eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
778 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۸۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) زینب که توقع این حرفارو ازم نداشت به آرومی گفت _نهال جان قصد دخالت ندارم... اما میدونم داداشت تو و‌خواهرات رو خیلی دوست داره و هیچ وقت جز خیر و صلاحتون چیزی نمی‌خواد... الانم اگه باعث رنجشتون شده من بهت اطمینان میدم که عمدی نبوده... بدون اینکه نگاهش کنم یا واکنشی نشون بدم بی هیچ حرفی بیرون رفتم و‌ کنار نیما نشستم... آروم توی گوشش گفتم اگه دوست داری پاشو بریم بیرون _خونواده‌ت ناراحت نشن؟ _نه نمیشن... پاشو بریم... _پس اون پاکتی که بهت دادم توش یه جعبه ی کوچیکه اون رو هم با خودت بیار... لحظه ای بعد همزمان با خداحافظی کردن نیما به اتاق رفتم و جعبه ای که توی پاکت بود و هنوز بازش نکرده بودم رو بهمراه گوشی توی کیفم انداختم و با نیما از خونه خارج شدیم. بقیه تا ایوون بدرقه‌مون کردند به در حیاط که رسیدیم نگاهی به پشت سر انداختم و وقتی مطمئن شدم همه به داخل خونه برگشتند، دستش رو گرفتم که باعث شد بایسته و زل بزنه تو چشمام... نیما ببخشید اگه داداشم اونطوری باهات برخورد کرد...مامانم راست میگه از رفتن بچه ها ناراحت بود و قرصهایی که خورده بود باعث شد خوابش بگیره و‌کسل باشه. وگرنه قصد بی‌محلی و بی احترامی نداشت دستم رو طوری کشید که باعث شد بیفتم تو بغلش... قربون این مدل حرف زدنت بشم عزیز دلم... من از داداش تو ناراحت نمیشم،هیچ وقت ناراحت نمیشم، نه تنها از داداشت که از هیچ کدوم از اعضای خونواده‌ت ناراحت نمی‌شم ... چون همونطور که تو عزیز دلمی اونهام عزیز دلم هستند... خونواده ی تو خونواده ی من هم هستند پس سر این مسائل بیخود اصلا خودت رو‌ ناراحت نکن... دلم می‌خواست تا ابد در آغوشش که حس امنیت بهم می‌داد بمونم اما ترس این رو داشتم که یه‌وقت کسی بیاد توی حیاط و ما رو در اون وضعیت ببینه... پس خودم رو آروم بیرون کشیدم و این باعث شد دستش رو از پشتم برداره و تو چشمام زل بزنه... نهال خیلی دوستت دارم خیلی بیشتر از همه ی تصوراتت... اشک تو چشمام حلقه زده با دست پاکش کردم تا بهتر بتونم چهره ی پرمحبت نامزد مهربون رمانتیکم رو ببینم... با یه دست در حیاط رو باز کرد و با دست دیگه‌ش دستم رو گرفت و این بار راه افتاد و من رو تا کوچه برد... هرچی نگاه اطراف کردم ماشینش رو ندیدم... _عه نیما پس ماشینت کو؟ همونطور که دستم توی دستاش بود من رو سمت ماشین شاسی سفید رنگی برد _امشب قراره با این عروسک بریم بچرخیم منتها اینبار تو میشینی پشت فرمون... _نیما ماشینتو عوض کردی؟ جلوتر رفتم و با ذوق به ماشین روبروم نگاه می‌کردم... _ولی اون یکی ماشین که بهتر بود، اون مدلش بالاتر نبود نیما؟ _چقدر تو خنگی دختر هنوز متوجه نشدی؟ جعبه رو اوردی؟ همزمان که تلاش میکردم جعبه رو از کیفم در بیارم به حرف نیما فکر میکردم که گفت امشب تو بشین پشت فرمون... یعنی درست حدس زدم؟ ممکنه این ماشین رو برای من خریده باشه؟ خدای من... اگه این‌طور باشه که من ذوق‌مرگ می‌شم. جعبه رو ازم گرفت و همونطور که مقابلم نگه داشت بالا آورد و درش رو باز کرد... چشمم به داخل جعبه و نگاه نیما که به نگاهم گره خوده بود در رفت و آمد بود... _مبارکت باشه عشقم...خودم رانندگی یادت میدم. _باورم نمیشه نیما... دستم رو روی قلبم گذاشتم به‌ وضوح تپش قلبم رو حس میکنم کم مونده از هیجان بیرون بپره... _نیما واقعا ماشین برای منه؟ هیجان و ذوق همه ی وجودم رو در برگرفته دستام رو روی دهنم گذاشته بودم تا از جیغی که هرلحظه ممکنه از دهانم خارج بشه جلوگیری کنم... _نیما تو خیلی خوبی...نیما تو خیلی ماهی... نیما... نیما... نمیدونم چی بگم... تو خیلی عشقی... اشکام بی‌مهابا صورتم رو پر میکرد... نیما از شور و هیجانی که نشون میدادم ذوق‌زده نگاهم میکرد... روی پاهام بند نبودم انگار یه نیرویی من رو روی هوا معلق نگه داشته، دستای مشت شدم رو بی اختیار جلوی دهنم گرفته بودم و مکرر میگفتم _واقعا ماشین مال منه؟ تا اینکه نیما دستام رو گرفت و پایین آورد و زل زد توی چشمام... _نهال من رو نگاه کن... بسه دیگه اینطوری که تو ذوق کردی میترسم سنکوب کنی دختر... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۸۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بسه...هیجان بسه... _ آخه نمیتونم نیما... اولین بارمه همچین هدیه ای دریافت میکنم... دوباره اشکام سرازیر شد بغض گلوم رو میفشرد کلمه به کلمه به سختی حرف میزدم اما دلم میخواست حرفام رو بشنوه... _نیما... من ... هیچوقت... به... خواب... هم... نمیدیدم... یه همچین ماشینی بتونم... سوار شم... چه... برسه... خودم صاحبش باشم... و اینجا بود که بغضم ترکید و بلند زدم زیر گریه... _بسه نهال... دارم اذیت میشم از گریه‌هات... بیا بریم بشین پشت فرمون ببینم چی بلدی... _نه توروخدا نیما... من الان راه رفتن معمولیم رو‌ فراموش کردم چه برسه به رانندگی که اصلا بلد نیستم. _واقعا اصلا بلد نیستی؟ تو دلم گفتم از بچگی که بابام ماشین نداشت داداشمم چندماه قبل از ازدواجش ماشین خرید اون زمان من بچه بودم، بعد از ازدواج کی فرصت کرد یادم بده؟ در سمت شاگرد رو باز کرد _بفرما بانو...فعلا بنشین اینجا امشب خودم میرونم ولی باید در اولین فرصت اقدام کنی برای اموزش رانندگی... که اگه مثل دیروز مساله‌ای پیش اومد خودت ماشین داشته باشی... خواستم بگم یعنی خیلی قراره باهام قهر کنی که لازم بوده برام ماشین بخری؟ اما دلم نمیخواست حال خوشم رو با هیچی خراب کنم... تا قبل از دیدن ماشین تصمیم داشتم تو اولین فرصت حسابی به پدرو مادرش بابت رفتارها و‌ قهرهای بچگانه‌ش شکایت کنم... اما با این کارش فکر نکنم هیچوقت هیچ کدوم از رفتارهای نیما بتونه من رو عصبانی و دل‌شکسته کنه. قبل از اینکه توی ماشین بشینم یکم رُخِش رو نگاه کردم و خم شدم و داخلش رو هم ورانداز کردم... به تعارف نیما پاسخ دادم و‌ روی صندلی نشستم... با ذوق همه جای ماشین رو‌ نگاه میکردم که نیما کنارم روی صندلی راننده نشست... دستش رو گرفتم _نگاه کن نیما... ببین چطور دستام داره میلرزه! از قلبم دیگه چیزی نمیگم برات... واقعا این ماشین مال منه؟ و دوباره اشکام سرازیر شد... _عه نهال... همین الان گفتم گریه نکن... گریه نکن دیگه... ناراحت میشما... با سرآستینم اشکام رو پاک کردم _باشه...باشه دیگه گریه نمیکنم ولی باور کن دست خودم نیست... _میدونم گریه‌ی شوقه...اما با قاطعیت میگم اگه گریه کنی همین الان ولت میکنم و میرم... _خیلی خب باشه گفتم که گریه نمیکنم... کمی توی جام جابجا شدم... چندتا نفس عمیق کشیدم و با کف دست آروم روی گونه‌م ضربه‌ی اروم و نامشهودی زدم تا کمی از هیجانم کم بشه... خنده‌م گرفت... یاد چیزی افتادم... _نیما... قبل از نامزدی برای اینکه شوق و هیجانی که از بودن با تو داشتم رو پیش خونواده‌م پنهان کنم از این شگرد استفاده میکردم و حالا کنار تو و بخاطر هدیه ی تو... وای نیما خیلی خوشحالم... دستام رو توی دستش گرفت و فشرد _نهال با دنیا عوضت نمیکنم... هرچیزی رو که بدونم خوشحالت می‌کنه اگه سر قله‌ی قاف هم باشه برات فراهمش میکنم.. بهت قول می‌دم... اگه می‌دونستم خریدن یه ماشین اینقدر خوشحالت میکنه زودتر اقدام میکردم. _تصور داشتن ماشین میتونست من رو خوشحال کنه چه برسه به داشتنش ماشین رو روشن کرد و راه افتاد... نهال از فردا باید بیفتی دنبال کارای ثبت نام آموزش رانندگی... _حتما این کار رو میکنم... پس چی... بی هدف می‌روند بین راه کلی گفتیم و خندیدیم...من گاهی که یادم میومد صاحب این ماشین هستم دوباره به وجد میومدم... با اصرار نیما به رستوران رفتیم و‌ علیرغم اینکه توی خونه شام خورده بودم با بامزه‌بازی‌های نیما و ذوق ماشینم غذام رو کامل خوردم... بعد من رو برای صرف آب هویج بستنی به یه آبمیوه فروشی برد. شب خیلی خوبی بود... تا نیمه‌های شب به گشت و گذار و خوشی گذشت... ساعت حدودا دو نیمه شب بود که گفتم من رو به خونه برسونه... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینه‌ی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهده‌ش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده. قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده. نیت کردیم ان شالله با کمک‌های شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوش‌حالش کنیم عزیزان از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که درتوانتون‌ هست. نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانواد‌ی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم. بزنید رو شماره‌کارت ذخیره‌ میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانواده‌ی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت 52 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت53 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 صدای ضجه‌های خواهر نرگس و شوهرش منو بخودم آورد ... گفتم بچه‌ها چرا نبردنش شهرستان خودشون؟، سحر گفت مادرش خواسته همین‌جا تدفین شه ... مراسم تموم شد و همه برگشتیم ... مدتها با هم خیلی صحبت نمیکردیم ترم تموم شد و تعطیلات میان ترم هر کی رفت شهر و خونه خودش ... تو خونه اصلا حرف نمیزدم، مامانم بهم شک کرد و اینقدر پرسید تا راستشو بهش گفتم 😔 مامانم گفت میایم قم برات خونه میگیریم برو درس تو بخون دیگه نمیزارم بری خوابگاه ... زنگ زدم مرتضی گفتم مامان گفته نمیزاره دیگه برم خوابگاه مرتضی گفت بهترین کارو میکنه خودم برات خونه میگیرم گفتم نه مرسی گفت فقط از اونا فاصله بگیر الهام. خداحافظی کردم و یک ماهی خونه بودم ... ترم بعدی ثبت نامش شروع شد و رفتم دانشگاه، مامانم بهم پول داد گفت برو ما هم میایم خونه میگیریم برات ... به دروغ بهش گفتم مرضیه دوستم خونه گرفته میرم باهاش هم خونه میشم مامانم گفت بهتر ... مرتضی خونه رو گرفته بود و منتظر بودم منو ببره خونه رو نشونم بده، رفتم خوابگاه و وسایلامو جمع کردم، هیچکدوم از بچه ها خوابگاه نبودن، تسویه کردم و گفتم تا چند روز دیگه میام وسایلامو میبرم ... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینه‌ی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهده‌ش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده. قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده. نیت کردیم ان شالله با کمک‌های شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوش‌حالش کنیم عزیزان از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که درتوانتون‌ هست. نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانواد‌ی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم. بزنید رو شماره‌کارت ذخیره‌ میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانواده‌ی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110
زندگی خوبی داشتم، سه تا بچه خدا بهمون داده بود، تنها موضوعی که اذیتم میکرد ماموریتهای کاری بود که همسرم میرفت، چون بچهدها بزرگ شده بودن و کنترلشون سخت بود، یه بار همسرم گفت یه ماموریت کاری تو مشهد بهم خورده و باید برم، خدا حافظی کردو خیلی خوشحال رفت، پلیس زنگ زد که همسرتون تودجاده شمال تصادف کرده و از دنیا رفته، گفتم نه خانم ایشون تو جاده شمال تصا دف کرده، به آدرسی که پلیس داده بود رفتم همسرم رو شناسایی کردم، پلیس گفت یه خانم هم توی ماشین بوده، با تعجب گفتم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 🎬 ✘ یه خواب بد، راجع به فلانی دیدم! ✘ همش توی فکرم، رفتارهاش زیر سؤاله! ✘ دارم دائماً نسبت بهش بدبین‌تر میشم! ※ از کجا بفهمم، اینا حقیقته یا نه؟ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۸۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _پس تو رو می رسونم خونه‌تون و ماشین رو داخل حیاطتون میارم و خودم با آژانس برمی‌گردم _من که کلید در ِ بزرگ حیاطمون رو ندارم... الانم که ما می‌رسیم خونه حتما همه خوابیدن و بی‌اطلاع از بقیه بخوای ماشین رو بیاری توی حیاط ممکنه اهل خونه بترسن... _وقتی ماشین از حیاط خارج بشه اهل خونه میترسن نه وقتی که ماشین داخلش میارن... تیکه‌ی سنگینی بود ولی احساس کردم الان ح جاش نیست چیزی بگم... پس سکوت کردم.. احساس کردم دوست داره همین امشب خونواده‌ م ماشین رو ببینند. با این اوصاف اگه مجبور بشه اون رو داخل حیاط نیاره ازم دلخور میشه.. فکری به ذهنم رسید. _عشقم تو بخوای من رو برسونی و بعد این وقت شب با آژانس برگردی خونه‌تون ناراحتم میکنه... یه فکر بهتر دارم... امشب من میام خونه‌ی شما فردا صبح من و ماشین رو به خونه‌مون ببر. بهتر نیست؟ اینطوری بیشتر باهم هستیم نگاهی با لبخند بهم انداخت _عه واقعا میای خونمون؟ _بله که میام عزیزم... _پس بزن بریم... سرعت ماشین رو هر لحظه بیشتر میکرد... _ وااای ... نیما... به نظرت منم میتونم به خوبی تو رانندگی کنم؟ من عاشق سرعتم ولی فکر نکنم به اندازه ی تو تسلط پیدا کنم _چرا نتونی... فقط تمرین لازمه... و اعتماد به‌ نفس و تمرکز... تو میتونی... مطمئنم نزدیک خونه‌شون که رسیدیم زنگ زد به سینا... _مامان و بابا خونه‌ان؟ عه خوابیدن؟ پس تو چرا بیداری؟ عه... بیخود کردی ی جوری حرف زد من نفهمیدم چی میگه وقتی قطع کرد گوشی رو گذاشت روی داشبورد بلند خندیدم _رمزی حرف زدید؟چی گفتی بهش؟ _هیچی...خودش باید میفهمید که فهمید بنظرم از اینکه در موردش بیشتر کنجکاوی کنم ناراحت میشه برای همین دیگه چیزی نگفتم و سکوت کردم... تا رسیدیم ریموت در رو زد و بازش کرد... وقتی وارد ساختمون می‌شدیم سایه ی چند نفر رو پشت پرده‌ها دیدم نیما حواسش به صفحه‌ی گوشیش بود... _نیما مگه سینا نگفت مامان و بابات خوابیدن؟ انگار کسی توی خونه‌تونه... الان سایه ی چند نفر رو دیدم _نترس چیزی نیست... ایستاد و با دستش مانع رفتنم شد. یه لحظه صبر کن موبایلش رو روشن کرد و شماره ای گرفت و‌ گذاشت کنار گوشش ترس همه وجودم رو‌گرفته...نکنه دزد اومده خونه‌شون‌ _الو... گوساله مگه نگفتم تا من میرسم همه‌شون رو رد کنی؟ غلط کردی... من این حرفا حالیم نیست... به جهنم... پس ببرشون اتاقت تا ما بریم اتاق خودم بعد هر غلطی خواستید بکنید. تا صبح صداتون در بیاد من میدونم و تو... گوشی رو قطع کرد و‌ گذاشت تو جیب شلوارش. نگاهی به من کرد و دستش رو کلافه کشید روی صورتش... یکم قدم زد و نگاهم کرد... _نهال تو خیلی خوبی...خیلی خانومی... دوست دارم همیشه همینجوری بمونی...همیشه همینقدر خانوم باش خووووب... از حرفاش هم خنده‌م گرفت ، هم تعجب کردم _این وقت شب زده به سرت؟ الان یادت افتاده من خوبم و خانومم؟ چطور دیشب که قهر کردی ‌و قالم گذاشتی خانوم نبودم؟ رنگ نگاهش تغییر کرد و اخماش رفت توی هم _ولش کن بیا بریم تو... و خودش جلوتر راه افتاد حیاط به این بزرگی و اینهمه درخت با اینکه کلی لامپ روشنه اما وهم انگیزه... برای همین سریع خودم رو کنار نیما رسوندم وقتی در ورودی رو باز می‌کرد از ترس اینکه نکنه اول خودش وارد بشه و من بیرون بمونم سریع کفشام رو درآوردم و وارد شدم... _چه خبرته؟ یواش.... _اخه تنهایی توی حیاط میترسم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۸۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خودش هم وارد شد‌، دستم رو کشید و کنار پنجره نگهم داشت.. _ی لحظه صبر کن ببینم اینجا چه خبره؟ _نیما خونه‌تون چه خبره؟‌ ی جوری رفتار می‌کنی من رو می‌ترسونی نگاهی به اطراف و راه پله انداخت... بعدم راه افتاد طرف پله‌ها و ازشون بالا رفت نیم‌نگاهی به پشت سر انداخت _بیا دیگه چرا ایستادی؟ اعصابم به خاطر این رفتارهاش بهم ریخته... هربار میایم خونه‌شون یه بساطی دارن یبار من رو میکشه کنار میگه صبر کن یبار اخم میکنه میگه چرا وایسادی بیا دیگه...خوب مگه گفتی بیام که اینجوری حرف میزنی؟ نه به اون همه ذوق و هیجانی که به خاطر ماشین نصیبم شد و‌ نه این سردی رفتارش... پشت سرش راه افتادم، به طبقه دوم رسیدیم ، صدای همهمه و پچ‌پچ از اتاق سینا که چهار پنج متر بعد از اتاق ماست به گوش میرسه. نیما دستش رو روی دستگیره ی اتاقش گذاشت کمی به در اتاق برادرش نگاه کرد و‌سرش رو تکون داد... در اتاق رو باز کرد و‌بدون توجه به من اول خودش داخل شد. به محض ورودم به آرومی گفت _در رو ببند... کلیدش توی کشو اولیِ کمددیواریه... با همون قفلش کن بی هیچ حرفی کاری که گفته بود کردم... در کشو رو که باز کردم چند تا کلید اونجا بود...ولی از شکل و‌ شمایل کلید میشد حدس زد کدوم مال در اتاق باشه... برش داشتم و‌داخل قفل در فرو کردم ‌‌و چرخوندمش. خودش بود در قفل شد... برگشتم نیما رو دیدم که نشسته روی تخت و معلومه که حسابی به فکر فرو رفته... _چی شده نیما چرا یهویی دمغ شدی؟ احساس میکنم از اینکه پیشنهاد دادم بیایم خونتون ناراحتی. _چرت نگو... ربطی به تو نداره... رفتارهای سینا ناراحتم میکنه...خیلی بهش سفارش کردم بعضی کارهای قبل رو تکرار نکنه ولی اصلا حرفم رو گوش نمیده... _مربوط به سایه‌هاییه که دیدم و سروصدای اتاقش؟ مهمون داره؟ _اره... ولش کن نمی‌خواد بهش فکر کنی... هرچی کمتر از گندکاری‌های سینا بدونی برای خودت بهتره... دیگه چیزی نگفتم... سرم درد میکنه...ببین توی همون کشو قرص پیدا میکنی برام بیاری؟ دوباره سراغ کشو رفتم اما دوسه تا ورق قرص بیشتر نبود تا خواستم برشون دارم و اسمشون رو بخونم با حرف نیما و دستش که روی بازوم نشست به عقب برگشتم و نگاهش کردم _ولش کن الان یادم اومد هیچی مسکن ندارم... بعدم در کشو رو محکم کوبید و بسته شد. بیا تو بگیر بخواب برم پایین ببینم چیزی پیدا میکنم یا نه... خواستم بگم من کدئین دارم اما برای اینکه بفهمم چی توی کشوش داره که اینطوری هول شد و اجازه نداد قرص‌هارو ببینم سکوت کردم تا از اتاق خارج بشه... همینکه دستش روی دستگیره ی در رفت برگشت و سراغ همون کشو رفت قرصها رو برداشت _اینا مال اون گوساله ست اون روز ازش گرفتم ببرم بندازمشون دور... خودمم یه مسکن پیدا کنم میام... حالم گرفته شد..نتونستم بفهمم چی بودند... به محض خروج وقتی از رفتنش مطمین شدم سریع سراغ کشوهای کمد دیواری رفتم و دونه دونه بازشون کردم اما هیچ چیز مشکوکی پیدا نکردم.. کشوی دراور رو هم دونه دونه نگاه کردم کلی وسایل مختلف توی کشوها بود اما چیزی که توجهم رو جلب کنه ندیدم... حالم گرفته‌تر شد... یه لحظه به حال و روزم خندیدم... از اینکه چیز مشکوکی از نامزدم پیدا نکرده بودم حالم گرفته بود اگه چیز مشکوک پیدا میکردم چه حالی میداشتم... الان باید خوشحال می‌بودم از این جریان... اما اون قرص‌ها بدجوری ذهنم رو درگیر کرده... نکنه نیما معتاد به قرصه؟ نکنه مشکل اعصاب داره و‌دارو مصرف میکنه؟ نکنه؟ خیلی بهش فکر کردم اما به نظرم نیما اهل هیچ کدوم اونها نبود... صدای بگو مگو از توی راهروی بیرون میاد اما نمیتونم سرک بکشم... پشت در اتاق رفتم تا شاید بتونم چیزی بفهمم صدای نیماست ، معلومه داره با کسی دعوا میکنه... صدای نیما و سینا رو تشخیص می‌دادم اما صدای دختر و پسر دیگه‌ای هم میاد، صدای دختره شبیه صدای مرسده‌ست برق از سرم پرید مرسده این وقت شب اینجا چکار می‌کنه؟ تو اتاق سینا و با چند تا پسر؟ در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم مرسده و‌ یه دختر دیگه و سینا، پسری غیر از نامزد و برادرشوهرم نبود... با دیدنم نیما هول شد. من جلو رفتم و رو یه مرسده و اون دختری که نمیشناختم با اخم گفتم کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 ?