زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۵٠ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
مامان سرش رو داخل اتاق کرد و دلخور رو بهم گفت
_خوبه آدم تورو بفرسته دنبال قابله برای زائو...
با این حواس پرتت زائو و بچهشو به کشتن میدی...
عه مامان از کجا متوجه این سوتی شده؟
اما وقتی جلو اومد و نگاهی به زینب انداخت تازه یادم اومد من رو فرستاده تا براش خبر ببرم که زینب هنوز خوابه یا بیدار شده...
خدا بگم چیکارت کنه نیما... روح و روانم رو به هم ریختی...
از وقتی اونجوری من رو قال گذاشت بدجوری بهم ریختم و مدام تو فکر این رفتارهاشم...
_ببخشید مامان اخه بچهها خیلی ازم انرژی گرفتند خستهم ...
_رختخوابتم که انداختی... بدون شام میخوای بخوابی؟
_نه... اول شام میخورم...
کی میاری؟
_بیا کمک کن اول شام این دوتا مریضمون رو بدیم بعد سفره بندازم...
شاید تا اونموقع زن داداشتم بیدار شد اگه نشده بود باید بیدارش کنیم...
باشهای گفتم و بیرون رفتم
نیلوفر سوپ بابا رو میداد...
داخل آشپزخونه که شدم همه وسایل شام آماده بود...
و یه سینی که بشقاب سوپ داخلشه...
حتما غذای داداشه...
نمیدونم چرا از اینکه در فاصله ی خیلی نزدیک با داداش بنشینم واهمه دارم...
اشک تو چشمم جمع شد...
همیشه مدعی بودم که داداشم چهره ی جذاب و زیبایی داره اما با سکته ای که رد کرده و فلج صورتش چهره ش خیلی...
خیلی...
اصلا دلم نمیاد کلمهی بد رو به زبون بیارم...
بمیرم براش داداش خوشتیپ جذاب دلبرم چی به روزگارش اومده... زینب و بچه ها حق دارن اینقدر به هم ریخته باشن.
با صدای مامان به خودم اومدم
_مامان جان چرا معطل میکنی؟
تا آقا جواد نرسیده غذای داداشت رو بده
تا اون بنده خدا رسید سریع سفره رو پهن کنیم...
نیلوفر از صبح بچه هاش رو گذاشته خونه مادرشوهرش...
خدارو خوش نمیاد بیشتر از این اذیتشون کنیم.
زود شامشون رو بخورن و برن پی زندگیشون...
اولش خواستم مسئولیت غذا دادن به داداش رو بندازم گردن خود مامان
اما خستگی و ناخوشاحوالی از چهره ش میباره...
تو این اوضاع مامان مریض نشه خوبه...
بی هیچ حرفی سینی رو برداشتم و بیرون رفتم...
با حفظ فاصله نشستم مقابل نریمان...
چشماش بسته ست... میدونم که خواب نیست و تاثیر آمپولیه که چندساعت پیش بهش تزریق شده...
به آرومی صدا کردم
_داداش...
چشماشو باز کرد و با چند بار پلک زدن پیدرپی...زل زد تو چشمام...
معنی نگاهش رو نمیفهمم...
بفرما داداش جونم سوپ مامانپزتون آمادهست.
بذار کمکت کنم بنشینی تا بتونی غذا بخوری...
_نمیخواد بنشونیش...
جواد میگفت هنوز زخمای رو کمرش خوب نشده...تو همین حالت که دراز کشه غذاش رو بده...
نگاه کوتاهی به نیلوفر که این حرفو زد انداختم
نمیدونم شرم اجازه ی نگاه ممتد به چشمای داداش رو بهم نمیده یا چیز دیگه ، چشم میدوزم به ظرف غذاش از تو سینی برش میدارم و بالا میارم...
دست راستش رو آورد جلو که قاشق رو ازم بگیره...
_شما که دست چپی...
چطور میخوای با دست راست بخوری؟ خودم غذات رو میدم...
بعدم قیافه ی مسخره به خودم گرفتم
_مدل هواپیما و قطاری... همونجوری که به دخترات غذا میدادی...
نگاه جدیش باعث شد از مدل حرف زدنم خجالت بکشم.
بنابراین اجازه دادم قاشق رو ازم بگیره...
ظرف رو جلو بردم قاشق رو که خیلی ناشیانه به دست گرفته داخل سوپ کرد و همین که کمی بالا آورد و به خودش نزدیک کرد همه محتویاتش ریخت روی پتو...
مدلی که خوابیده نمیتونه متوجه بشه قاشق خالی شده...
بالا که آورد تازه متوجه شد...
_داداشم اجازه بده خودم غذات رو بدم...
ایشاالله چندروز دیگه که فیزیوتراپی دستت چپت شروع شه خودت دیگه میتونی غذات رو بخوری...
نگاهش رو ی ِ طوری ازم گرفت که معلومه نمیخواد از دست من غذا بخوره...
نمیدونم چشمای اشکیم رو نیلوفر دید یا متوجه رفتار داداش شد که گفت
_بیا تو غذای بابا رو بده... داداش فقط از دست من غذا میخوره...
مگه نه داداش؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷۷ به قلم #ک
✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
سینی رو کنار رختخواب روی زمین گذاشتم و جام رو با نیلوفر عوض کردم ... تا مقابل بابا بنشینم
مامان سینی غذای بابارو برداشت
_آقا یوسف چیزی نخوردی که...
عین جوجه فقط تُک میزنی به سر قاشق...
کامل بخور بذار جون بگیری...
ان شاالله پس فردا آقا پسرت جون میگیره سرپا میشه ولی شما هنوز تو رختخوابی...
بیا بخور نباید از پسرت عقب بمونی...
داداش هنوز زل زده بهم
دیگه نموندم
زیر نگاههای داداش ذره ذره آب میشم...
کاش میفهمیدم چرا اینطوری نگاه میکنه...
به اتاق که برگشتم زینب بیدار شده بود و همونطور که دراز کش بود با دختراش که حالا هرکدوم یه طرفش دراز کشیدند حرف میزد...
تو دلم گفتم
_خوبه والا... شوهرش نیاز به کمک داره این خانم تا حالا خواب بوده الانم که بیدار شده لااقل پا نمیشه بره سراغش...
سلام آرومی دادم و گوشه ی اتاق نشستم ...
نگاهم کرد..
_دستت درد نکنه نهال جان بچهها رو برده بودی بیرون؟ خدا خیرت بده عزیزم...
میگن تو مسجد دعا خوندیم دوستِ عمه بهمون جایزه داده...
صدای زینب اونقدر بیجونه که با دقت به صورت رنگ پریده ش نگاه میکنم... قشنگ معلومه ضعف داره
_خواهش میکنم...به لطف دخترای شما یه دوست مشاور هم پیدا کردم...
نازنین زهرا ... عمه اون کیفم که امشب باهام بود رو از تو کمدم بده...
نازنین بلند شد و کیف رو برام آورد.
کارت ویزیت خانمه رو درآوردم و از روش اسمش رو خوندم...
مشاور و..
یه خانم خیلی خوش صحبت و مهربون
که شش ساله ازدواج کرده که بچه دار نمیشن...برای همین همیشه یه سری خِنزِر پِنزِر تو کیفش داره که اگه مثل امشب بچه های گوگولی مثل نازنینای ما دید بهشون هدیه بده...
دفترشم کنار مسجد صاحب الزمانه...
همونی که سر میدون شهرداریه...
_آخی... الهی خدا دامنش رو سبز کنه...معلومه خیلی عاشق بچه ست...خدا همیشه آدمارو با چیزایی که خیلی دوست دارن امتحان میکنه...
مثل من و مامانت که با همسر داریم امتحان میشیم
البته مامان تو با فرزند هم امتحان شد خدا به من رحم کنه هیچوقت با بچههام امتحانم نکنه...خیلی سخته آدم زجر کشیدن بچه ش رو ببینه و تحمل کنه...
نمیدونم چرا اولش فکر کردم منظورش از امتحان فرزند منم ... یهو یاد شرایط داداش افتادم و فهمیدم منظور زینب داداش نریمانمه نه من...
مامان وارد اتاق شد.
وقتی دید دارم با زینب حرف میزنم دوباره دلخور صدام کرد
_نهال چرا اصلا اهمیت نمیدی به حرفم؟
مگه نگفتم زن داداشت بیدار شد بیا غذاش رو ببر بده بخوره...
بعدم با تکون دادن دستاش اشاره به صورت زینب کرد
ببین رنگ و روشو...انگار خون توی رگهاش نداره
_اّه مامان... تروخدا ولم کن دیگه
هی میری میای یه چیزی بهم میگی...
منم جون ندارم... منم خسته شدم...
با تشر نسرین خفهخون گرفتم
_عه نهال... چته؟ مامان بنده خدا چی گفت مگه؟
بمیرم برای مامانم... همیشه دلم از هرکی و هرجا پره سر این بنده خدا خالی میکنم
نمیدونم صدام بیرون رفته یا نه...
خدا کنه بابا و داداش نشنیده باشن.
پا شدم رفتم پیش مامان
_ببخشید مامان دست خودم نبود...
همینکه خواستم بغلش کنم
زنگ آیفون به صدا در اومد...
مامان نذاشت بغلش کنم
_آقا جواد اومد بجای این اداها بیا کمک کن زود سفره بندازیم...
لباسم گرچه بنظر من مناسبه اما از نظر خونوادهم خیلی هم خوب نیست
پس مانتو زیتونی رنگم رو باهاش عوض کردم وارد هال شدم، نسرین با آقا جواد سلام و احوالپرسی کرد، اما من که خواستم سلام کنم نشست تا با داداش حال و احوال کنه...
پشت سر نسرین وارد آشپزخونه شدم... سفره رو برداشتم و بیرون اومدن.
آقا جواد که دستای داداش تو دستاش بود داشت دوباره باهاش خوشمزه بازی در میاورد.
این دوتا از دوره دبیرستان یار غار همدیگه و زیادی صمیمی بودند...
سلامی کردم و تا خواستم سفره رو بندازم.
همزمان که بلند میشد گفت
_نهال خانم سفره رو بدید من میندازم...
خوش به حال این آقا نریمان که فعلا مرخصیه...
نه سرکار میاد نه کسی توقع داره تو خونه کار کنه...
بابا با صدای ضعیف گفت
_خدا خیرت بده پسرم الهی هیچوقت از این مرخصیا نصیبت نشه...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_عه شما که خسیس نبودید حاجی... ازین مرخصیا به ما که رسید …اَخ شد؟
اگه بد بود که نریمان بلافاصله بعد از شما نمیرفت تو باقالیا که اینجا کنار شما دراز بکشه...بعدم زد زیر خنده...
داداشم انگار از وقتی آقا جواد اومد رنگ و روش باز شد...
داره میخنده... فدای خندهش بشم ... اما این خنده کجا وخنده های همیشگیش کجا...
به اشپزخونه برگشتم سینی حاوی پیالههای ماست و بشقابهای خیارشور و لیوان و نمکدون رو بلند کردم و تا از در آشپزخونه رد شدم آقا جواد اومد و از دستم گرفت...
مامان سینی غذای زینب رو به دست نسرین داد
بیا این رو زود ببر بده زن داداشت بخوره...
بچه هارم بیار سر سفره خودم غذاشون رو بدم...هرچند نهال میگه خوراکی زیاد خوردن احتمالا اشتها نداشته باشن.
نسرین که رفت من هم رفتم جلوی گاز تا دومین دیس برنج رو پر کنم..
نیلوفر که دیگه بشقابهای خورش رو پر کرده بود رو به مامان گفت شما اون دیس رو ببر و بشین من و نهال بقیه وسایل رو میاریم...
بعد از رفتن مامان نیلوفر که حالا سینی حاوی ظرفهای خورش رو برداشته بود اومد طرفم
_نهال اون زبونت رو قیچی کن... فکر نکن حالا که بابا و داداش افتادن تو رختخواب میتونی راحت برا خودت جولان بدی و اشک مامان رو در بیاری... وگرنه من خودم قیچیش میکنم...
_برو بابا یکی باید زبون خودت رو قیچی کنه...
تا یکی میاد حرف بزنه بهش میپری...
نسرین که وارد شد با ناراحتی گفت چیه دوباره دارید دعوا میکنید؟
صداتون میره اون بیرون...
بعدم با اشاره به نیلوفر
_زود باش دیگه بنده خدا آقا جواد ومامان منتظر موندن تا شماها برید...
بدو دیگه...
اومد پارچ آب رو داد دست من
_ بیا تو هم برو بشین خودم بقیهش رو میارم...
تا خواستم خم بشم و پارچ رو وسط سفره بذارم
آقا جواد دستش رو دراز کرد
بدینش به من ...میذارم تو سفره
خداروشکر آقا جواد هم مثل داداش و آقا کاوه باغیرت و بامحبته...
اجازه نمیده خانم خودش یا هرکدوم از ماها خم و راست بشیم...
امان از نیما...
دوباره یاد بیغیرتیهاش افتادم...همون رفتارهایی که ی زمانی عاشقشون بودم و فکر میکردم از سر روشنفکریه... ولی به مرور زمان دستم اومد که همه اون رفتارها به خاطر بیاهمیت بودن به جایگاه یه خانمه...
مثلا بابا و داداش و همین آقا جواد هروقت به یه خانم میرسن با احترام ویژهای باهاش برخورد میکنند و برای محارم که دیگه سنگ تموم میذارن...
اونوقت یه بار که نیما من رو به خونه شون برده بود وقتی توی اتاقش خواب بود و یکی اومده بود دم در باهاش کار داشت نتونست از تختش دل بکنه و بیرون بیاد به من گفت یه پوشه روی دراوره اون رو بردار ببر تو حیاط بده به کمالی...
و من چه ساده لوحانه برداشتم از رفتار نیما این بود که به من و اون آقا اعتماد داره و بددل نیست...
گاهی کنار نیما که هستم دلتنگ غیرت داداشمو خونوادم میشم و وقتی کنار خونوادم هستم دلتنگ آزادی بدون محدودیت نیما و خونوادهش
هنوز نتونستم به یه جمع بندی دقیق برسم که رفتار کدوم یک از مردای زندگیم نشون دهنده ی محبت و ارزش گذاریه و کدوم یکی از سر بی ارزشی...
یهو یاد تولد فرشته افتادم... اما برای اینکه بیشتر ازین اعصاب خودم رو به هم نریزم سعی کردم از فکرش بیرون بیام...
بعد از شام ، هنوز وسایل سفره رو کاملا جمع نکرده بودیم نیلوفر و شوهرش خداحافظی کردند و رفتند...
نسرین چادررنگی که به خاطر حضور آقا جواد سرکرده بود کنار گذاشت و کمکم کرد سفره رو جمع کنیم...
بدون اینکه حرفی بینمون رد وبدل بشه ظرفها رو در سکوت شستیم.
یاد پارک رفتن بچه ها افتادم
_گفتم چی شد پس قرار بود نیلوفر و اقا جواد دخترا را ببرن پارک
_ خدا روشکر مامانشون که بیدار شد دوست داشتن پیش اون بمونن خودشون گفتن الان دیگه پارک نمیخوایم
بعد هم نگاه معنی داری به من انداخت
متوجه شد که می خواستم مچشون رو بگیرم اخه فکر کردم خودشون هم بدقولی کردن
نسرین مشغول دستمال کشیدن روی کابینتها شد که من به قصد خوابیدن از اشپزخونه بیرون زدم.
داداش خواب بود و مامان آروم آروم با بابا حرف میزد.
با حضور من مامان رو کرد به من
_دستت درد نکنه دخترم برو بخواب امروز خسته شدی...
فردا نیلوفرم بچه هاش رو میاره دیگه حسابی سرت شلوغ میشه...البته عمهت هم میاد ... خدا خیرش بده کمکتون میکنه.
وارد اتاق شدم نگاهی به زینب که دختراش رو ناز میکرد و براشون لالایی میخوند انداختم.
نازنین زهرا خواب بود و فاطمه با چشمای خمار مامانش رو نگاه میکرد.
برام جالبه زن داداش همیشه مابین لالاییهاش دعای سلامتی امام زمان و سوره ی حمد هم جا میده...
و الان با اهنگ قشنگی سوره ی حمد رو میخوند...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
با اینکه خیلی خستهام و ازم خیلی خیلی بعیده...
اما رختخواب بچههارو میندازم و حالا که نازنین فاطمه هم خوابش عمیق شده
جابه جاشون میکنم...
زینب مدام تشکر میکرد...
چشمم به سینی غذای زینب افتاد که روی میز کامپیوتر بود ...
برش داشتم
_زینب تو که چیزی نخوردی؟
_قربون دستت... اشتها ندارم...
یجور ببر تو اشپزخونه که مامانت نبینه... بنده ی خدا همش غصه ی من رو میخوره.
_پس به نسرین بگم یکی از سرمهای داداش رو برات وصل کنه...
با اصرارهای زیاد ما، زینب راضی شد که نسرین براش سرم وصل کنه.
مامان و نسرین توی هال خوابیدند تا مراقب بابا و داداش باشن.
و من توی اتاق پیش بچهها...
هوا گرمه بنابراین لباسم رو دراوردم و با همون تاپ بندی زرد رنگم توی رختخواب خوابیدم...
صبح با صدای جیغ مامان از خواب پریدم
شتابان و هراسون خودم رو بهش رسوندم.
مامان جلوی در سرویس نشسته و زینب رو صدا میکنه...
زینب هم بی حال جلوی در روی فرش هال افتاده ... کمک مامان کردم تا بلندش کنیم...
کشون کشون تا کنار داداش اوردیم.
داداش دست راستش رو بالا اورد وپتویی که کنارش افتاده نشون داد ... یعنی اینجا بخوابونیدش...
زینب رو همونجا خوابوندم...
نسرین با عجله اومد بالا سرمون..
داشتم نماز میخوندم چی شده؟
مامان با بغض گفت
_هیچی...زینب تا خواست بره سرویس فکر کنم سرش گیج رفت و افتاد... خیلی ترسیدم اولش فکر کردم سرش خورد به دیوار برای همین نتونستم صدای جیغم رو کنترل کنم...
اما خداروشکر سرش نبود...
در حالیکه با قاشق آب قند داخل دهنش میریختم رو به نسرین پرسیدم
_مگه دیشب سرم وصل نکردی براش؟ پس چرا دوباره ضعف کرده؟
_وصل کردم ولی نذاشت کاملا تموم شه...
فقط یه سومش تزریق شد...
یکم حالش جا بیاد ببریمش توی اتاق همونجا براش دوباره وصل کنم...
داداش با اشاره یه چیزی میخواست بگه که بعد از کلی تلاش فهموند همینجا بمونه...
دلم براش میسوزه برای یه جمله که به مت بفهمونه این همه بال بال زد..
نسرین هم سرم رو اورد و اول شنلگ رو به لوله ای که مربوط به شعله ی روشنایی گازه اویزون کرد وبعد هم سوزن سرم رو وارد دست زینب کرد...
دوقلوهای داداش که با سروصدای ماها بیدار شده بودند اروم وبیصدا کنار باباشون نشسته بودند و کارهای مارو رصد میکردند.
کار نسرین که تموم شد یکم زل زد به دخترا
_بمیرم عمه شماهارم بدخواب کردیم اره؟
بیاین بریم اتاق پیش خودم بخوابید...
نازنین زهرا یکم زل زد تو چشماش
_میخوام پیش بابام بمونم...
_منم پیش بابام میمونم...
بغض نازنین فاطمه قلبم رو از غصه میفشرد...
بمیرم براشون تابه حال بخاطر وضعیت باباشون پناه به مامانشون میاوردند و حالا با دیدن این وضعیت زینب به باباشون پناه بردند...
قبل ازینکه اشکم روون بشه به اتاقمون رفتم..
اشک گوشه ی چشمم رو پاک کردم..
به تقلید از مامان دستم رو بالا بردم
_خدایا شکرت که داداشم زنده ست و حالش رو به بهبوده...
خدایا هیچ بچه ای سایه ی پدرومادرش رو از دست نده...
خواب از سرم پریده ولی هنوز کسلم.
.
بنابراین توی رختخوابم دراز کشیدم...
ساعت نه صبح مامان بیدارم کرد
پاشو تنبل...
هرسه تا مریضامون بیدار شدند دارن صبحونه میخورن اونوقت تو خوابی هنوز؟
بیدار شدم و تیشرت مناسب پوشیدم و بیرون رفتم سفره پهنه و عمه کنار بابا نشسته و لقمهای که آماده کرده میذاره دهن بابا..
سلام کلی کردم و رفتم که دست و روم رو بشورم...
وقتی که برگشتم عمه سر سفره نشسته ... باهاش دست دادم و احوالپرسی کردیم...
زن داداش کنار نریمان نشسته و با محبت صبحونه به دهنش میذاره...
مامان با محبت نگاهشون میکرد...
_مادر برای خودتم لقمه بگیر بخور ...
من خودم الان میام برای نریمان لقمه میگیرم...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۵٠ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت ۵۱
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بهت زده خیره شده بودم به ریل قطار، عقب عقب گام برداشتم خوردم زمین ...
همه مینوشتن و عکس مینداختن صدای جیغ مادر و پدر نرگس طنینانداز بود ...
باورم نمیشد ...
گفت جنازه رو سوزوندید انداختید اینجا؟
با خودم گفتم وااای چی داره میگه نرگس رو سوزوندن؟ یعنی راست میگه،
خط زرد کشیدن دور قسمتی که اون پسر گفت، بیسیم زدن تردد قطار متوقف شه ...
شروع به گشتن کردن که یدفعه یه سرباز داد زد جناب سروان بیاید این طرف
ما هم مثل فضولا دوییدیم ببیتیم چی شده دیدم سر نرگس تو دستایه سربازه، افتادم زمین، رو کردم به ستایش و سهیلا سه تایی جیغ زدیم، جیغ میزدیما، دوست مهربون و مظلومم رو چه فجیهانه به قتل رسونده بودن ، نگاه کردم به شوهرش که ولو شده روی زمین، پدرش از حال رفته مادرش داره خودشو میزنه ...
ستایش دستای منو گرفت
الهام چیکار کنیم، الهام نرگس نامزد داشت عید عروسیش بود ...
گفتم
سهیلا باید از اینجا بریم حالم خیلی بده، گریه میکردم و از شدت اشکی که از چشمم میریخت جلوم رو نمیدیدم، ترسیده و وحشت زده شدم، همهش میفتادم، زانوهام خالی میشد نمیتونستم راه برم
برگشتیم خوابگاه تو سالن داد زدم بچه ها نرگس مٌرده، نشستم وسط سالن به جیغ زدن و گریه کردن همه بچه ها ریختن دورم، همدیگرو بغل میکردیم و گریه میکردیم ...
یکی از بچههای خوابگاه گفت چی میگید؟؟ یعنی چی مرده
ستایش گفت کشتنش، سوزوندش، فقط سرش بود ...
گوشیم زنگ خورد، گفتم بله؟ دیدم مرتضی است گفت کدوم قبرستونی هستی الهام چرا گوشی جواب نمیدی ب*ی*ش*ر*ف میام تیکه تیکهت میکنمما
گفتم مرتضی نرگس مُرده، آگاهی بودیم ... سوزوندش فقط سرش مونده بود
گفت خودت دیدی یا داری چرت و پرت میگی؟
_جنازه نرگس رو ندیدم فقط سرشو دیدم
بیا بیرون ببینم چی میگی، من سر کوچه خوابگاهم
پاشدم همه چیمو انداختم رفتم کفش بپوشم سهیلا گفت
نرو میخوای توام بمیری
بی توجه به حرفش گریه کنون و پریشون دوییدم تو کوچه رفتم تو ماشین مرتضی تا نشستم گاز داد با سرعت از اونجا دور شد
منم جیغ میزدم و گریه میکردم یدفعه دیدم وایساد، نگاش کردم گفتم
مرتضی چیکار کنیم
انگشتش رو گذاشت روی بینیش
هیسسسی
دیدم داره گریه میکنه
سردم بودم هم از صحنه ای که دیده بودم، هم از برف و بارون وسرما میلرزیدم ...
بخاری ماشین و زیاد کرد یدفعه...
نفسم گرفت، کیفمم خوابگاه بود
گفت
اسپری ت کو؟؟
_مونده خوابگاه
التماس میکردم
مرتضی نفسم نفسم ...
مرتضی با سرعت رفت خیابون باجک دم داروخانه بدوبدو اومد در ماشین سمت من رو باز کرد گفت
دهنتو باز کن اشکاشو میدیدم که چه جور داره از چشمش میریزه، اسپری زد تو دهنم نفس م باز شد، شروع کردم جیغ زدن ...
گفت
الی آروم باش همه دارن نگامون میکنن از ماشین آوردم پایین...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۵۱ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۵۱
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نشستم رو آسفالتهای خیابون باورم نمیشد نرگس مرده ...
خودمو باخته بودم، صدای زنگ موبایل م رو اعصابم بود گوشی رو پرت کردم رو صندلی عقب و جیغ میزدم و خدا رو صدا میزدم ...
دیدم مرتضی داره با گوشیم حرف میزنه و داد میزنع دست از سر این دختر بردارید، برید گمشید لکاتهها، گفتم مرتضی کیه؟
گفت همون رفیق کثافتت ه که این آشوب رو به پا کرد ...
پاشدم چادرم پیچید به پام خوردم زمین رفتم سمت ه مرتضی گوشی رو ازش گرفتم
دیدم سهیلاست ...
صدای جیغ و گریه دوستام بود گفت الی بیا یوقت بلایی سرت میاره آ ...
گوشی رو قطع کرد گفتم منو از اینجا ببر مرتضی گفت بشین تو ماشین ...
با ۲۰۰ تا سرعت میرفت از قم رفتیم بیرون گفتم کجا میری، گفت هیچی نگو ... بشین الهام ...
جفتمون به جاده زول زده بودیم ...
منو برد روستاهای اطراف قم ...
دم یه کلبه وایساد با هم پیاده شدیم پاهام تو برف فرو میرفت رفتیم داخل باغ و رفتیم تو کلبه و شومینه رو روشن کرد و گوشی رو برداشت و به زبون ترکی یه چی گفت ...
گفتم به کی زنگ زدی چی گفتی؟؟
گفت اونی که باید ازش بترسی من نیستم الهام خانم
پتو رو کشیدم رو زانوهامو کنار شومینه زل زدم به آتیش و اشک میریختم ...
یک ساعتی گذشت هوا رو با تاریکی میرفت که دیدم در میزنن ...
قلبم داشت وایمیستاد ولی همچنان زل زد به آتیش ...
یه آقایی اومد تو و سلام کرد ولی نگام نکرد ...
جواب سلامشو ندادم ... کز کردم همون گوشه کنار شومینه دیدم کلی خوراکی خریده گذاشت داخل مرتضی گفت فرامرز بمون نمیتونی برگردی جاده بسته است برف میاد ...
گفت خانم موذبن
مرتضی گفت نه الهام موذب نیست من سرمو بالا نیاوردم...
_______________________
اول داستان زندگیماز خواننده ها خواهش میکنم منو قضاوت نکن اون موقعی که من مرتکب اشتباه شدم فشار زیادی روم بود و فقط به نجات خودم فکر میکردم امیدوارم خدا روزی منو ببخشه که همچین اشتباه بزرگی کردم ۱۹ سال و شش ماه پیش بود که تازه نیسان خریده بودم و یکی از اشناهای قدیمی اومد سراغم وقتی فهمید کلی بدهی دارم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خواهرشوهر حسودی داشتم.
خصوصا از وقتی نامزد کرد بیشتر هم شد.چون نامزدش ادم مغرور و خودشیفته ای بود و اصلا توجهی به خواهرشوهرم نداشت. با اینکه همسرم سینا از ابتدای ازدواجمون همیشه با محبت و دلسوزی با من و مادرو خواهرش رفتار میکرد ولی حالا خواهرش سپیده که میدید نامزدش به خوبی سینا نیست همه ی دق دلی هاش رو روی سر من خالی میکرد. روز عروسیشون در تالار رفتار داماد با سپیده طوری بود که انگار بزور داماد شده. شبی که به عنوان مادرزن سلام به خونه ی مادرش اومدند ما هم دعوت بودیم. سپیده با توپ پر و بی احترامی با من برخورد میکرد من هم چون میدونستم دلش از کجا پره اصلا بروی خودم نمی اوردم تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
_نه مامان جون ... خودمم هم زمان دارم صبحونم رو میخورم خیالتون راحت...
بعد از شستن ظرفهای صبحونه به دستور مامان یه سینی چای ریختم و برای همه بردم و همونجا کنار مامان نشستم
دخترا بیدار شدند وکنار مامانشون نشستند...
داداش با محبت نگاهشون میکرد
مامان برای عمه داشت تعریف میکرد...
_کار خدارو میبینی آبجی؟
تا دیشب تو چشمای باباشون نگاه نمیکردند و پیشش نمینشستند...
ولی دم صبح که زینب حالش بد شد و براش سرم وصل کردیم هردوشون اومدند نشستند کنار نریمان...
قربون خدا برم که پدرومادر همیشه مامن و تکیه گاه بچه هاشون هستند...
شکر خدا زینب هم از نیم ساعت پیش که بیدار شده سرحال تره...
این چندروز بهخاطر ویار و حال بدش مدام میرفت توی اتاق که نریمان متوجه حالش نشه و غصه نخوره ولی چون دم صبح نریمان فهمید زینب بیهوش شده بچم بال بال میزد که بیاد کمکش کنه اما وقتی نتونست کاری کنه خودم میدیدم داره شونه هاش تکون میخوره... بمیرم براش گریهش گرفته بود و به سختی خودشو کنترل میکرد ، قشنگ معلوم بود داره تو خودش میریزه...
بعدشم با کلی بال بال زدن بهمون فهموند که اجازه بدیم خانمش پیشش بمونه...
تا صبح با همون دست نیمه علیلش سر زینب رو نوازش کرد...
من که میگم حال خوب الان زینب تأثیر سرم نیست... محبت نریمان حال زینب رو خوب کرده ...
واقعا خدا بنده هاش رو بهتر میشناسه که اینهمه سفارش کرده موقع انتخاب همسر دقت کنید...
الحمدلله خیالم همیشه بابت زینب و نریمان راحت بوده...این دو تا انگار برای هم زاده شدند...هردو با ایمان و با تقوا، مهربون با محبت، در بدترین شرایط همیشه حال هم رو خوب میکنند...
عمه نگاهی به نریمان کرد
_الحمدلله ... نریمان هم نسبت به دیروز و پریروز خیلی سرحالتره...
ببین یه لحظه لبخند از لبش نمیره...
فدای محبتش ...
نگاه کن با چه محبتی به هم نگاه میکنن...
بعدم شروع کرد به خوندن چهار قل
عادت همیشگی مامان و عمه ست...
هروقت میخوان چشم زخم رو از کسی دور کنند براش سوره ی ناس و فلق و کافرون و توحید میخونند...
مامان نگاهش رو داد به دخترا که حالا کنار باباشون نشستند.
_نازنینای من...عزیزای دلم بیاین پیش من بشینید بذارید مامان و باباتون یکم صبحونه بخورن...
الان عمه نهال میره صبحونه شما دوتا رو هم میاره براتون که بخورید...
بعدم صورتش رو سمت من گرفت
_پاشو مادر صبحونه بچههارو بیار بخورن...دیشبم شام نخوردن الان ضعف میکنند.
تا خواستم تکون بخورم عمه بلند شد
_تو بشین عمه جان... من میرم میارم.
مامان آغوش باز کرد
_نازنین زهرا... نازنین فاطمه... عزیزای دلم بیاین دیگه قربونتون برم...
بعدم آروم و زیر لبی گفت
_ مادرجان یه تکون بخور... بیا بچه هارو ببر دست و صورتشون رو بشور... الان خود زینب بلند میشه... این صبحونه رو کامل بخوره من خیالم راحت میشه... آخه خیلی ضعیف شده
بعدم بلند شد، دست بچهها رو گرفت و به طرف روشویی رفت
وااا...به من سفارش میکنه بعد خودش کارو انجام میده...لابد بعدا میخواد غر بزنه بگه تو هیچ کدوم از حرفای منو گوش نمیدی...
روی پا ایستادم.جلوی سرویس دست گذاشتم رو شونه ی مامان... مامان برو بشین من خودم بچهها رو میبرم...
اول نازنین زهرا رو فرستادم داخل که نازنین فاطمه با شیرین زبونیاش مشغولم کرد و بعد هم خودش رفت داخل...
در این فاصله دست و صورت نازنین زهرا رو شستم و بعد هم دست وصورت نازنین فاطمه رو...
عمه که حالا وسایل صبحونه ی بچههارو تو یه سینی بزرگ چیده بود کنار بابا نشست
بیاین پیش خودم خوشگلای عمه ... بیاین کنار بابابزرگ بشینیم هم صبحونه ی شما دوتا عزیزای دلم رو بدم ، هم با داداشم حرف بزنم...
همینکه نشستند پیش عمه، نازنین زهرا من رو با دست نشون عمه داد و گفت
عمه عمه... عمه نهال دیشب یه کار بد کرد...
برق از چشام پرید
یا خدا چی میگه این بچه...
تندی نگاهش کردم چی میگی بی ادب... آدم در مورد بزرگترش اینجوری حرف میزنه؟چکار کردم من که خودم خبر ندارم؟
عمه به حالت استپ بهم فهموند ساکت باشم.
بعدم رو بهش گفت.چی شده مگه قربونت بشم...
عمه ها هیچوقت کار بد نمیکنند بعدم یه چشمک بهم زد و با لبخند رو به جمع گفت
مگه نه؟؟؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
_من بعنوان یه عمه قبول ندارم که عمه ها اصلا اشتباه کنند.
بعدم زد زیر خنده...
بابا سری تکون داد و آروم گفت:
_ یکی تو و یکی نهال... از شما دو تا که کلا بعیده...آخه شما دوتا نوبرونه ی عمه هایین.
نوبرونه رو بابا با کنایه گفت... یعنی عمه هم شیطنت داشته؟
کنجکاو شدم در مورد جوونیای عمه اطلاعات کسب کنم...
ولی الان اول باید بفهمم این وروجک چی میخواد در مورد من بگه...
نازنین زهرا با آب و تاب جریان صبح رو تعریف کرد که وقتی مامانش جلوی سرویس بیهوش شده عمه نهال با یه لباس بندی نازک و یه شلوارک جلوی بابام و بابابزرگ اومد بیرون و همش پیش اینا بود...
همه زدند زیر خنده...
نازنین فاطمه هم اون وسطا همکاری میکرد ودر تکمیل حرفای خواهرش یه چیزایی کم یا زیاد میکرد..
با اخم و لبای ورچیده نگاهشون کردم...
_هه هه هه الان مثلا مچ منو گرفتی قاشق نشسته؟
مامان با اخم نگاهم کرد
_عه نهال... این بچه ست چه میفهمه این چیزارو؟
بعدم رو به دوتا دخترکوچولویی که فکر میکردند چه کشف بزرگی کردند گفت:
عمه نهال به بابا و بابا بزرگ محرمه اشکال نداره اونجوری اومده پیششون...
ولی اینکه همیشه پیششون رعایت میکرده بخاطر فهم و شعور و احترامیه که برای داداش و بابای خودش قائله...
مثل شما دوتا که الان کوچولویین و هرلباسی که دوست دارید میپوشید اما بزرگتر که شدید به خاطر احترام رعایت میکنید...
وقتی به اتاق رفتم منتظر بودم اون دوتا وروجک بیان و یه گوشمالی اساسی بهشون بدم
اما زن داداش اومد و با عذرخواهی از دلم در آورد
این بچه ها به خودت رفتن نهال...
داداشت از سوتی های بچگیات که تعریف میکنه میبینم خیلی شبیه خودتن...
با اخم نگاهش کردم
_یعنی چی از سوتیهای من میگه؟ یعنی تو خونتون مینشستید و غیبت من رو میکردید میخندیدید؟
یکم حالت جدی گرفت
_نهال جان میگم زمان بچگیات...
اخه داداشت خاطرات بچگی تو رو از همه ی خواهرای دیگهش بیشتر یادشه و معمولا با هر تلنگری یاد بچگی تو میفته و خاطره تعریف میکنه...
زینب که دوباره لبش به لبخند کش اومد ادامه داد
_مثلا یبار که داداشت تازه از سرکار برگشته بود گفت سردرد دارم یکم دراز میکشم شاید خوب شدم همون موقع بچهها سر این دعواشون بود که کی کنار باباش بخوابه یهو یکیشون یه صدای ناهنجار ازش بلند شد و اون یکی داد زد و گفت بیتربیت
اون یکی زد زیر گریه که من نبودم و یه دعوای اساسی بینشون رخ داد و چون میخواستن هم رو بزنن، داداشت اونقدر سر این موضوع و دعوای این دوتا کتک خورد که اخرش گفت، اصلا من سرم خوب شده و دیگه نمیخوام بخوابم... پاشد شلوار پوشید گفت من میرم سرکار...
خدا شاهده نهال هردوشون گوشهی شلوار باباشونو گرفته بودن میگفتن من بودم من بودم...داداشت دیگه نشست وسط خونه اونقدر خندید که سردرد یادش رفت...
بعدم خاطره ی تو رو تعریف کرد و گفت:
یروز نهال که سه چهارسالش بوده یه عروسکم تو دستش بود اومده رد بشه یکی از اسباب بازیها زیر پاش سرخورده صدای ناجور ازون اسباب بازی در اومده...
ولی نهال عروسک توی دستشو نشون میده و میگه این بی ادب بود... داداشت میگفت همه فهمیدیم صدا از اون اسباب بازی که رو زمین افتاده بود در اومد برای همین به حرف نهال خندیدیم
که نهال زد زیر گریه و داد میزد من نبودم عروسکم بود هرچیم مامانم و خواهرا بهش میگفتن ما فهمیدیم کار تو نبوده باور نمیکرد و اخرش باحالت قهر رفت تو اتاق تا دوساعتم با هیچکدوممون حرف نمیزد...
مطمین باش قبلا خودتم از این سوتیا دادی و یکی رو رسوا کردی که بچههام این سوتی رو دادن کمی قیافه ش تو هم شد...
اگه داداشت الان میتونست قشنگ حرف بزنه مطمین باش یه سوتی از بچگی تو مشابه همین سوتی بچههارو برام تعریف میکرد
یاد خاطره ی بچگیم خنده به لبم آورد اما اخم کردم
_داداشم حق نداشت بچگیهای من رو مسخره کنه ...
و رفتم سراغ کمدم.
زینب هاج و واج کمی نگاهم کرد ورفت بیرون.
داداش حتما تو خونهش میشینه با زینب از خرابکاریهای من تعریف میکنه و با هم میخندن...من رو کردند سوژهی خندهشون
بیشعورا...
از اینکه توی دلم بیشعور خطابشون کردم پشیمونم...
آخه زینب که تابحال به من بدی نکرده... داداشمم شاید سختگیری داشته اما همیشه به خیال خودش از سر دلسوزی بوده نه دشمنی...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃🌹🍃
#پندانه
ذغال های خاموش را کنار زغال روشن
می گذارند تا روشن شود
هم نشینی اثر دارد...
پس همیشه آدمی را انتخاب کنید که
انرژی مثبتش امیدش و خوبی هایش
در شما اثر کند...
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
سلام
عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهدهش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده.
قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده.
نیت کردیم ان شالله با کمکهای شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوشحالش کنیم
عزیزان از ۵ تومن تا هر مبلغی که درتوانتون هست.
نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانوادی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم.
بزنید رو شمارهکارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانوادهی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110