زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 عباد زد گریه، همچنان که اشک از چشمش جاری شده گفت آقا زنم
مرگ تدریجی یک رویا
پارت31
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
اومدیم اورژانس مرتضی خیلی سریع فرم پزیرش بیمار رو پر کرد و من رو برد اتاق معاینه، نشستم پشت صندلی آقای دکتر یه چی گذاشتن لای پلکهای چشمم و گفت
مشکلی نیست خیلی عمیق نرفته داخل چشمت الان با پنس خارجش میکنم
چهار تا خورده شیشه خیلی ریز از چشمم در آورد، اون وسیله رو از لای پلکهای چشمم برداشت و گفت
پلک بزن
پلک زدم یه قطره ریخت تو چشمام
خودکار رو برداشت شروع کرد به نسخه نوشتن
دو تا قطره و یه پماد نوشتم
سرش رو از روی نسخه بلند کرد
بیمهای؟
بله ولی دفترچهمو نیاوردم
مرتضی نگذشت جمله من تموم شد رو کرد به دکتر
آقا مهم نیست بنویس
آقا قطرهای که نوشتم گرونِ، مشکلی ندارید؟
نه آقا دکتر بنویس مشکلی نداریم
اومدیم بیایم بیرون دیدیم سهیلا رو پر از خون بیحال دارن میارن اورژانس بیمارستان، عباد داد میزنه
_یکی یه برانکارد بیاره
دوییدیم سمتِ سهیلا و عباد، عباد چه جور داره اشک میریزه
مرتضی نگران دستش رو گذاشت روی شونه عباد
داداش این چی شده؟
تو سوپرمارکت دستشو مشت کرده زده تو شیشه آجیلا شیشه شکسته با همون سرعت دستشو کشیده بیرون، دستش تیکه پاره شده
نگاه کردم به دست سهیلا، وااای گوشتهای تنم ریخت، دستش پاره شده شده تمام گوشتش پیداست
رو کردم به مرتضی
هی میگم قانون، التماس میکنم میگم کلانتری شکایت کنیم، ببینید چی شد! الان خوب شد؟؟ اگه اونا بیان سراغمون چی؟ که مطمین بلشید میان، مارو پیدا میکنن، اونوقت ما چیکار کنیم، همیشه که شماها نیستید، اصلا مراقب میزارن برای ماها ببینن کی تنهاییم، میان مارو میبرن ...
مرتضی سر چرخوند سمت من
_الهام آروم باش اونا جرات نمیکنن سمت شما بیان
چرا جرات نمیکنن الان ببین چه به بر سر سهیلا آوردن، نباید اینکارارو میکردید
با دیدن مامور نیروی انتضامی که به طرف سهیلا میومد همه ساکت شدیم، مامور نیروی انتظامی به سهیلا نزدیک شد و پرسید
دستت چی شده؟
تا اومدم راستشو بگم عباد خودش رو انداخت جلو
_اومده آکواریوم خونه رو تمیز کنه، شسشهش شکسته دستش بریده
مامور نیروی انتظامی سری تکون داد
قیافه این خانم بهش نمیاد در حال نظافت بوده باشه! شما چه نسبتی باهاش دارید
نامزدشم
دستش رو دراز کرد سمت عباد
مدارک لطفا!
نشون کردهایم، هنوز عقد نکردیم
باید پدرش بیاد
پدرشون فوت شده
پس باید ایشون خودش حرف بزنه شما خودتم بازداشتی...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت31 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 اومدیم اورژانس مرتضی خیلی سریع فرم پزیرش
عباد زد گریه، همچنان که اشک از چشمش جاری شده گفت
آقا زنمه، عشقمِ،
تو دلم گفتم، مثلا مَردِ چه اشکی میریزه، انگار یکی از درون بهم نهیب زد، به ناموسش ... شدها، بدبخت سلسله اعصابش بهم ریخته
مامور نیرو انتظامی گفت
_مشخص میشه
اومدم بالا سر سهیلا، آروم زدم تو صورتش
سهیلا، سهیلا جان چشاتو باز کن، پلیس داره عباد رو میبره، میخوان بازداشتش کنن
چشامهاش رو نیمه باز کرد، دستش رو اورد بالا، حلقه ش رو نشون مامور داد، آقای مامور نگاهش رو داد به حلقه عماد گفت
باید با خانوادهاشون تماس بگیریم
پرستار اومد جلو روکرد به مامور نیروی انتظامی
ببخشید باید بیمار رو ببریم برای عکس رادیولوژی و بخیه
عماد برگشت ...
__________________________
سلام🌸
خیلی ببخشید پارت دیشب ناقص بود امشب کاملش رو ارسال کردم🌹❤️
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عباد زد گریه، همچنان که اشک از چشمش جاری شده گفت آقا زنمه، عشقمِ، تو دلم گفتم، مثلا مَردِ چه اش
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت32
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بعد از سه ساعت سهیلا رو از اتاق آوردن بیرون، دستاش پره بخیهست ساعت یک شب بود،
مزتضی گفت: ساعت یک شبِ گرسنهتون نیست؟
نرگس جواب داد
نه، ما باید بریم خوابگاه وگرنه تخلف ثبت میشه، رو کرد به عباد
سهلا رو چیکار میکنید
_میبرمش همدان
سهیلا بی حال رنگ به صورت نداشت
از سهلا و عباد خدا حافظی کردیم
مرتضی ما رو برگردوند خوابگاه قطرههامو داد بهم، گفت
الهام مراقب خودت باش، جایی نرو، اول به من اس ام اس میدی اگه من اجازه دادم میری بیرون، باشه عزیزم؟
_چشمی و گفتم و خداحافظی کرد رفت
و پراسترس، با سلام و صلوات که خدایا خانم مومنی خواب باشه، در زدیم، خدا رو شکر یکی از بچهها درو باز کرد گفت
هیچ معلومه دارید چیکار میکنید الان وقت اومدنه؟، اگه خانم مومنی مسئول خوابگاه بفهمه به خانواده هاتون زنگ میزنه
سری به تاسف تکون دادم
زینب به سهیلا ت+ج+ا+و+ز کردن ما هم تا الان در گیر حال و روز سهیلا بودیم
محکم زد تو صورت خودش
معلوم شد کی بوده
پنج نفر بودن و سهلا یکیشون رو میشناسه
ای وای نامزدش صد بار زنگ زد خوابگاه، یوقت نزارید اون بفهمه
ستایش اومد تو حرفش
نامزدش فهمید الانم بردش همدان، خونهشون
زینب از ناراحتی صورتش سرخ شده، نگاهش رو چرخوند روی ما
بچهها چی میگید؟
گفتم
روز خیلی نحسی بود، من میرم بخوابم
اومدم روی تختم دراز کشید، اتفاقهای امروز تو ذهنم مرور شدن و اشک از چشمم روون شد، اینقدر گریه کردم تا خوابم برد ...
با صدای زنگ گوشی بیدار شدم، دیدم مرتضی است ساعت و نگاه کردم دیدم هفت صبحِ، جواب دادم
سلام مرتضی خوبی؟
سلام دورت بگردم
خانمی خواب نمونی ساعت هشت کلاس داری، خودم میام میبرمت
«امروز نمیرم دانشگاه اصلا حالم خوب را نیست
الهام جان از هیچی نترسیا من عین کوه پشتتم، چشمات خوبن؟، بهتری؟...
________________________
#ادامهدارد در مسجد سرود برگزار کرده بودند که پسر ها و دختر های مسجد که تقریبا کم سن و سال بودن باهم می خواندن .
رفیق ما و یک خانم دیگر مسئول دخترا و دوتا پسر که یکی حدودا ۱۶ _۱۷ و دیگری ۲۰ سال داشتند مسئول پسرها بودند .
درگیر کارها بودیم کنار دوستم کمک می کردم . با یکی از دختر کوچولو ها که اجرا داشت توی سرود دوست شده بودم و وسط اجرا ( تمرین بود) روحیه می دادم بهش .
ولی غافل از اینکه دلم انگار آن طرف میان جمع پسر ها گیر کرده . اول انکار می کردم ولی شب دیگه طاقت نیاوردم و به دوستم گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
شوهر من پنجاه و یک سالش هست دوتا دختر و دوتا پسر داریم شکرخدا زندگیمون عالی بود همیشه شوهرم تلاش میکرد تا ما راحت باشیم برای یکی از دخترهام خواستگار اومد و مورد مناسبی بود همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه برادرشوهر جوونم که سی و سه سال سن داشت فوت کرد همه ناراحت بودیم و بیشتر دلمبرای جاریم که بیست و شش سالش داشت و ی بچه دوساله میسوخت، به همسرم گفتم بیا هر طوری که میتونیمکمکش کنیم، همسرم گفت باشه، ولی من ساده غافل از اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#صدقهاولماه
امام رضا (علیه السلام) فرمود:
صدقه بده اگر چه اندكى باشد زیرا هر چیز اندكى در راه خدا با نیت صادقانه داده شود، بزرگ است
دوستان برآنیم برای #ولادتامامرضا(ع) قربانی انجام بدیم و برای چهار خانواده ای که بخاطر مشکلاتی که دارن در خواست کمک کردن به یاری شما عزیزان قدمی برداریم در این دهه کرامت بتونیم گره از کارشون باز کنیم
از#پنجهزارتومنتاهرچقدکهدرتوانتونه
به #نیتسلامتیوتعجیلدرفرجامامزمانعج صدقه بدید
مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده
5894631547765255
محمدی
رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون از همراهیتون👇👇👇👇
@Karbala15
اجرتون باحضرت مادر
برای خوندن توضیحات کامل شرایط کمک های که درخواست کمک دارن واررد کانال زیر بشید
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#صدقهاولماهفراموشنشه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۲۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
فکر کنم حالت نگاهم از اون حالت ترس و اضطراب در اومد و متوجه این موضوع شد
چون پوزخندی که روی لبش بود و حالت نگاهش میگفت به هدفی داشته که بهش رسیده
تو این مدت دیگه خوب شناختمش.
با پاهایی که از ترس سست شدند و دستهای لرزون خم شدم و کیفم رو از روی تخت برداشتم خواستم کفشام رو بپوشم که متوجه شدم سمتی هست که اون پسرا دارن دعوا میکنند، جراتِ اینکه از اون طرف پایین برم رو ندارم
لعنت به تو نیما... لعنت بهت که اینقدر خودخواهی...لعنت بهت که فقط دلت میخواد خودت رو بهم ثابت کنی.
خوب من خودم میدونم پولداری و هزار تا ادم دوروبرت داری
اگه راست میگی یکم سعی کن از اون غیرت نداشته ت بهم نشون بدی.
تازگی فهمیدم هرچقدر پول و ثروت و مقام و موقعیت خوب داره اما یذره غیرت نداره...
الانم که بهش برخورده به خاطر خودشه نه شخصیت من.
نه به غیرت داداشم و بابام که این جور مواقع جونشونم کف دستشون میذاشتن که مبادا نامحرم نگاه بد کنه
نه به این نیما که بخاطر فهموندن بعضی چیزا به من حاضر میشه حرمتم شکسته بشه.
_اینارو ولشون کن بیا بریم
با اکراه دوباره نگاهش کردم و با دست کفشام رو نشون دادم و اروم گفتم
کفشام اون طرفه میترسم برم اونور برش دارم
نچی کرد ، پسری که کنارش بود جلو رفت و کفشام رو برداشت و اورد این ضلع تخت که ایستادم و همون پایین جفت کرد یه نیم نگاه به نیما کرد و رفت سرجاش.
قبلا از این نمایش ها خوشم میومد ولی حالا که فهمیدم نیما روم غیرتی نداره دیگه هیچ جذابیتی برام نداره.
با همون ترس کفشام رو پوشیدم به ادمایی که فقط یقه هاشون تودست هم بود و برا هم کری میخوندن نگاه کردم و همراه نیما شدم.
از اون محوطه که خارج شدیم دوباره سوز گرمایی که چون اتیش از بالاسرمون میبارید به صورتم خورد.
منم مثل نیما به سرعتم اضافه کردم و برای فرار از گرما سوار ماشین شدم .
گرما و بوی داشبورد خفه کننده بود
اما کم کم با خنکای کولر ماشین هوای مطبوعی داخلش پیچید.
و من هم از باد زدن خودم دست کشیدم
بی حرف ماشین رو راه انداخت.
هردو در سکوت بودیم...
با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه ش انداختم
اسم داداش نریمان روش خودنمایی میکرد.
نچی کردم...
تو این اوضاع فقط تورو کم دارم داداش سختگیر و ایرادگیرم
اونقدر زنگ خورد تا اینکه بالاخره قطع شد...
_چرا جواب نمیدی؟ کیه؟
_داداشمه .حوصله ی هیچکدومتون رو ندارم.
باعصبانیت غرید
_به جهنم
همونطور که چشمم به روبرو بود گفتم
_نیما چرا اینقدر برات مهمه من بفهمم ادمای اطرافمون از دختر گرفته تا پسر بهمون حسودی میکنند؟
_چی میگی تو...؟
خودت چرا همچین فکری میکنی؟
من چرا باید برام مهم باشه؟ از وقتی چشم باز کردم همیشه مرکز توجه دیگران بودم همه جا پیش همه یه سروگردن بالاتر بودم...
فقط تو و خونواده ت هستین که مارو پایین تر از خودتون دیدید.
با چشمای گشاد نگاهش کردم
_نیما معلوم هست چی داری میگی؟
ما کی همچین دیدگاهی نسبت بهت داشتیم؟
_همینکه من میگم براتون کولر بخرم میگی نه بابام دلخور میشه...
کیه که ندونه من و خونواده م پولمون از پارو بالا میره؟ حالا یه کولر خریدن چی هست که بابات ناراحت بشه؟
بخاطر اینه که میخواد بگه موقعیت و پول من و بابام براش اهمیتی نداره.
شوکه رو کردم بهش
_چی میگی نیما؟
بابای من هیچوقت ادما رو بخاطر پول و موقعیت اجتماعی و اقتصادیشون تحویل نگرفته
اونا رو از روی ایمان و تقوا و شخصیتشون ارزش گذاری میکنه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۲۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۳۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_بفرما ...همچین موضع میگیری انگار چه خبره؟
_نیما برات متاسفم واقعا برات متاسفم خودت هرچی دلت میخواد داری در مورد بابام میگی اونوقت من به حمایت ازش حرف میزنم بهت برمیخوره
اروم کوبید رو فرمون
_اینقدر رو اعصاب من نرو
بابام بابام بابام خفه م کردی اینقدر این حرفو زدی
بابای تو مگه کی هست؟
یه ادم عین همه ی ادمای دیگه
حالا من بگم بابام باز یه چیزی
فریاد زدم نیما اصلا دیگه نمیشناسمت
چرا تو همین چند روز اینقدر عوض شدی؟
بابای من جز احترام رفتار دیگه ای مقابلت داشته که الان در موردش با این لحن حرف میزنی؟
خوب اونم آدمه مرده غرور داره دلش نمیخواد دستش جلوی دامادش دراز باشه.
اون حتی از نریمان که پسرشه هم پول قبول نمیکنه چه برسه به تو...
_همینه که عصبیم کرده ....من و بابام با بقیه فرق داریم... دست مارو نباید رد کنند.
این پیشنهادایی که بابام بهش داده رو اگه به هرکس دیگه ای میداد با هزار ذوق و اشتیاق قبول میکرد ولی بابای تو هربار روی بابام رو زمین زده.
عصبی اما با تن صدای پایینتر گفتم
_مگه بابات چی گفته به بابام یا بابام چی جواب داده که اینجوری قاطی کردی؟
_ مراقب حرف زدنت باش بفهم با کی حرف میزنی
بغض به گلوم چنگ میزد اما دلم نمیخواد الان گریه کنم چون وقتی برگردم خونه همه متوجه میشن و دلم نمیخواد کسی متوجه این موضوع بشه.
بغضم رو فرو خوردم و دیگه چیزی نگفتم
واقعا نمیفهمم نیما چشه و دلیل این حرفاش چیه؟ به اون چه ربطی داره که بابام دلش نمیخواد از باباش یا خودش کمک قبول کنه.
اخلاقش اینجوریه اگه نبود که این همه سال با نداری زندگی نمیکردیم.
بغض لعنتی ولم نمیکنه...
ما واقعا هیچوقت ندار و بدبخت نبودیم تازه نسبت به خیلیا وضع مالیمون بهتر هم بود
ماشین و خونه که از خودمون داشتیم. هیچ وقتم نشد یخچالمون خالی باشه
حتی هروقت کیف و کفش و لباس یا وسیله ای میخواستیم برامون تهیه میکردند
هر سال یبار عید و یبار تابستون مسافرت میرفتیم
مهمونی هم که راه به راه داشتیم
پس اینجوری که نیما شلوغش میکنه ما هیچوقت ندار و بدبخت نبودیم
ما فقط خونه ای به شیکی و بزرگی خونه ی اونا و ماشین مدل بالا و سرمایه ی حسابی نداشتیم
_نهال ببینمت
با صدای نیما به خودم اومدم نگاهش کردم
_حالا چرا گریه میکنی ؟
گریه؟
دستی به صورتم کشیدم
اره گریه کردم
بغضی که اونهمه مواظبش بودم دیگه ترکید
صورتم رو با دستام پوشوندم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن
از نیما متنفر شده بودم به خاطر حرفاش به خاطر رفتارهای عجیب و غریب جدیدش....
دوباره صدای زنگ گوشیم...
اهمیتی ندادم
ماشین رو متوقف کرد اما من اصلا تغییر موضع ندادم.
ولی کمی صدام رو پایین اوردم
دستش روی شونم نشست
_نهال گریه نکن دلم اتیش میگیره
محلش ندادم
خواست برم گردونه سمت خودش که مقاومت کردم
اما زور اون بیشتر بود
دستام رو از روی صورتم پایین کشید
اّه اّه چقدر زشت شدی!چشمام رو باز کردم و نگاه تندم رو بهش دوختم
اُه اُه ...شبیه اَنگری برد شدی
هنوز حالم گرفته س .
روم رو برگردوندم دستمالی که سمتم گرفته رو با حرص کشیدم
صورتم رو پاک کردم
پرغصه و با همون صدای گرفته لب زدم
_هیچوقت فکر نمیکردم رابطمون به اینجا برسه
_حالا مگه چی شده؟
عصبی بودیم یه حرفایی بهم زدیم
_اره عصبی بودیم یه چیزایی گفتیم
_ولش کن کشش ندیم بهتره.
من از جای دیگه دلم پر بود سر تو خالی کردم ببخشید
_همین... ؟
ببخشید...؟
هرچی دلت خواسته گفتی حالا فقط ببخشید؟
_ نهال جان وسط دعوا که حلوا پخش نمیکنند
ادم عصبی میشه یه چیزی میگه.
الانم دیگه ولش کن بیشتر از این اعصابت رو خورد نکن
گفتم که ببخشید...
بعدم با دست روبرو رو نشون داد
_نمیخوام کسی بفهمه دعوامون شده
بعدا در موردش حرف میزنیم
وای خدای من چرا الان من رو اورده اینجا؟
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۳۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۳۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
همونقدر که دوست ندارم خونواده م از اختلافمون بویی ببرند دلم نمیخواد خونواده خودش هم چیزی بفهمند
اما این صورت سرخ و پف کرده ی من همه رو باخبر میکنه.
هم زمان که ماشین رو روشن میکرد ریموت در رو هم زد
_عصبی غریدم الان چرا میریم خونتون؟
اونم با این وضع صورتم
لابد میخوای شاهکار امروزتو برا خالت و دختر افاده ای و مامانت با ذوق تعریف کنی؟
_اّه نهال اینقدر رو اعصابم نرو...
به اونا چیکار داری؟
میبینی که بیرون گرمه
منم حوصله ی دور دور ندارم بریم خونه یکم استراحت کنم اعصابم سرجاش بیاد.
_خوب مگه من گفتم بیارم بیرون که برای فرار از گرما بریم این تو؟
به من ربطی نداره من الان خونتون نمیام ...
بیتوجه به حرفم ماشینش رو تو پارکینگ حیاطشون پارک کرد
صدام رو بالاتر بردم
_نیما با توام من الان خونتون نمیام... نمیفهمی؟
تند به طرفم چرخید
_نفهم خودتی
بجهنم که نمیای؟
بعدم چنان با شتاب ماشین رو دوباره از پارک دراورد و بدون اینکه دور بزنه دنده عقب مسیر رفته رو برگشت و از حیاط خارج شد
ریموت در رو زد و راه افتاد
_بگو کجا بریم الان؟
_چه میدونم
_پس غلط میکنی میگی نریم داخل خونه
الان من اعصابم خرابه احتیاج به استراحت دارم
خیر سرم گفتم میام تورو بر میدارم میریم میچرخیم حوصلم برمیگرده سرجاش
از وقتی پام رو گذاشتم خونتون اعصابم رو خورد کردی تا همین الان
حالام میگی نمیام خونتون
پس من چه غلطی کنم؟
بعد هم بی توجه به حال من که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم ماشین رو نگه داشت
از ماشین پیاده شد و بی هدف راهش رو گرفت و رفت
با همون قیافه ی داغون و دلِ شکسته نگاهش میکردم اونقدر رفت که رسید به پیچ خیابون یکم ایستاد و اطراف رو نگاه کرد کمی با هر دو دستش سرش رو ماساژ داد بعدم همینجور که تیشرتش رو به حالت باد زدن تو تنش تکون میداد تا خودش رو خنک کنه برگشت و اروم اروم با همون سرعت به طرف ماشین اومد.
کمی که نزدیکتر شد به سرعتش اضافه کرد
و با سرعت بیشتری خودش رو به ماشین رسوند
_وای اون بیرون چقدر گرمه!
انگار آتیش می باره از آسمون
بی اهمیت به حرفاش نگاهم به دستام بود که روی زانومه...
پس بریم کافی شاپ یه چیزی بخوریم بعد برگردیم.
تو هم یه دستی به صورتت بکش از این حالت در بیای
سایه بون بالاسرم رو پایین کشیدم و تو اینه به خودم نگاهی انداختم ، در کیفم رو باز کردم و یه دستمال مرطوب برداشتم و به صورتم کشیدم و بعدش هم کرم پودر و رژ زدم و دوباره توی اینه نگاهی به صورتم انداختم ریملم رو دوباره باید تجدید میکردم
با تکون ماشین نزدیک بود کارم خراب شه که سریع از چشمم فاصله دادم ولی یه گوشش به روسریم خورد .
_مگه نمیبینی چکار میکنم درست رانندگی کن دیگه...
لبخند مسخره ی روی لبش میگه که عمدی اینکارو کرده
گوشه ی روسریم رو نشونش دادم
_بفرما گند خورد الان چجوری بیام بیرون؟
اوووووو همچین میگه گند خورد.
اینهمه خطای سیاه رو طرحشه اصلا معلوم نمیشه
دوباره به روسریم نگاه کردم
راست میگه بین خطوط طرحاش گم شده.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۳۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۳۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
در ریمل رو محکم کردم و انداختم تو کیف.
باهم وارد کافی شاپی که نزدیک خونشونه شدیم.
یه جای دنج و قشنگ که قبلا هم اومده بودیم.
محیط خنک و صدای موزیک ملایمش رو دوست دارم بهم ارامش میده و از اون حالت افسرده ی قبلی خارجم کرده...
با خودم گفتم حالا که میخوایم بریم پیش اون دخترخاله ی افاده ایش بهتره باهاش آشتی باشم تا بتونم نقشه م رو عملی کنم.
بستنی خنکم رو که تموم کردم نیما با صدای گرفته ای گفت
_نهال بریم؟ من واقعا خستم
چند شبه خوب نخوابیدم همش استرس کارای شرکت رو داشتم
میدونی از اینجا تا تهران و از اون ورم تا کرج چقدر راهه؟
هرروز میرم و میام.
خصوصا که به بابام گفتم همه چی رو بسپره به خودم ، مسوولیت سنگینیه و طاقت فرسا.
_اخرش نگفتی کارخونه و شرکتت چیه.
_تو ندونی بهتره.
چون اونوقت به خونواده تم چیزی نمیگی اونام دوباره برای من و بابام حرف از حروم و حلال کارم نمیزنن...
اصلا میدونی دلیل اینهمه به هم ریختگی من چیه؟ دروغ گفتم بخاطر کارهای شرکته.
چندروز پیش بابات بهم زنگ زد و گفت میخواد باهام حرف بزنه من رو برده مسجد محله تون اونجا یه دوره اموزشی در مورد حرام و حلال برام گذاشت بعدم گفت اگه بیخیال پول بابام بشم و به خدا تکیه کنم... نه یه چیز دیگه گفت...اهان... گفت توکل کنم خود خدا کمکم میکنه.
چیزی به بابات نگفتم اما دلم میخواست بگم خودت و دخترت میدونستید توکل من به بابامه ، میخواستید قبولم نکنید.
دلخور از چیزی که میشنیدم مشغول بازی با قاشقم شدم
دستش رو گذاشت روی دستم و گفت
_اصلا ولش کن این حرفارو... یه روز میبرمت هم کارخونه رو ببینی ، هم شرکت رو ... چون میدونم تو با بابات و اون داداشت خیلی فرق داری
الانم اگه حالت بهتره پاشو بریم خونمون.
تو فکر حرفایی ام که نیما زده.کیفم رو برداشتم و همزمان باهم از روی صندلیهامون بلند شدیم.
ماشین رو که توی پارکینگ پارک کرد سمت ورودی خونشون رفتیم قبل از اینکه پله ها رو بالا بریم در باز شد و مرسده رو مقابلمون دیدیم
فاصله مون زیاده ولی از ترس اینکه لب خونی نکنه بدون نگاه کردن به نیما لب زدم نیما چرا این همیشه خونه ی شماست؟
خودشون خونه زندگی ندارن؟
_عه... یوقت میشنوه
پله ی اخری رو که بالا رفتیم جلو اومد هم با من و هم نیما دست داد.
از اینهمه صمیمیت بینشون که اونهمه تلاش میکردم از بین ببرمش و هیچوقت موفق نبودم متنفرم
به نشانه ی تعارف با دست در رو نشون من داد که من هم به تبعیت از خودش با دست در رو نشون دادم
نه عزیزم شما اول بفرمایید
به هرحال شما مهمون هستید
_من خستم ...چون صاحب خونم پس اول میرم
نیما اینو گفت و زودتر وارد شد
رو به مرسده با لبخند گفتم:
_عه پس منم که صاحب خونه م میتونم زودتر وارد بشم ولی احترام مهمون واجبه
پس اول شما
بدون اینکه به کنایه م اهمیتی بده وارد شد ...
پشت سرش داخل شدم...
با صدای زنگ گوشیم فوری از کیفم خارجش کردم.
داداش نریمان! یعنی چکارم داره؟
ولش کن هربار باهم حرف زدیم اخرش به ناراحت شدن خودم ختم شده.
بهتره به خاطر حال خودم و اعصابمم که شده جواب ندم.
گوشی رو سایلنت کردم و انداختمش توی کیفم.
نگاهی به مرسده کردم با این لباسهایی که این دختره میپوشه بدجوری اعصابم بهم میریزه ولی از ترس اینکه فکر کنند بهش حسودیم میشه چیزی نمیگم.
چقدر این دختره پرروعه ...
اگه من امشب کاری نکردم پات از اینجا بریده بشه نهال نیستم
باصدای مادرشوهرم که خوش امد میگفت به طرفش رفتم
_سلام فرشته جون خوبی؟
_ پس تو کی میخوای به من بگی مامان؟
_دلم میخواد ولی اینجوری شیکتره هااا
با تعارفش مقابل مبل روبروش ایستادم
مانتو و شالم رو در اوردم و روی مبل کناری گذاشتم و خودم روی مبل نشستم ..
_وا مادرشوهرت میگه دوست داره مامان صداش کنی اونوقت تو میگی"فرشته جون " شیکتره؟
از دخالتهاش اعصابم خورد میشه...
ولی من امشب کار تورو یسره میکنم مرسده خانم صبر کن...
رو به فرشته گفتم
_بله عزیزم وقتی ایشون بخوان من حتما میگم مامان جون
ولی یکم فرصت لازم داشتم
خود نیما هم تو این مدت مامان و بابام رو حاج خانم و حاج اقا صدا میزنه چون روش نمیشه مامان و بابا بگه.
بازم صدای نخراشیده ی مرسده بود که افاضه ی کلام میکنه.
کاربر محترم با سلام
رمان #اشتراکی_نهال_ارزو هم به مناسبت هفته کرامت #تخفیف خورد مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره 👇👇حساب واریز شود
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
فیش واریز به این آیدی ارسال شود👇👇
@Mahdis1234
سلام روز همگی بخیر🌸
به مناسبت هفته کرامت اشتراکی #رمان_نرگس_و_حرمت_عشق_تخفیف خورد و فقط ۳۰ هزار تومان واریز شود به حساب👇👇تا کل رمان در اختیار شما قرار گید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
پس از واریز فیش رو به این آیدی ارسال فرمایید👇👇
@Mahdis1234
رمان #اشتراکی_نهال_ارزو هم به مناسبت هفته کرامت #تخفیف خورد مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره 👇👇حساب واریز شود
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
فیش واریز به این آیدی ارسال شود👇👇
@Mahdis1234
دستگیره را پایین کشید لگدی به در زدو گفت
_باز کن درو
_غلط کردم فرهاد
لگدی به در زدو گفت
_باز کن درو بیشرف باز کن تا بهت نشون بدم سزای زنی که سرو گوشش بجنبه چیه؟
باهق و هق گریه گفتم
_بخدا من فقط بهش گفتم به من زنگ نزن
با عربده لگدی به در زدو گفت
_خفه شو ، خفه شو ، دهنتو ببند، کثافت ،فکر کردی من بی ناموسم؟
لگد بعدی اش در را باز کرد. کمربندش در دستش بود و چهره اش از عصبانیت سیاه شده بود ملتمسانه گفتم
_فرهاد تروخدا اروم باش
رمان زیبای عسل به قلم فریده علی کرم
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510