نیست، تا زمانی که بتونم در مقابل این نا ملایمات مقاومت کنم به پای تعهد با عشقم میمونم، ولی اگر روزی طاقتم تموم شد، که امید وارم هرگز تموم نشه اون موقع یه فکری میکنم... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_ 392 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی؟ _ نه نمیشم، بگو _این که تو پاش موندی عشق نیست، تازه نگه داشتن یه زخم عمیقِ، مثل من سی و نه سالم بود مش عیسی به رحمت خدا رفت، هرکی اومد خواستگاریم، براش پیغام دادم بیا ببرمت دور قبر شوهرم بگردونمت، اینم نتیجه‌شِ که میبینی، شدم صدقه خوره مردم ابرو دادم بالا _یه وقت اینجا اومدید رو صدقه ندونید ها، خودتونم دارید میبینید اینجا من به شما بیشتر نیاز دارم تا شما به من بعدم تقصیر نامادری شوهرتونم هست، چون خونه ای که مهریه‌ شما بوده رو ازتون گرفته _بعد از اون قضیه بازم خواستگار داشتم، ولی نادون بودم مثل الان تو از حرفش دلخور نشدم، چون از سر دلسوزی داره میگه از روی مبل بلند شدم اومدم آشپزخونه دو تا چایی ریختم آوردم گذاشتم روی میز نگاهی به چهره بر افروخته مش زینب کردم، با لحن مهربونی گفتم _مش زینب جان، بیا بحث رو عوض کنیم، چایی مون رو بخوریم، بعدش من برم ناهار درست کنم نفس عمیقی کشید _باشه، ناهار خوردیم حاضر میشیم میریم حسینیه _بگم نمیام ناراحت میشی؟ _آره خیلی هم ناراحت میشم _آخه.. نگذاشت حرف بزنم _ببین من خیلی دلم گرفته دوست دارم برم، با این شرایطی هم که تو داری دلم طاقت نمیاره تنهات بزارم، پس نگو نمیام بعد از ناهار حاضر شو بریم دلم نیومد بگم نه گفتم _بعد از ناهار زود نیست _خیلی خب یه استراحتی میکنیم بعدش میریم علی رغم میل باطنیم گفتم _چشم بعد از ناهار حاضر شدیم با هم از خونه اومدیم بیرون، از ترس نگاهای مردم، دلم میخواست تا حسینه هیچ کسی رو نبینم به خودم گفتم سرم رو میندازم پایین، اگرم کسی رو دیدیم سلام نمیکنم، دوباره گفتم، همه که مثل هم نیستن، بعضی ها شاید ندونن و یا فهمیده باشن و باور نکرده باشن با استرس قدم برداشتم سمت حسینه، رسیدیم به حسینیه، سه تا خانم که هر سه تا شونم میشناختم هم همزمان با ما رسیدن، با مش زینب سلام و. احوالپرسی کردن، منم گفتم _سلام اقدس خانم با اکره جواب سلامم رو داد ولی ماهرخ و شهین خانم مثل همیشه باهام سلام و احوالپرسی کردن اقدس خانم فکر کرد من نمیبینمش با آرنج زد به پهلوی ماهرخ زیر لب گفت _برای چی تحویلش گرفتی، مگه نمی دونی چیکار کرده؟ ماهرخ آروم جواب داد _مگه تو اونجا بودی دیدی؟ _نه ولی همه دارن میگن _همه نمیگن، چون منم جز همه ها هستم، اصلا باور نکردم، از خدا بی خبرها میگن، تو هم اشتباه کردی محلش ندادی، اگر دلش بشکنه آهش میگیرتت _چی بگم والا، یکی میگه خلاف کرده یکی میگه نکرده! دلم طاقت نیاورد، برگشتم سمت اقدس خانم... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_393 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _از خودم بشنو، هر چی شنیدی تهمت بوده، منم از گوینده و شک کننده و پخش کننده این تهمت تا قیامت نمیگذرم رنگ از روی اقدس خانم پرید صورتش مثل لبو قرمز شد، باورش نمیشد من حرفش رو شنیدم، جواب من رو نداد فقط بهم زل زد رو کردم به مش زینب _بیا بریم پام رو گذاشتم توی درگاه حسینیه، صدای ماهرخ رو شنیدم _خوردی حالا، خوب شد! وارد حسینیه شدیم چون زود اومدیم خلوتِ، با مش زینب نشستیم کنار میزی که برای حاج خانم دانا اماده کرده بودن، صدای زنگ پیامک گوشیم اومد گوشی رو از توی کیفم در آوردم، وااای پیام از الهه‌ست بازش کردم _میای حسینیه بیام با هم بریم؟ نگاهی به پیام انداختم، نچی کردم، حالا چی بگم بهش، الان ناراحت میشه میگه چرا میخواستی بیای به من نگفتی با هم بیایم دیگه چاره ای نیست باید جواب بدم نوشتم _الهه جان توی خونمون دعوا شد من کلا حواسم پرت شد، به اصرار مش زینب الان حسینیه هستم، پیش خودم برات جا نگه میدارم بیا برات تعریف کنم چی شد _ای خائن تنهایی رفتی، فقط وااای به حالت اگر دلیلت موجه نباشه _هست تو بیا برات بگم ببین دلیلم موجه‌ هست گوشی رو. گذاشتم توی کیفم نا خود اگاه نگاهم افتاد به روبه روم توران خانم چشمش افتاد به من، لبخند پهنی زد اومد جلوی ما نشست، گفتم سلام قبل اینکه جواب من رو بده با مش زینب سلام و احوالپرسی کرد، بعد رو کرد به من _سلام به روی ماهت چقدر خوشحال شدم دیدمت، کار خیلی خوبی کردی اومدی، چرا اینجا نشستی، پاشو مثل همیشه کمک کن، اصلا پذیرایی امروز با تو _نه توران خانم، مردم یکی در میون من رو تحویل میگیرن یه وقت از دست من چیزی نگیرن من حالم خیلی بد میشه لبخندش جمع شد نفس بلندی کشید _باشه، بشین همینجا، دوستت الهه کجاست اون چرا نیومده؟ _یه درگیری تو خونمون شد یادم رفت بهش بگم، الان پیام داد، بهش گفتم من اینجام داره میاد در گیری چی؟ با مینا یا با مشتری‌ها؟ _با مینا حالا میگم براتون _باشه عزیزم منم یه خبر خوب دارم برات، بعد از مراسم بهت میگم لبخندی زدم _ من کم طاقتم الان بگید _نه الان باید سر سری بگم به دلم نمیچسبه، بزار الهه هم بیاد نگاهی انداخت به مش زینب به سر فرصت برای هر سه‌تون میگم تو دلم گفتم خدا کنه خبر خوشش، برای من خواستگار نیاورده باشه توران خانم بلند شد رفت، برای اینکه چشمم به مردم نیفته که عکس العملشون رو ببینم کتاب دعام رو از توی کیفم در اوردم، شروع کردم به عاشورا خوندن رسیدم به ابی انت و امی صدای الهه رو شنیدم _بلند بخون منم بشنوم سرم رو. گرفتم بالا _سلام اومدی _به کم لطفی شما بله، بی معرفت از جلوی در خونه ما رد شدی یه زنگ میزدی منم باهات میومدم چادرش رو. گرفتم کمی کشیدم _ بشین برات بگم رو کرد به مش زینب... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_394 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _ببخشید از دست مریم ناراحت شدم حواسم پرت شد، سلام _سلام عزیزم اشکال نداره الهه نشست کنارم، رو کردم بهش _همین الان جواب خودت رو دادی لبش رو بر گردوند _جواب چی رو؟ _دیدی حالا، یه خورده از دست من ناراحت شدی ، دیر به مش زینب سلام کردی بعد نمیدونی امروز خونه من چی شد؟ _خب بگو ببینم چی شد؟ همه اون چه رو که اتفاق افتاد رو بهش گفتم آروم خنده ای از ته دلش کرد، کشدار گفت _آخیش دلم خنک شد مینا تو دهنی خورد _منم دلم خنک شد زینب خانم سرش رو اورد جلوی ما _دل منم خنک شد _ولی مریم ،مجید واقعا دوستت داره، به نظرت فهمیده که تو خواستی سنگ جلوی پاش بندازی؟ _اگرم نفهمیده باشه تا الان مینا و مامانش بهش گفتن _به نظرت پشیمون شده یا بازم میاد خواستگاریت _امیدوارم که پشیمون بشه و نیاد _پاشو بریم آشپز خونه میوه ها رو بگذاریم تو ظرف یکبار مصرف _نه نمیام _چرا _یه وقت یکی یه حرفی بهم میزنه اعصابم خورد میشه _بیخود کردن خودم جوابشون رو میدم، پاشو بریم _نه اصرار نکن نمیام _پس من برم توران خانم دست تنهاست _تو برو خانم دانا وارد حسینیه شد، همه به پاش بلند شدند صلوات فرستادن، یه سلام دسته جمعی کرد، دستش رو به نشانه تشکر گذاشت توی سینش _خواهش میکنم بفرمایید خانمها همگی نشستند، خودشم اومد پشت میز نشست روی صندلی بعد از چند صلوات ختم سوره انعام رو شروع کرد، ده آیه خوند رو کرد به من _شما بخونید اعوذ بالله من الشیطان الرجیم صدای عصمت خانم از دم در اومد _ندید به اون بخونه با شنیدن این حرف، سر تا سر وجودم شد نفرت، دلم میخواد برم بکوبونم توی دهن عصمت خانم خانم دانا سر چرخوند سمت صدا _کی بود؟ صدایی از کسی در نیومد خانم دانا دوباره پرسید گفتم کی بود؟ و چرا گفت که مریم خانم نخونه همه سرهاشون رو انداختن پایین ساکت شدند خانم دانا رو کرد به من _بفرمایید بخونید قرآن رو بستم، گفتم _نه من نمیخونم _من ازتون خواهش میکنم بخونید _اعصابم بهم ریخت نمیتونم بخونم خانم دانا بلند شد ایستاد روش رو کرد سمت دم در _خانمی که گفتی مریم نخونه بلند شو دلیلشم بگو، من این همه حدیث و روایت و آیه قرآن از آبروی بنده‌های خدا برای شما گفتم بعد بی خود و بی جهت به یه نفر که داره قرآن میخونه توی جمع میگی نخون، بعدم خودت رو قایم کردی عصمت خانم سرک کشید _من بودم گفتم نخون... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_395 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) خانم دانا ناراحت شد پرسید _چرا نخونه؟؟ _چون جای یه زن هرزه توی حسینیه نیست از شدت عصبانیت در حال انفجارم، دستهام رو. مشت کردم بهم فشار میدم خانم دانا از جاش بلند شد _ساکت شو خانم میفهمی چی داری میگی؟ _آره هم من میفهمم چی میگم، هم اون خانمی که خودش رو زده به موش مرده بازی میدونه من چی میگم عصمت خانم رو به مردم گفت _چرا ساکتید، همتون خبر دارین صداتون در نمیاد، بگید دیگه محبوبه خانم گفت _خجالت بکش دهنت رو ببند، دختر من از بچه‌گی با مریم دوستِ، رفت و آمد دارن، جز پاکی و نجابت من ازش چیزی ندیدم توران خانم گفت _من حاضرم سر پاکی مریم قسم بخورم، عصمت خانم حیا کن از خدا بترس صدای ماهرخ خانم رو شنیدم والا من موندم شماها که ندیده تهمت میزنید چه جوابی دارید بخدا بدید همهمه حسینیه رو. برداشت، صداها مثل پتک توی سرمن پیچید، نتونستم خودم رو کنترل کنم از جام بلند شدم رو به عصمت با صدای بلند و دل سوخته گفتم _واگذارت میکنم بخدا، سرم رو گرفتم بالا _خدایا همین‌طوری که توی جمع آبروی من رو برد، تو جمع مردم آبروش رو ببر عصمت خانم صورتش رو مشمیز کرد _بیا برو جای تو اینجا نیست، عصمت نیستم اگر تورو از این ابادی بیرون نکنم کیفم رو برداشتم چادرم رو مرتب کردم قدم برداشتم به سمت در حسینیه اومدم بیرون، پا تند کردم به سمت خونه‌م، چادرم از پشت کشیده شد، صدای الهه اومد _وایسا چقدر تند میری قدمهام رو اروم کردم برگشتم پشتم رو نکاه کردم _الهه گفت _مش زینب پاش درد میکنه نمیتونه تند بیاد، هرچی صدات میکنم جواب نمیدی _ببخشید صدات رو نشنیدم _خودم متوجه شدم گفتم از شدت عصبانیت دیگه صدا هم نمیشنوه مش زینب داره نفرین میکنه و میاد _الهی مار زبونت رو بزنه عصمت، ان شاالله خدا به کمرت بزنه، حیف اون اسمی که روت گذاشتن، رسید به ما به من گفت _مادر چقدر تند میری از نفس افتادم _ببخشید مش زینب انگار تو وجودم آتیش گرفته، دارم گُر میگیرم _می دونم مادر خاک بر سرش کنن فهم و شعور نداره، بریم تو کوچه وانیسیم اومدیم خونه، چادر روسریم رو در آوردم پرت کردم گوشه هال، نشستم روی مبل دستهام رو. گذاشتم روی صورتم، های های گریه کردم صدای مش زینب رو شنیدم گفت... 👇👇 شماره خونه عذرا خانم مادر مینا رو گرفتم چند بوق خورد صدای مجید اومد _سلام مریم خانم حالتون خوبه _میگم گوشی رو بده به مامانت _چی شده؟ چرا انقدر عصبانی هستید _شما گوشی رو بده به مامانت متوجه دلیل عصبانیت منم میشی _مامان من قلبش ناراحته، از لحن شماهم معلومه که میخوای ازش گله کنی... نگذاشتم حرفش رو بزنه پریدم تو حرفش _گله نه، میخوام این سکوت چند ساله‌ای که از ترسم تو خونه داداشم داشتم و توهینهای اون ننه‌ فتنه گر حسودت که ارث اخلاقیش رو داده به مینا تو سینمه‌م مونده رو بشکنم، و هر چی لیاقتشه بهش بگم گوشی رو بده بهش _تند نرو این چه طرز صحبت کردن با مامان ... دوباره نگذاشتم حرف بزنه، داد زدم _لاشخور بدبخت که گفتی مریم رو میگیرم اموالش رو که از دستش در آوردم طلاقش میدم. به اون ننه کثیف تر از خودت بگو، اون بابا ننه خودش گور به گور بشن که بچه حسودی مثل عذرا پس انداختن دیگه منتظر جواب مجید نشدم گوشی رو قطع کردم، سرم رو گرفتم بالا وحید رو دیدم که گله مند خیره شده به من، که چرا داری بادمجید حرف میزنی... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_396 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _الهه جان ولش کن بزار گریه کنه خالی شه، پاشو یه شربت زعفرون براش درست کن چند دقیقه ای گریه کردم، کمی دلم آروم گرفت، چشم‌هام رو بستم سرم رو تکیه دادم به مبل صدای الهه اومد _بیا این رو بخور... چشمم رو باز کردم، یه لیوان شربت زعفرون گرفته جلوم سرم رو به نشونه نمیخورم تکون دادم لیوان رو. چسبوند به لبم _دهنت رو باز کن یه کم بخور اخلاق الهه رو میدونم تا نخورم ول نمیکنه لیوان رو از دستش گرفتم کمی خوردم گذاشتم روی میز _بهش حمد و ایت الکرسی چهار قل خوندم، همش رو بخور اروم میشی _آروم آروم میخورم. شماها چرا اومدید میموندید قرآن میخوندین تو که بلند شدی خانم‌های حسینیه دو دسته شدند، یه سری طرفدار تو بودن یه سری بر علیه تو، خانم دانا هم کلا در جریان نبود، نمی دونست به تو تهمت زدن _وقتی فهمید چی گفت؟ _حتما که باور نکرده، دیگه من و مش زینب اومدیم نفهمیدم چی شد تکیه‌م رو از مبل برداشتم _وقتی بهتون میگم من نمیام، پاتون رو میکنید توی یه کفش که الا و بالله باید بیای، حالا خوب شد، دیدید عصمت خانم چه ابرویی از من برد مش زینب گفت _عصمت از تو آبرو نبرد آبروی خودش رو برد، صبر کن ببین خدا چه جوری بزاره توی کاسه‌ش الهه لیوان شربت رو گرفت سمت من _بیا بخور _ای وااای الهه تو چقدر بد پیله هستی بزار زمین میخورم _مریم جان تو الان عصبی هستی زعفرونم آرام. بخشه، برات خوبه، همین الان بخورش از حرصم لیوان رو برداشتم سرکشیدم گذاشتم روی میز، نگاه تندی به الهه انداختم _خوردم، خوب شد دستش رو. گذاشت روی شونه‌هام ماساژ داد _آره خوب شد، حرص نخور یه وقت بلایی سرت میاد صدای داد و شیون مینا از توی حیاط اومد، الهه سریع در هال رو باز کرد، داد زد _ چی شده؟ صدای زجه و ناله مینا اومد _مامانم، مامانم نمیتونه نفس بکشه، تورو خدا کمک کنید الهه رفت زینب خانم گفت _مریم جان بهتری برم ببینم چی شده؟ _بله مش زینب من خوبم برید مش زینبم رفت من تنها شدم، از روی مبل بلند شدم اومدم کنار پنجره، پرده رو زدم کنار پنجره رو باز کردم ببینم چی شده در حیاط باز شد مجید سراسیمه وارد حیاط شد در رو کامل باز کرد مهدی داداش بزرگه مینا با ماشین وارد حیاط شد، مهدی تیز از ماشین پیاده شد، دو.تایی با مجید رفتن تو خونه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_397 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) چند لحظه بعد زیر بغل عذارا خانم رو گرفتن اروم اروم آوردن تا کنار ماشین خیلی با احتیاط عذارا خانم رو گذاشتن صندلی عقب ماشین، مهدی نشست پشت فرمون مجیدم نشست جلو کنار مهدی، مینا به برادرهاش گفت _پس من چی؟ منم ببرید مجید گفت _جا نداربم تو با محمود بیا مهدی گاز داد ماشین رو از توی حیاط برد بیرون، مینا در حیاط رو بست، الهه و مش زینبم دارن میان سمت خونه اومدم در هال رو باز کردم، نزدیک در هال شدن _ عذرا خانم چی شد؟ مش زینب گفت _نفس نمیتونست بکشه میگفت سینه‌م سنگین شده، فکر کنم سکته قلبی کرد هر دو وارد خونه شدن صدای داد و فریاد مینا اومد سریع اومدم پشت پنجره، پنجره رو باز کردم مینا داره فرزاد و فرزانه رو دعوا میکنه میگم برین تو خونه فرزاد با گریه فرزانه هم با التماس میگن، ما رو ببر مینا محلشون نذاشت، هولشون داد توی خونه در رو هم قفل کرد، در حیاط رو. باز کرد رفت فرزانه پنجره اتاقش رو باز کرد، اول فرزاد رو از پنجره کرد بیرون، بعدم خودش اومد بیرون، پنجره رو بست، دست فرزاد رو گرفت اومد سمت خونه من، پنجره رو بستم اومدم در هال رو باز کردم _بیاین بچه‌ها دو تایی تا رسیدن به من خودشون پرت کردن تو بغلم _سلام عمه هردوشون رو به آغوش کشیدم _سلام عزیزهای دلم، الهی قربونتون بشم، چقدر دلم براتون تنگ شده بود صورت هر دوشون رو بوسیدم فرزانه گفت _عمه منم دلم برات تنگ شده بود فرزاد نوک انگشتش رو بهم نشون داد _ببین عمه، دلم برات اینقدر شده بود لبخند پهنی زدم _الهی قربون اون دلتتون برم، انگشت فرزاد رو بوسید _فدای تو بشم که دلت اینقدر برای من تنگ شده فرزانه دهنش رو. چسبوند به گوشم _عمه یه چی بگم به کسی نمیگی نه نمیگم بگو؟؟ : مامان بزرگ داشت از دست مجید حرص میخورد، میگفت نون و خون من رو یکی کرده میگه برو از مریم برای من خواستگاری کن _اینقدر با مشت زد روی سینش، تو رو نفرین کرد و فحش داد تا نتونست نفس بکشه تو دلم گفتم _حق‌شه بلاهایی که سر من اومده مسبب اصلیش همین عذرا خانمِ ولی برای اینکه فرزانه دلش نشکنه، خودم رو ناراحت نشون دادم گفتم ان شاالله زود خوب میشه فرزاد گفت منم میخوام امن یجیب براش بخونم... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾