🍃🌹🍃
🍃🌹صلوات خاصه امام حسن مجتبی علیه السلام✨
اَللَّهُمَّ صَلَّ عَلَی الْحَسَنِ بْنِ سَیَّدَ النَّبِیَینَ وَ وَصِیَّ اَمیرِالْمؤمِنینَ السَّلام ُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللّهِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ سَیَّدِ الْوَصَیّینَ اَشْهَدُ اَنَّکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمْؤمِنینَ اَمینُ اللّهِ وَ ابْنُ اَمیِنِه
عِشْتَ مَظْلُوماً وَ مَضَیْتَ شَهیداً واَشْهَدُ اَنَّکَ الْأِمامُ الزَّکِیُّ الْهادِی الْمهْدِیَّ
اَللّهُمَّ صَلَّ عَلَیْهِ وَ بَلَّغْ رُوحَهُ وَ جَسَدَهُ عَنّی فی هذهِ السّاعَةِ اَفْضَلَ الْتَّحِیَّة و الاسَّلام.
#میلاد_امام_حسن_مجتبی(علیه السلام )❣️
#مبارڪباد🎊🌹
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۰ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
من بهشون گفتم که اجباری با خودم اوردمت.
_سرگیجه بدی داشتم و حوصله ی دهن به دهن گذاشتن با این ادم زیادی عاشق و دلباخته رو نداشتم ،نمیدونتستم باید از دستش عصبانی باشم و باهاش بد برخورد کنم یا نه.
با بغض گفتم
با،،،شه،،، الان،،،، زنگ ،،،میزنم،،،
_قربون اون بغضت برم میخوای بیام پیشت؟
من الان کار مهم داشتم وگرنه یه لحظه هم تنهات نمیذارم عزیز دلم.
بغضم رو فروخوردم،،
_نیما ...چی بگم... به بابام؟؟؟
_همون حرفایی که رعنا خانم بهت گفته بگو.
_باشه ،،،فعلا
و تماس رو قطع کردم.
با دستو دلی لرزون شماره ی بابا رو گرفتم.
اما تا اولین بوق خورد قطعش کردم.
من نمیتونم با بابام حرف بزنم اونم حالا که نمیدونم کجام.
رو کردم به همون خانم که ظاهرا اسمش رعناست.
_خانم میشه برام اژانس بگیرید؟
با لبخند گفت
_معلومه که میشه حتما.
کار درستی میکنی افرین برگرد خونه تون همین نصفه روز دوری از خونواده و نگرانیشون کافیه.
یهو گوشی تو دستم لرزید و بعدش صدای زنگش بلند شد شماره ی بابا بود تردید داشتم بین جواب دادن و قطع کردن تماس،
با حرفی که رعنا زد تردید رو کنار گذاشتم
_جواب بده عزیزم ... میدونی الان خونواده ت چه حالی دارن؟ بعدا علاوه بر سوالات تا الان کجا بودی باید به سوالات چرا جواب تماسامون رو نمیدادی هم جواب بدی.
بیراه نمیگفت برای همین تماس رو وصل کردم
صدای خشن و گرفته ی بابام اومد
_الو نهال! نهال!
بابا چرا جواب نمیدی؟
بغضش ترکید از اون صدای خشک و خشن و جدی تبدیل شد به صدای مهربون و التماسی
_نهالِ بابا جواب بده... تو برگرد خونه قول میدم نذارم کسی دعوات کنه، تو فقط برگرد بابا...بگو کجایی خودم میام دنبالت...بخدای احد و واحد کاریت ندارم
بغضم ترکیده بود با صدای بلند و اشک و گریه گفتم
_بابا غلط کردم بخدا من نمیدونستم نیما چه نقشه ای داره، الان من خونه ی یه خانمی ام ،این خانم مراقبم بود،الان میخواست برام آژانس بگیره، خودم برمیگردم خونه،
بابا بخدا نیما باهام نبود بخدا من رو سپرده به این خانم خودش اینجا نبود ازون موقع،بخدا راست میگم،
_باشه دخترم باشه قبول میکنم حرفاتو ، تو فقط برگرد خونه... باشه!!!میتونی خودت با اژانس بیایی؟ اصلا خودم بیام هان؟
_اخه شوهر این خانم الان از سرکار برمیگرده من میخوام زودتر بیام
_باشه باباجان باشه ... خودت بیا، فقط بیا... زودتر بیا خونه، باشه!!!
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃🌹🍃
🌱راهکارهای زندگی موفق در جزء پانزدهم قرآن کریم
۱. سوره ی اسراء ، آیه ۲
در کارهایتان فقط از خدا کمک بگیرید
۲. سوره ی اسراء ، آیه ۶
کثرت جمعیت ، از نعمت های الهی است
۳. سوره ی اسراء ، آیه ۷
ثمره ی بدی ها و خوبی ها، فقط دامنگیر خودمان می شود
۴. سوره ی اسراء ، آیه ۲۸
اگر توان کمک به نیازمند را نداری لا اقل با آنان با زبان نرم سخن بگو
۵. سوره ی اسراء ، آیه ۲۹
در هنگام کمک کردن به نیازمند نه بخیل باش نه آنقدر گشاده دست باش
۶. سوره ی اسراء ، آیه ۳۱
از ترس فقر، فرزندان خود را نکشید که خدا روزی آنها را می دهد
۷. سوره ی اسراء ، آیه ۳۴
به عهد خود وفا کنید چون در قیامت، از آن سوال می شوید
۸. سوره ی اسراء ، آیه ۳۵
در خرید و فروش از پیمانه ی کامل استفاده کنید و با ترازوی درست بسنجید
۹. سوره ی کهف ، آیه ۶۹
برای انجام کارها ان شاء الله بگویید
۱۰. سوره ی اسراء ، آیه ۸۴
به میزان توان روحی و جسمی خود اعمال را انجام دهید و به خود تحمیل نکنید
۱۱. سوره ی اسراء ، آیه ۷۸-۷۹
نماز صبح را برپا دار چون همواره فرشتگان حضور دارند و نماز شب را اقامه کن که مقام والایی دارد
۱۲. سوره ی اسراء ، آیه ۳۵
در مورد چیزی که آگاهی نداری سخن نگو که گوش و چشم و قلب تو مورد سوال قرار می گیرند
#رمضان #امام_زمان #ماه_مبارک_رمضان
منبع : تبیان آنلاین
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۱ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
تماس رو قطع کردم
رعنا دستش رو گذاشت روی شونه هام،
_نهال جان عزیزم توروخدا ادرس خونه ی من رو به کسی ندی، باشه؟ اقا نیما یه بار بهم کمک کرده و من بهش مدیون بودم...منم برای جبران اون لطفش امروز اجازه دادم تو رو بیاره خونمون،
تو خودت خونواده داری میدونی هر خونواده ای خط قرمزهای خودش رو داره
شوهر منم یکی از خط قرمزهاش اینه که هیچوقت با ادمای قبلیِ توی زندگیم ارتباطی نداشته باشم و هیچوقت غریبه ای رو به خونهم راه ندم...
تو رو هم چون یه دختر تنها بودی اجازه دادم تا اومدن شوهرم اینجا بمونی به خاطر همین اخلاق شوهرم مجبور شدم عذر اقا نیما رو بخوام و اجازه ی موندن بهش ندم
ازت خواهش میکنم هیچ جا از من و اینکه تو خونه ی من بودی حرفی نزنی.
اقا نیما خیلی از خانومی و مهربونیت تعریف کرده .. الانم با دیدنت فهمیدم اشتباه نمیگفته.
_سرم اونقدر سنگین شده بود که فکر میکردم کوهی از فکر و خیال توشه، دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم
_خیالت راحت تو لطف بزرگی در حقم کردی،
اگه نیما من رو جای دیگه ای برده بود هیچوقت روی زنگ زدن به خونواده م و رفتن به خونه ی خودمون رو نداشتم.
امیدوارم بتونم یه روزی این لطفت رو جبران کنم.
_ممنون عزیزم خودمم لطف اقا نیما رو جبران کردم ، یروز تو بدترین شرایط جونم و عفتم رو نجات داد! من بهش مدیون بودم.
الانه که آژانس برسه تو با بابات حرف میزدی بهش زنگ زدم .
خودت میتونی راه بری یا کمکت کنم؟
_سرم سنگینی میکنه و چشام سیاهی میره ولی فکر کنم بتونم خودم تنهایی راه برم ...
خیالتم راحت باشه تحت هیچ شرایطی نه اسمی ازت میبرم و نه ادرست رو به کسی میدم.
از جام بلند شدم دستی به مانتو و شال روی سرم کشیدم و مرتبشون کردم،
_ میخوای یه اب به صورتت بزن داری میری خونتون رنگ و روت بهتر باشه.
بیا سرویس اینجاست من رو به سمت راهرویی که دوتا در داشت راهنمایی کرد در سمت راست رو باز کرد
جلو رفتم یه روشویی کوچک گوشه ی دستشویی بود شیر اب رو باز کردم و چند مرتبه اب به صورتم پاشیدم نگاهی به صورتم توی اینه انداختم، رنگ صورتم پریده و چشمام خمار خوابه، اهمیتی ندادم دوسه تا دستمال کندم و به صورتم کشیدم وقتی از سرویس خارج شدم رعنا جلوی دری که معلوم بود خروجی خونه شونه ایستاده بود،
بسمتش رفتم یه حیاط کوچک که چندتا گلدون گل کنار دیوار چیده بود ازشون رد شدم
همزمان که در حیاط رو باز میکرد گفت فکر کنم اژانس رسیده ،اخه سر همین کوچه مونه ...
بیرون رفتم هوا کاملا تاریک بود، و یه ماشین پراید نقره ای جلوی در پارک شده ،راننده با دیدن من شیشه ماشین رو پایین کشید خانم شما ماشین خواسته بودید؟
رعنا جلو اومد و از روی گوشیش ادرس خونمون رو براش خوند،
نگاهش کردم و گفتم
_حالم خوبه خودممیتونم ادرس رو بدم،
_اقا نیما ادرستون رو برام فرستاده حالا خودمم بهش گفتم برو خدا به همرات ... امیدوارم بدون دردسر عروسیتون سر بگیره و خوشبخت بشی.
تشکر کردم. در ماشین رو باز کردم و
روی صندلی عقب نشستم.
ماشین حرکت کرد
چهل و پنج دقیقه توی مسیر بودیم و تو این مدت پنج بار گوشی تو دستم زنگ خورد دوبار نریمان بود که از ترس جوابش رو ندادم، ولی سه بار بابا زنگ زد و هربار که جواب میدادم میپرسید کجا هستم که من هم اسم میدون یا چهارراهی که تو اون محدوده بودم رو بهش میگفتم.
کپی حرام
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۲ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
بالاخره رسیدیم توی کوچه مون،
بابا و مامان کنار در حیاط تکیه به دیوار داده بودند هردو کلافه و شکسته بنظر میرسیدند.
نریمان جلوی اونها قدم میزد و گاهی با پاش ضربه هایی به زمین میکوبید و همین خبر از عصبانیت و کلافگی بیش از حدش میداد.
اگه الان دستش بهم برسه هربلایی ممکنه به سرم بیاره ولی من بهش حق میدم.
رو به راننده گفتم همینجا نگه دارید
الان میگم کرایه تون رو بیارن
_برام واریز کردند کرایه رو، خیر پیش
حتما خود نیما با رعنا خانم هماهنگه و واریز کرده.
ماشین که توقف کرد بابا و مامان تکیه شون رو از دیوار برداشتند وصاف ایستادند
نریمان اولش ایستاد بعد با قدمهای بلند به سمت ماشین اومد وقتی پیاده شدم نگاهی به
راننده کرد از ترس اینکه چیزی بهش بگه اروم گفتم
_ آژانسه داداش
نگاه تندی بهم کرد و گفت گمشو تو خونه...
سرش رو برد سمت شیشه ی ماشین که دیگه نگاهش نکردم... مامان و بابا با عجله فرستادنم داخل.
نریمان سریع اومد دنبالم
صدام میکرد که بابا گفت برو تو ...برو زودتر تو خونه... خون جلوی چشماش رو گرفته من زورم بهش نمیرسه...یوقت بلایی سرت میاره
برو زودتر بابا برو...
حمایت بابا بدجوری به دلم نشست پا تند کردم و سریع طول راهرو رو رد کردم ولی همینکه پام به هال رسید نریمان فریاد کشید
_ نمیایستی نه؟
از کی میترسی؟
از من؟
تو اگه ترس حالیت بود
اگه منو هم حساب میکردی که امروز این غلط رو نمیکردی!!!
امشب یا تو رو آتیش میزنم یا خودمو
بابا رو که جلوش ایستاده بود رد کرد و خودش رو بهم رسوند و کشیده ی محکمی بهم زد، نه یکی نه دوتا نه سه تا اگه بابا و مامان جلوش رو نمیگرفتند معلوم نبود چندتا سیلی دیگه میخواست به خودش بزنه و چه بلایی سرخودش بیاره...
گوشه ی دیوار پناه گرفته بودم و هق میزدم
ی لحظه داداش روم سایه زد ، دستش رو با شدت بالا برد اما کمی که روی هوا موند با شدت بیشتر همون رو زد رو پیشونی خودش و گفت
_ من خاک برسر ،من بی غیرت چقدر بی رگم
خواهرم ناموسم تا این وقت شب معلوم نیست کجا بوده
اون پسره ی بیشرف بیناموس مدام زنگ میزنه و خزعبلات به هم میبافه که اگه رضایت ندید به ازدواجمون خواهرت رو همینجا نگهش میدارم ...
حالا حقت نیست تویی که مادرتو میپیچونی وسرکار میذاری حسابت رو بذارم کف دستت؟ هاااا؟ حقت نیست؟
برگشت سمت بابا و گفت مگه خودت نمیگفتی اینا ناموس منند روشون غیرت داشته باشم پس چرا نمیذاری ازش بپرسم؟
بابا که رنگ صورتش به سرخی میزد و نفسهاش به شماره افتاده بود دستش رو روی قلبش گذاشت.
با درد نالید و گفت
_ میگم ولش کن اون دیگه امانت مردمه
چندتا نفس عمیق کشید و ادامه داد
زنگ میزنم بهشون قرار میذاریم تا اخر هفته کارهای محضر رو انجام بدن عقدش کنند اگه خواستند ببرنش اگرم نه که چند وقت دیگه امانت میمونه تو خونهمون وقتش که شد عروسی بگیرن ببرنش.
بغض داشت خفه م میکرد بابا دوباره چی میگفت؟
جوری حرف میزد که انگار دیگه براش غریبه ام
من نهال بودم نهال شیرکوهی .
دختر این خونواده .تنها گناه من عاشقی بود.
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
نهج البلاغه حضرت علی (ع):
💠⚜💠⚜💠
💗امیرالمؤمنین :
🌟در انتظار فرج و گشایش باشید و از رحمت خدا نومید مشوید، زیرا محبوب ترین کارها نزد خداوند عزوجل انتظار فرج است.
📚بحارالانوار، ج52، ص123
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
چون عاشق نیما بودم باید این بلاهاسرم میومد؟
مامان با گریه گفت
_ تو روخدا دست از سر این بچه بردارید،
اشتباهیه که کرده ، کتکش رو خورده، تنبیهشم که سرجاشه
پسرم من و بابات پدرو مادر این بچه ایم همینجوری بابت اشتباه امروزش خون به جیگر شدیم، بابت تاوانی هم که میخواد پس بده ما داریم دوباره خون به جیگر میشیم،
این هرچقدر هم کتک بخوره نمیتونه حرف مارو بفهمه ، چون بچه ست و داره بچگی میکنه،
نمیدونه مصلحتش چیه ، نمیخواد ما براش بزرگتری کنیم نمیخواد کمکش کنیم و خیر و صلاحش رو بهش نشون بدیم
دوباره بغض مامان ترکید و گفت
تا خودش رو قربونی این عشق و عاشقی نکنه نمیفهمه چی میگیم
با کتک زدنش هیچی عوض نمیشه ...
بابات دیگه تصمیمش رو گرفته قراره دل بده به دل دخترش دل بده به بدبخت شدنش
چرا مامانم اینجوری حرف میزنه؟!
حاضرم از نریمان کتک بخورم ولی مامان و بابا اینجوری حرف نزنند.
مامان نشست گوشه ی دیوار، میکوبید به سینه و میگفت
_خدا لعنت کنه اون کسی رو که زیر پای این بچه نشست و از راه به درش کرد
به زمین گرم بشینه اون کسی که چشم دیدن ارامش این خونواده رو نداشت
بابا سر مامان داد زد و گفت
_ پاشو ببینم خاکیه که به سر همه مون شد
واسه گریه وقت زیاده
حالا مونده تا گریه های اصلی
طاقت دیدن این حال و روزشون رو نداشتم من باعث این وضعیت بودم
ولی کاری از دستم بر نمیومد
نریمان ضربه ی محکمی به سرشونه م زد
_خاک عالم تو سرت بدبخت به خاطر اون پسره ی یه لاقبا ببین چی به روز خودت و پدر و مادرت اوردی.
پاشو گمشو تو اتاق تا نزدم لهت کنم
همه رو از زندگی انداختی!!
به زور بلند شدم هنوز تاثیر داروهایی که نیما به خوردم داده بود از بین نرفته بود چون تا خواستم بلند بشم هم سرم گیج رفت ، هم احساس میکردم پاهام بی حسه و به زور از جام بلند شدم.
وقتی به سمت اتاق چرخیدم نسرین رو جلوی در اتاق دیدم اونقدر گریه کرده بود که چشماش کاسه ی خون شده بود وارد اتاق که شدم بغلم کرد و تو گوشم زمزمه کرد
_کجا بودی اجی جونم؟
نمیگی ما بدون تو میمیریم؟
نمیگی هزار فکر و خیال میکنیم؟
نمیگی با این اشتباهت خودت رو بدبخت میکنی ؟
بی حال تر از اون بودم که بتونم جوابش رو بدم
فقط تونستم بگم
_نسرین خوابم میاد
_بیا عزیز دلم بیا اینجا بشین جات رو بندازم بخوابی
رختخوابم رو که پهن کرد خودم رو سر دادم روش
دیگه هیچی نفهمیدم
گاهی صدای پچ پچ و صحبت کردن و گاهی هم صدای گریه میشنیدم ولی نای باز کردن چشمام رو نداشتم.
صحنه های مبهمی میدیدم گاهی میترسیدم ، گاهی خوشحال میشدم چشم که باز کردم مامان و بابا رو جلوی روم دیدم.
کپی حرام
______________________
امیر که اومد خواستکاریم گفت تازه از زنش جدا شده و یه پسر دوساله داره که فعلا پیش مادرشه.اونموقع من سی و هفت سالم بود و میدونستم مورد بهتر برای ازدواج سراغم نمیاد برای همین قبول کردم.
چندماه بعد با امیر ازدواج کردم و زندگی خوبی رو باهاش داشتم به استثنای اون روزی که شایان رو از زنش تحویل میگرفت.
شایان مدام گریه میکرد و مامانش رو میخواست اما امیر با بیرحمی تمام گاهی اون رو کتک میزد اوایل دلم برای شایان میسوخت اما وقتی خودم باردار شدم دیگه اصلا حوصله ش رو نداشتم برای همین از امیر خواستم که....
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
در طول ماه پنج روز میرفتم خونه برای استراحت اونم همش کنار فاطمه بودم با هم میرفتیم میگشتیم و اخرم باباش نمیذاشت برم خونمون میخوابیدم همونجا، کل این پنج روز شاید یک روز یا ی نصفه روز خونمون بودم اونم فاطمه کنارم بود ی زمین نزدیک خونمون خریدم تا بسازمش با فاطمه طرح های زیادی داشتیم که توش اجرا کنیم رفتم اهن خریدم و جوشکار اوردم که اهنشو جوش بده کارها رو به برادرام و شوهرخواهرم سپردم و رفتم سرکارم فاطمه هر روز باهام تماس میگرفت و کلی حرف میزد از خونه از جهیزیه ش و هر چیزی که براش جذاب بود، داداشام و شوهرخواهرمم مشغول پی ریزی ساختمون بودن همه چیز عالی بود برنامه ریزی کرده بودم که به محض تکمیل شدن خونه عروسی کنیم و کارمم ببرم نزدیک خونمون دیگه طاقت دوری از فاطمه رو نداشتم اما کم متوجه شدم که فاطمه...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
15.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
🎥از هفته آینده افرادی که کشف حجاب کنند ابتدا تذکر میگیرند؛ سپس به محاکم قضایی معرفی میشوند⛔️
🔹فرمانده نیروی انتظامی کشور:از شنبه ۲۶ فروردین افرادی که کشف حجاب کنند با تجهیزات هوشمند شناسایی میشوند. افرادی که در مراکز عمومی کشف حجاب کنند بار اول تذکر میگیرند و در مرحلۀ بعد به دادگاه معرفی میشوند..
🔹تمام صنفهایی که کارمندان آنها #کشف_حجاب کنند، یکبار اخطار میگیرند و بعد پلمب میشوند.
#حجاب
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
4_293413254921716430.mp3
4.22M
🍃🌹🍃
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺امروز #جزء_ هجدهم #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۴ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
#ماهرمضان #رمضان #ماه_مبارک_رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
مامان که غم از نگاهش میبارید لبخند قشنگش رو به روم پاشید
_بیدار شدی عزیز دلم؟
بابا بی حرف بلند شد و رفت بیرون
میدونی چند ساعته خوابیدی؟
از دیشب تا الان که ساعت دو بعد از ظهره.
متعجب به ساعت روی دیوار روبرو نگاه کردم.
راست میگفت ساعت دو و ده دقیقه بود
تا خواستم نیم خیز بشم از درد سر و صورتم به خودم پیچیدم تمام بدنم کوفته بود شونه ی سمت راستم هم تیر میکشید
_نمیخواد بلند شی فعلا بخواب
بمیرم برا داداشت چقدر دیشب حرص خورد از حرفای اون نیمای از خدا بی خبر که همه ی حرص و عصبانیتشو روی تو خالی کرد.
نگاه چی به روزت اورده
دستی به صورتم کشیدم احساس میکنم ورم کرده و بعضی نقاطش بدجور درد میکرد
پرسیدم صورتم چی شده ؟
_هیچی مامان یکم کبود شده و ورم کرده.
میدونی از دیروز چی به روز من و بابات و بقیه اومده؟
بیچاره نریمان که از زور غیرت داره میترکه
باباتم که با زور قرص و مشت مشت داروهایی که میخوره هنوز سرپاست منم دست کمی ازش ندارم.
نگاهی به نسرین انداخت
این طفل معصومم که از دیشب یه لحظه پلک رو هم نذاشته همش بالاسر ماها بوده.
صدای نریمان رعشه به جونم انداخت یه لحظه از جام پریدم
_بیدار شدی
بفرما مامان زنده ست
این تا جون ماهارو نگیره تا خودش رو بدبخت نکنه دست از سر هیچ کدوممون بر نمیداره
اومد نشست مقابل مامان و رو بهش گفت
به جون خودت و بابا اگه نذاری حرف بزنم و سوالامو ازش بپرسم دیگه خواهری به اسم نهال ندارم اونوقت دیگه ازم توقع نکنی در حقش برادری کنماااا
_بپرس مادرجان بپرس دورت بگردم
فقط ارومتر بابات دوباره قند و فشارش بالا میره
_چشم مادر من چشم
بخاطر شرم به نریمان نگاه نمیکردم ولی از گوشه ی چشم متوجه شدم که چرخید سمت من.
_بگو ببینم دیروز تا اون وقت شب با اون پسره کجا بودی ؟
چی زرزر میکرد اون عوضی؟
حالا کامل نشسته بودم و از ترس حضور نریمان داشتم قالب تهی میکردم با ترسی که سعی در پنهان کردنش داشتم و خجالتی که از تصورات اونها داشتم
گقتم
به خدا داداش نیم ساعت من رو تو خیابون گردوند بعدم برد یه کافه رستوران اونجا یه چایی به خوردم داد بعد که قرار بود برم گردونه اموزشگاه، دیگه تو ماشین خوابم برد
یکم بعدش که چشم وا کردم دیدم خونه ی یه خانمه هستم و خود خانمه بالاسرمه... که بهم گفت ،،،
کمی مِن مِن کردم جرات اوردن اسم نیما رو نداشتم
بهم گفت اون پسره تورو اورده اینجا تا من مراقبت باشم ، خودشم رفته و اینجا نیست.
خانمه گفت شوهرم سرکاره تا چند ساعت دیگه بیشتر نمیتونی بمونی.
با ترس بقیه ی حرفمو گفتم
بخاطر قرصی که تو چاییم بود دوسه ساعتی خوابیده بودم و یکم بی حال بودم
بعدش به بابا زنگ زدم.
با شرم ادامه دادم
اون پسره میخواسته اینجوری شماهارو بترسونه که جواب مثبت بدید.
______________________________
در یکی از سفرهایم وارد شهری از شهرهای هندوستان شدم و در آنجا شش ماه کامل زندگی کردم ، در همسایگیم مردی زندگی میکرد که تمام روز روغصه دار و همیشه ناراحت و گریان بود ،
یک روز که دیدمش با خود گفتم باید دلیل اندهش را از اون سؤال کنم برای همین سر صحبت رو باز کردم، اون اول منکر حال بدش بودولی با اصراری که کردم شروع کرد به حرف زدن
ای برادر...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
آیت الله فاطمی نیا: امشب (#شب_قدر) این کاری که میگم انجام بده ، سری دارد که خداشاهده نمیخوام بگم سرش چیه !
مواظب باشین نخونین کلاه سرتون میره
#پیشنهاددانلود
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen