زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت64 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت65
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رفتم خوابگاه و ناهار خوردیم گفتن شب بریم بیرون
گفتم صبر کنید مرتضی برگرده پادگان منم راحت باشم. اینجوری استرس دارم بفهمه
سهیلا آه حسرتی از ته دلش کشید و رو به من گفت
خوشبحالت الهام
به لحظه زُل زدم به سفره و بشقاب قیمه چون گوشت نداشتن جای گوشت بال مرغ ریختن، به خودم گفتم ایکاش منم هیچی نداشتم ولی مثل اینا خنده رو لبم بود، دلم پر از غصه است نمیدونست، تازه به من میگن خوش به حالت
یدفعه یکی با دست چشمام هام رو گرفت
حدث بزن من کیام؟
از صداش شناختمش
مرضیه تویی دیگه
دستشو برداشت و همه زدیم زیر خنده ... بغلش کردم و بوسیدمش گفتم
تو گرداب افکارم بودم منو کشیدی بیرون
کلی گفتیم و خندیدیم و قرار شد فردا شب که مرتضی نیست و پادگانه ما با دو تا ماشین بریم بیرون ... من و مرضیه تو یه ماشین و سهیلا و ستایش م با ماشین ستایش ...
ماشین من ۲۰۶ تیپ ۵ صفر بود و ماشین اون پژو جی ال ایکس ... ولی مطمین بود میبرمش، سهیلا گفت
چند ساله گواهینامه دارید؟
من جواب دادم
سه سال
ستایش گفت
من دو سال ولی زیاد رانندگی کردم
من عشق سرعت بودم ولی حواسم خیلی جمع بود چون زیادم کنار مرتضی نشسته بودم اونم دست فرمونش خوب بود ترسم از رانندگی و سرعت ریخته بود...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#خواستگاریدخترازپسر
رفتم جلو و سلام کردم.فکر کرد ازش سوال دارم بدون اینکه اخمش رو باز کنه جواب سلامم رو داد. گفتم ببخشید من یه کاری باهاتون دارم. قلبم داشت از سینهم بیرون میزد.گفت چه کاری؟ برای اینکه کمتر خجالت بکشم چشمم رو بستم و گفتم من خیلی از شما خوشم میاد میشه با من ازدواج کنید. چشمم رو باز کردم و به قیافهی متعجبش نگاه کردم. دوباره اخم کرد و گفت. ببخشید خانم من قصد ازدواج ندارم
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بابام اومد و بهم گفت که من مجبور شدم تورو بدم به همونی که برات لباس خریده اونم میخواد الان تورو ببره بابا جون منو ببخش کلی بهش التماس گردم و گفتم منو نده ببرن من برات مواد میفروشم توروخدا اینکارو نکن من دخترتم میخوای منو بدی به یه پیرمرد اما بابام قبول نکرد از ناچاری قبول کردم لباسامو جمع کردم و سوار ماشین پیرمرد شدم خیلی ترسیدم نمیدونستم چی پیش رومه انقدر تو فکر بودم که ندیدم از کجا رفت و مسیر چطور بود یه دفعه متوجه شدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎥 دلها دست امام رضا (علیهالسلام) است
#چهارشنبه_های_امامرضایی 🌹♥️✨
🤲اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۱۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۱۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
رفتن عمه رو نگاه میکردم که با حرف نیما به خودم اومدم
_تا وقتی عمهت در افق محو بشه میخوای رفتنشو دنبال کنی؟
خنده کوتاهی کردم
_نه... توفکر حرفایی هستم که باهم زدیم
_عه چه حرفایی؟ به منم بگو باهم فکر کنیم
_بیا بریم اونطرف بوستان از اینجا خوشم نمیاد..
بعدم با دست همون سه چهارتا بچه ی حاضر در پارک رونشونش دادم
_همین چندتا بچه پارکو گذاشتن رو سرشون سرسام گرفتم از سروصداشون
_خوب اینهمه جاهای بهتر داره این بوستان...
جا قحطه نشستین اینجا؟
_عمه عاشق بچهست، میدونی که... بچه هم که نداره...
بقول خودش هرجا صدای بچه بپیچه همون صدا و نشاط بچهها عمه رو میکشونه اون سمت...
نیما به مسیری که عمه رفته بود نگاه کرد
_عمهتم ماشین داره؟
خندیدم
_نه بابا... ماشین آقا کاوه دستش بود...
_فکر نمیکردم خانومای خونواده شما هم رانندگی بلد باشن...
فکر میکردم توکه گواهینامه بگیری میشی اولین خانوم که رانندگی بلده توی اقوامتون...
_نه... اتفاقا بیشتر خانمای اقواممون گواهینامه دارن... ولی ماشین اختصاصی برای خودشون ندارن...
مثلا هروقت نیلوفر و زنداداشم رو دیدی، با شوهراشون بودن برای همینه که هیچوقت رانندگیشون رو ندیدی...
اگه ماشین نریمان توی تصادف داغون نشده بود توی این مدت زینب دیگه محتاج باباش و نیلوفر و عمه اینا نمیشد و خودش رانندگی میکرد...
البته این ضعفهایی که این مدت سراغش اومده اگه اجازه بده...
یاد حرفای نیلوفر در مورد سقط بچهی زینب افتادم...
واقعا من اونو زدم؟ چیزی یادم نمیاد... یعنی من باعث سقط اون بچه شدم؟
باور نمیکنم... نیلوفر اونجوری میگفت که منو تحت تاثیر حرفاش قرار بده...
همینجور تو ذهنم حرفای نیلوفر رو مرور میکردم و سعی داشتم اتفاقات دیشب رو به یاد بیارم، فقط اون بخش که مربوط به جیغ کشیدنهام بود و احساس میکردم صدای بعضیارو برای اروم شدم خودم میشنوم رو یادم اومد ...
به نیما نگاه کردم
گوشه های لبش رو به پایین کش اومده
و روی اولین نیمکت نشست...
به تبعیت از اون روی نیمکت نشستم...
درست به فاصله ی دومتری ما یه نیمکت مقابلمون بود که دوتا جوون معلومالحال بهمون زل زده بودند...
اونجا نیمکت خالی زیاد بود اما نیما بیتوجه به حضور من روی اولین و نزدیکترین نیمکت که درست مقابل این دوتا جوون هیز و چشم دریدهست نشسته...
از اینهمه بی توجهی به حضورم عصبی شدم
اروم گفتم
_نیما اینهمه جا... صاف اومدی نشستی روبروی این دوتا مشنگ؟
_ولم کن... حوصله ندارم... دیشبم خوب نخوابیدم حالم خوش نیست...
بعدم یه نگاه گذرا به صورتم کرد
ناراحتی ، برو یه جای دیگه بشین...
تو دلم گفتم درستت میکنم آقا نیما حالا صبر کن...
یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه کمی تو جاش جابه جا شد...
_راستی نگفتی چیکارم داشتی؟
چرا خونه نموندی همونجا بیام دنبالت؟
یدفعه یکیرم میاوردم ماشینتو برمیداشت...
_حالا وقت هست
نمیدونم چی تو صورتم دید که شروع کرد به سوالپیچ کردن واستنطاقم...
نیما قبلا اینقدر تیز نبود
به اندازه خودم گیج و خنگ بود... اما مدتیه از روی رفتارهام یا نگاهم پی به حرفایی که تو دلمه میبره...
دارم یواش یواش ازت میترسم...
با خنده گفتم
_نیما یه چیزی میگم ناراحت نشیا...
جدیدا احساس میکنم عین بابات ذهنمو میخونی، چیکار کردی از خنگی دراومدی
بعدم زدم زیر خنده و میون همون خندهها ادامه دادم
_به منم یاد بده...
اخم نمایشی کرد
_اولا که من از اولشم تیز و زبل بودم و عین تو خنگ نبودم...
یکم حالت جدی به خودش گرفت و کمی صاف نشست
_ دوما با مسئولیتهای سخت و مشقتباری که بابا رو دوشم گذاشته و با آدمای مختلف سر و کار دارم مجبورم حواسمو جمع کنم وگرنه یه شبه همه داروندار بابا رو به باد میدم ...
بعدم با هیجان شروع کرد به تعریف کردن
سلام
تخفیف به شکرانه🤲 #مباهله_و_پیروزی_حق_بر_باطل
برای دریافت لینک وی آی پی #نهال_آرزوها که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۱۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
_وای نهال چندروز پیش ی دختره دقیقا عین خودت خنگ بود ولی خیلی ادعای زرنگیش میشد... از در دوستی باهام شروع کرد به جفنگ گفتن... فکر میکرد الانِ که وا بدم و دست دوستی و رفاقت بهش بدم و دوسه روز دیگهم ازش خواستگاری کنم...
خیلی ادعاش میشد نهال... منم از آدمایی که ادعای زرنگیشون بشه و نباشن متنفرم...
اولش وانمود کردم ازش خوشم اومده، رفتم تو کارش، یکم بعد وقتش که رسید یه گوشمالی حسابی بهش دادم... یه خونه شصت متری داشت میخواست...
نیما یکم مکث کرد و دوباره ادامه داد
_ میخواست مثلا با پول همون تو شرکت من سرمایهگذاری کنه... ولی وقتی دیدم منو اسکول فرض کرده و میخواد خرم کنه حسابی حالشو گرفتم...
کاری کردم کل سرمایهش رو یه جای اشتباهی بخوابونه...
این روزام کامل از دستش میده و می فهمه نباید با هر شاخی سرشاخ بشه...
دخترهی نکبت آویزون...
اه اه متنفرم ازین جور دخترای آویزون مشنگ...
بعدم ی جور ژست پیروزمندانه گرفته بود که انگار قله اورستو فتح کرده...
از اینکه سر دختر مردمو کلاه گذاشته و داره با یادآوریش حال میکنه، خوشم نیومد ولی از اینکه گفت طرف آویزون نیما شده تو ذوقم خورد و تو دلم گفتم حقشه که این بلارو سرش آورده...
برای همین با کنترل صدام که هم بالا نره و هم عصبانیتم توش مشهود نباشه گفتم
_نیما تو اشتباه میکنی طرح دوستی میریزی که طرفو کلهپا کنی... همون اول یه طوری رفتار کن جرات نکنه برات نقشه بکشه
_تو بهمن نگو چی کار کنم درسته یا غلط...
تو این جماعتو نمیشناسی باید مثل خودشون رفتار کنی
وگرنه سنگ روی سنگ بند نمیشه که...
این دختره هم دوسه روز دیگه که بفهمه کلاه گشادی که برا من دوخته بود سر خودش رفته دیگه عمرا هوس کنه از این غلطا بکنه و خودشو همتراز من بدونه...
_ازین کارت خوشم نیومد ... تو باید با جدیت و وقار توی رفتارت باعث بشی کسی نخواد هوس کنه تا این حد خودشو بهت نزدیک کنه نه اینکه...
نتونستم حرص و کنایه ی تو صدام رو کنترل کنم
_باهاش دوست بشی، سرش کلاه بذاری، نقره داغش بکنی تا بفهمه کی هستی...
_نهال یه بار نشد من چیزی برای تو تعریف کنم تو هم عین ننه بزرگا کلاس درس و اخلاق راه نندازی...
پدرمادر خودم همچین فازی رو تابه حال برا من بر نداشتن که تو داری...
وا بده دیگه...
ازین که نذاشت حرفم تموم بشه ناراحتم... و از اینکه نفهمید چی دارم میگم و از کدوم قسمت حرفش دلخور شدم بیشتر ناراحتم...
اخمام رو کردم تو هم
_یعنی چی که نمیذاری حرفمو کامل بزنم؟
_چون تو هم جفنگ میگی...
تا خواستم واکنش نشون بدم یهو دستمو گرفت و با کشیدنش از جا بلندم کرد و دنبال خودش کشوند...
بیا بریم عزیز دلم شوخی کردم باهات...
تو خیلی هم زرنگ و زبلی... حتی بیشتر از من...
کمی دورتر از جایی که نشسته بودیم ایستاد و دستم روکه تودستش بود رها کرد بعدم انگشت زد رو نوک بینیم...
وقتی حرص میخوری خوشم میاد دلم میخواد سربهسرت بذارم...
بعدم با صدای بلند زد زیر خنده
وااای که عاشق این خندههاشم...
اما کم نیاوردم رومو ازش گرفتم
_یعنی چی؟ داری مسخرهم میکنی؟
دست انداخت دور شونهم و هدایتم کرد مسیر روبرو رو پیش برم...
_من غلط بکنم بانوی خودمو مسخره کنم...
خواستم یکم سربهسرت بذارم
از ابراز احساسش خوشم اومد از دور ماشینش رو دیدم پس به همون طرف رفتیم...
دزدگیر ماشینو که زد همزمان که از من و ماشین دور میشد گفت
_بشین تو ماشین، من یه چیزی بخرم باهم بخوریم گلوم خشک شد...
نشستم توی ماشین...
چند تا دختر رو از دور دیدم که نگاهشون روی نیما ثابت مونده... نیما که نزدیکشون شد جلوتر اومدند و به نیما چیزی گفتند قشنگ معلوم بود دارن براش تور پهن میکنند.
نیما پشتش به من بود نفهمیدم نگاهشون میکنه یا نه، جوابشون رو میده یا نه، اما بدون توقف و بدون اینکه سرش رو حتی ذره ای سمت اونا بچرخونه به طرف دکهای که مقابلمون بود رفت
از دور میدیدم همزمان که خرید میکنه گاهی سر میچرخونه و ماشین رو نگاه میکنه...
شاید داره اون دخترا رو دید میزنه... اخه دقیقا در تیررس نگاهش بودند... شایدم میخواد ببینه من متوجه شدم و عکسالعملم چیه...
سلام
تخفیف به شکرانه🤲 #مباهله_و_پیروزی_حق_بر_باطل
برای دریافت لینک وی آی پی #نهال_آرزوها که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۱۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
خوب معلومه الان دلم میخواد پیاده شم و برم یه گوشمالی اساسی بدمشون...
چندشای بیخاصیت... با این لباسای مزخرفی که تنشونه و اونهمه آرایش معلوم نیست چکار به نیما دارن...
نیما داره میاد... از دور کیسه ی توی دستش رو بالا آورد و نشونم داد... کلی خوراکی خریده بود...
از کنار دخترا رد میشد ولی نگاهش مستقیم به ماشین بود...
نمیدونم چرا برای اینکه فکر کنه چیزی ندیدم بدون اینکه خم بشم سعی کردم دستم رو به داشبورد برسونم و درش رو باز کنم...
خودم رو مشغول وارسی اونجا کردم که نیما در رو باز کرد و پشت فرمون نشست ...
با اشاره به در داشبورد با اخم و تشر گفت
در این بیصاحابو چرا باز کردی و با دست بهم کوبید و بستش...
اگه حواسم نبود دستم لای در گیر میکرد...
_سریع به اون دوتا دختری که در مسیر برگشتش بودند نگاه کردم...
سرجاشوننبودند...
امیدوارم این رفتار نیما رو ندیده باشن...
کمی صداش رو پایین آورد
_بدم میاد از اینکه بخوای چکم کنی...
هنوز تو شوک رفتارش بودم
_ولی من نخواستم چک کنم... داشتم دنبال دستمال میگشتم
که یهو چشمم خورد به جعبه ی دستمال کاغذی که روی داشبورده..
اونهمیشه همونجا بوده...
چرا این حرفو زدم آخه؟
خرابترش کردم...
جعبه دستمال کاغذی رو برداشت وبا حرص کوبید روی پام...
_حالا که اشک روی گونهم میلغزید بهشون احتیاج داشتم...
دوتا همزمان بیرون کشیدم... اول اشکمو پاک کردم و بعد روی دهن و بینیم قرار دادم...
کمی بعد دستش رو روی دست آزادم گذاشت و محکم گرفت وبالا آورد...
جلوی دهنش گرفت و بوسه بارونش کرد
_ببخشید اعصابم خراب بود یهو عصبانی شدم...
دستمو پایین آورد و اروم رها کرد، خم شد و در داشبورد رو باز کرد وعقب کشید...کاملا تکیه داد به پشتی صندلیش...
_بفرمایید هر چقدر دوست داری نگاه کن...
البته چیز خاصی هم توش نیست...
کیسه ی خوراکی ها که روی پاش بود رو بلند کرد و با خنده گفت
_آخه همه ش اینجاست...
بعدم گذاشت روی پام...
اول یه شیر کاکائو برامن باز کن خیلی تشنمه...خودتم بخور عزیزم ...
بیشتر آلوچه خریدم از همونا که دوست داری
راست میگفت چندمدل آلوچه و البالو خشکهست...
از دستش دلخورم برای همین در سکوت بطری بزرگ شیر کاکائو رو از داخل کیسه در آوردم و درش رو بازش کردم میدونستم که اون رو برای خودش گرفته...
وقتی بطری رو به دستش دادم چشم به روبه رو دوختم...
کمی بعد آروم دستش رو روی شونهم قرار داد... چرا ساکتی؟ بیکار نشین دیگه... اینهمه برات خوراکی خریدم بخور
به آرومی زد پشتم...
با توام چرا ساکتی؟
_یعنی تو نمیدونی چمه؟
یه لحظه مهربونی یه لحظه برج زهرمار میشی و به آدم توهین میکنی و بداخلاقی میکنی و دوباره مثلا مهربون میشی؟
تو چرا اصلا تعادل نداری؟
من نمیدونم باهات باید چجوری رفتار کنم...
الان مثلا چی توی داشبورد داشتی که تا بازش کردم بهم ریختی و بهم پریدی؟
صداش جدی شد
_نهال باهات مهربون میشم سواستفاده نکنا...
من چیزی تو ماشین ندارم که از افشا شدنش بترسم...
من فقط ازینکه احساس میکنم بهم شک داری و دنبال چیز خاصی میگردی بدم میاد...
نمیدونم با این حرف نیما چرا نسبت بهش ظنین شدم...
نکنه کاری کرده که فکر میکنه فهمیدم و الانم بهش شک کردم...
رو بهش کردم
_نیماخان من مثل تو نه زرنگم و نه زبل...
بقول خودت خنگ خنگم هیچی سرم نمیشه
چیزی هم از تو ببینم نمیفهمم چه برسه بخوام خودم مچتو بگیرم.
_عه... واقعا ناراحت شدی؟ منظور خاصی نداشتم... نمیدونم چرا تا دیدم در داشبورد رو باز کردی احساس کردم بهم شک کردی و داری دنبال چیزی میگردی که محکومم کنی
_من نمیفهمم چرا باید همچین فکری به ذهنت خطور کنه؟
سلام
تخفیف به شکرانه🤲 #مباهله_و_پیروزی_حق_بر_باطل
برای دریافت لینک وی آی پی #نهال_آرزوها که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۱۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
ماشین رو راه انداخت بدون اینکه دیگه کلمه ای حرف بزنه...
یه مسافت طولانی رو فقط من غر زدم وغر زدم اما نیما... سکوت مطلق...
اولش فکر کردم چون بهم حق داده از دستش عصبانی باشم این حق رو هم داده تا با غرزدن خودمو خالی کنم...
اما یواش یواش به خودم نهیب زدم بسه دیگه نهال این که کاملا بی توجهِ به حرفات ...
لابد گوش نمیده و حواسش یه جای دیگه ست...
همینطور که غر میزدم برگشتم و نگاهی بهش انداختم که با دیدن هندزفری توی گوشش، آستانه تحملم تموم شد وبا عصبانیت چنگ زدم به هندزفری و از گوشش خارج کردم...
ناگهان از این حرکت من ترسید یا چون بی هوا این کارو کردم و حواسش نبود باعث شد هول بشه و کنترل ماشین رو از دست بده...
_چته؟
کمی ماشین به چپ و راست منحرف شد و همین اتفاق منجر به بوق های ممتد ماشینهای اطرافمون شد ...
خیلی سریع تونست دوباره کنترل ماشین رو بدست بیاره...
رو بهمکرد
_چه مرگته؟ این چه کاریه میکنی وحشی؟
_دوساعته دارم غر میزنم میبینم ساکتی و جوابم رو نمیدی نگو هندزفری گذاشتی تو گوشت...
_پس شانس آوردی... خیلی بیشعوری نهال
نمیگی بی هوا می پری بهم سکته میکنم؟
دستش روگذاشت روی قلبش و چند نفس عمیق و محکم کشید... ازون تنفس ها که وقتی مسافت طولانی دویدی و نفس کم آوردی... برای پرشدن ریه هات نیاز به اکسیژن زیاد داری...
ماشین رو به سختی کنار خیابون پارک کرد...
اخه جای پارک پیدا نمیشد...
کمربندش رو باز کرد و کامل چرخید طرف من
با توام این چه کاری بود کردی؟ خل شدی؟
وحشی شدی؟ چته؟
بگو تا بفهمم چه مرگته؟
قیافه ی برزخیش ترس به جونم انداخت
اما کم نیاوردم
بنابراین با چهره ای مظلوم گفتم
_حالا توام... همچین میگی انگار چی شده...
تو که پسر شجاع بودی چی شد پس؟
با حرفم خندهش گرفت...
میدونم یاد اتفاق اون روز افتاد...
معلومه خیلی داره تلاش میکنه نخنده اما لب و لوچهی کج شده ش نشون میده چندان موفق نیست...
صدامو کلفت کردم
_نترس نهال... نترس... من پشتتم... به من میگن نیما...
یکم صدامو کلفتتر کردم وبا کج کردن گردنم و بستن یه چشمم و ابروهای بالا داده گفتم
_آره نترس خانوم کوچولو، آخه ایشون پسر شجاعه...
هردو زدیم زیر خنده...
یادش بخیر
اون زمان که من و نیما تازه باهم دوست شده بودیم
یروز رفتیم پارک... اونجا باهم حرف میزدیم...
یکی از دوستای نیما هم باهاش بود...
من دلم نمیخواست دوستش پیشمون باشه...
به نیما گفتم، اونم ردش کرد رفت...
بعدم با نیما یه گوشه ایستادیم و مشغول حرف زدن شدیم...
یهو یه اقای جوون رو اون طرف پارک دیدم که اولش فکر کردم داداشمه... ترسیده به نیما گفتم : وای فکر کنم اون آقاهه که پشتش بهمونه داداشم باشه...اگه منو با تو ببینه پوستمو میکنه...
هر چی میگفتم ازم دور شو، از کنارم تکون نمیخورد... وقتی هم که من ازش فاصله میگرفتم میچسبید بهم و میگفت
نترس نهال... نترس... من پشتتم
همون موقع یه صدا از پشت سرمون گفت آره نترس خانوم کوچولو... اخه ایشون پسر شجاعه...
وقتی برگشتم دیدم دوست نیما با لب و لوچه ی کج و معوج و ژست شجاعانه داره نیمارو مسخره میکنه...
بعدم رو به نیما گفت
خاک توسرت کنن این دختر میگه داداشش تو رو کنارش ببینه میکشتش
اونوقت تو میگی پشتتم؟
خوب اینجوری که دیگه جنازهتم سالم نمیذاره...
پشت درختی که نزدیکم بود پنهان شدم و عصبانی از اینکه چرا نیما درکم نمیکنه رو به دوستش گفتم
یعنی خاک دوعالم توسرت که من میگم اگه داداشم من و نیما رو باهم ببینه زندهم نمیذاره اونوقت تو هم اومدی کنارم؟
عصبانی ودلخور از هر دوشون تا چندروز با نیما قهر بودم و جالبترین قسمت ماجرا اونجایی بود که روز سوم که با نیما اشتی کردم،هنوز نفهمیده بود عصبانیت من سر چی بوده وقتی براش توضیح دادم تازه متوجه سوتی خودش و دوستش شد... شانسی که آوردم این بود که بعدش فهمیدم اون آقاهه داداشم نبود و یکی شبیهش بود...
سلام
تخفیف به شکرانه🤲 #مباهله_و_پیروزی_حق_بر_باطل
برای دریافت لینک وی آی پی #نهال_آرزوها که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت65 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت66
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ساعت پنج بعدازظهر بود از خوابگاه با مرضیه اومدم خونهم، ده روزی بود حتی خانوادهم بهم زنگ نزده بودن چیکار میکنی؟
با موبایلی که مرتضی برام خریده بود زنگ زدم خونهمون و گفتم خط دوستمه چون همراه اول بود قطعا ازم میپرسیدن از کجا آوردی؟ اتفاقا همینطور هم شد، بابام ازم پرسیدن
با خط دوازده زنگ میزنی
منم برای اینکه لو نرم گفتم
برای دوستمه و گاها ازش میگیرم با خانوادهم تماس بگیرم
خدا رو شکر باورکردن، بابام که گوشی رو برداشت با ذوق گفتم سلام بابا
با سردی جواب داد
سلام، چیه پول میخوای؟
خیلی بهم بر خورد ناراحت گفتم
نه میخواستم حالتونو بپرسم
_خیلی ممنون ما خوبیم
خدافظی کردم و تماسم رو قطع کردم، به خودم گفتم ایکاش زنگ نمیزدم، اصلا نمیگه تو کجایی از کجا میاری میخوری، شهریه و مخارج تحصیلمو که پدربزرگم میداد حتی حاضر نشد یه روی خوش به من نشون بدن فقط بلده ایراد بگیره
تو فکر بودم که با صدای مرضیه بخودم اومدم
_الهام چی شد؟
آه بلندی کشیدم و براش تعریف کردم
_الهام من اراک زندگی میکنم پدرم فوت کرده و سه تا برادر دارم، با کرایه اتوبوسی که برای بابامه، دادن دسته شوفر. دارم زندگی میکنم وضعیت زندگی من خیلی بدتر از توعه ولی تو حداقل ظاهر زندگیت خوبه در رفاهی
چی میگی مرضیه، رفاه کیلویی چند، رفاه کجا بود، تو میدونی خانواده مرتضی اومدن دانشگاه، یا میدونی من از ترس م تو رابطه با مرتضی موندم، چون گیر کردم و چارهای ندارم. هر روزمم داره از روز قبل بدتر میشه
_وای الهام چقدر شرایط تت سخته ولی بخدا ... زد زیر گریه ... الهام تو گرسنه نمیمونی ... بفهم اینارو
همینطور که گریه میکرد بغلش کردم
مرضیه یه جا خوندم نوشته بود یه روز خوب میاد. ما هم صبر میکنیم تا بیاد
اونم من رو بغل کرد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از فوت پدرم عموم مادرم و صیغه کرد و گفت، من عاشق مامانت بودم و بابام به اجبار زن عموت رو برام گرفت، مادر من ناراحتی قلبی داشت و به رحمت خدا رفت عمومم من رو برد خونه خودشون زن عموم به شدت از من بدش میومد، تو این میون پسر عمومم عاشم شد ولی...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از کانال مسابقه جوایز سنگهای قیمتی
🎺توجه توجه🎺
🔶مسابقه بزرگ به مناسبت ایام عید غدیر
🔶یه فرصت عالی برای شما عزیزان🌹
برای شرکت در مسابقه فقط لازمه در کانال عضو شوید و از مدیر بنر بگیرید👇👇👇
لینک کانالمون👇
https://eitaa.com/joinchat/4154196290Cea0e771aec
کدشما:#سه_هزار_پانصد_نود_نه
چند ماه پیش برای یه خونواده سادات بد سرپرست که دو تا دختر به سن ده سال و هشت سال داشت پول پیش خونه جمع کردیم ماه آینده باید پول پیش رو به صاحب خونه بده ولی متاسفانه پنج میلیونش کم هست، عزیزان یاعلی بگید هر کی در حد توانش به این خانوادهی سادات کمک کنه. ان شالله روز قیامت از جدّشون پاداش بگیرید.
پیامبر فرمودند هرکسی در این دنیا برای فرزندان من خانه ای تهیه کند من در قیامت خانه ای از خانه های بهشت به او میدهم.
عزیزان دقت کنید کمک هاتون اگر به نیّت سادات هست از صدقات نباشه🙏
از ۵ تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست
بزنید رو کارت ذخیره میشه
این مبلغ هم جمع بشه، اجر همتون با مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها🤲
💳 شمارہ ڪارت جهت واریز
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
لواسانی بانک پارسیان
پس از واریز فیش رو به این ایدی ارسال کنید🙏🌹
@Mahdis1234
عزیزان اگر از پول پیش خونه بیشتز جمع بشه میزاریم روی پول ازدواج پسر سادات🙏🌹
🔹کمک های افراد نیکوکار را در کانال قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی دنبال کنید👇🏻👇🏻ـ
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۱۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
حالام بعد از مدتها با یادآوری اون خاطره کلی به سوتی اون روز نیما و دوستش خندیدیم...
_خودمونیم نهال اگه اون روز اون آقاهه داداشت بود و مارو میدید بهتر نبود؟
با اینهمه سادگی و صداقت من روبه رو میشد راحت تر با ازدواجمون موافقت میکرد، نمیکرد؟
_هه هه هه اره حتما....
دیگه من و نیما افتادیم رو دور یاداوری خاطرات اون روزها...
چه روزهای پراسترسی بود برامون
_عشق ممنوعه ی استرسزا
به نیما که این حرفو زد نگاه کردم و من هم زمزمه کردم
_عشق ممنوعهی استرسزا...چه تعبیر قشنگی...
واقعا همینطوره... سه سال از عمر من و تو با همین عنوان گذشت.
یاد دیشب و اتفافاتش افتادم...
غم عالم نشست تو دلم...
_نیما دیشب گفتی خیلی زود قراره عروسیمون سر بگیره، من اشتباه کردم که گفتم الان وقتش نیست...
دستاش رو گرفتم زل زدم تو چشماش
_میشه ازت یه خواهش کنم؟
با فشار دستم گفت
_تو جون بخواه... چرا خواهش؟
_اگه میشه عروسیمون رو خیلی زودتر از موقعی که گفتی برگزار کنیم...
مراسم هم هرطوری که خودت دوست داری...
دلم میخواد یه شب خاطره انگیز باشه برای هردوتامون...
_پس خونواده ت چی؟ داداشت؟ بابات؟ مامانت و خواهرات؟
اگه اونجوری که من دلم میخواد مراسم رو برگزار کنم میدونم بابات پاشو تو عروسیمون نمیذاره...
_اشتباه میکنی...
بابام بخاطر من میاد شاید زیاد تو مراسم نمونه اما میاد...
مامانمم میاره...
حضور همون دوتا برام کافیه...
وجود تو کنار من جای خالی بقیه رو تا ابد برام پر میکنه...
وقتی این حرفو زدم یه قطره اشک از چشمم چکید و روی گونهم قل خورد و تا زیر چونم ریخت...
نیما دستم رو رها کرد، اشکام رو پاک کرد و من رو به آغوش کشید...
_نهال قربون این اشکت بشم... نریز این مرواریدای قشنگ چشماتو... حیف این چشما نیست که ببارن؟
کی دل نازک تورو شکسته؟
دوباره کسی چیزی بهت گفته؟
از حرفش تعجب کردم....من که تابه حال چیزی در مورد حرفای خونوادم نگفتم...
اما دیگه بیخیال... هرچه بادا باد...
برای همین بر خلاف همیشه تدبیر کردن رو گذاشتم کنار...
_آره نیما...
خونوادهم هنوز به ازدواج من و تو شک دارن...
نریمان با این حال خرابش هنوزم که هنوزه میخواد کاری کنه که بین ما فاصله بیفته...
اگه مامان بابای تو با نیومدن مهمونای ما مشکلی نداشته باشن منم دیگه مشکلی ندارم...
من فقط میخوام کنار تو باشم... تورو که داشته باشم انگار همه ی دنیارو دارم...
_فدای محبتت بشم نهال...خداکنه بتونم اینهمه محبتت رو جبران کنم...
خودش رو عقب کشید و من رو از آغوشش بیرون آورد...
_اتفاقا از دیشب همش تو فکر این بودم که چطور به بابام بگم تالار رو کنسل کنه؟ آخه تا صبر کنیم حال داداشت خوب بشه بیشتر از ی سال وقت لازمه...
از طرفی باید برم تهران که حواسم به کارای شرکت و کارخونه باشه ، از طرفی هم نمیتونستم اینهمه راه رو هر روز تا تهران برم و برگردم....
دستام رو تو دستش گرفت...
_نهال به خدا برات جبران میکنم...
چشمام رو بستم و سری به تایید حرفش تکون دادم...
نمیدونم براش جریان و اتفاقات دیشب روتعریف کنم یا نه...
حتی نمیدونم چطور بهش بگم که تا زمان عروسی میخوام خونه اونا بمونم...
چشمام رو که باز کردم نیما زل زده بود به صورتم ...
معلومه یه چیزایی از صورتم فهمیده...
این روزا خیلی تیز شده...
_نهال یه چیزی هست که باید بهم بگی ولی نمیگی...
میشه خواهش کنم هرچی تو دلته بگی...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨