برادرشوهر بزرگم یه پسر داشت که تازه خدمت سربازیش تموم شده بود سهیل با کمال میل همه کارهامو انجام میداد و چون تقریبا همسن وسال بودم من هم خیلی باهاش مهربون رفتار میکردم هرچی نباشه زن عموش بودم و رابطهای جز این نداشتیم، تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
چند ماه پیش برای یه خونواده سادات بد سرپرست که دو تا دختر به سن ده سال و هشت سال داشت پول پیش خونه جمع کردیم ماه آینده باید پول پیش رو به صاحب خونه بده ولی متاسفانه پنج میلیونش کم هست، عزیزان یاعلی بگید هر کی در حد توانش به این خانوادهی سادات کمک کنه. ان شالله روز قیامت از جدّشون پاداش بگیرید.
پیامبر فرمودند هرکسی در این دنیا برای فرزندان من خانه ای تهیه کند من در قیامت خانه ای از خانه های بهشت به او میدهم.
عزیزان دقت کنید کمک هاتون اگر به نیّت سادات هست از صدقات نباشه🙏
از ۵ تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست
بزنید رو کارت ذخیره میشه
این مبلغ هم جمع بشه، اجر همتون با مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها🤲
💳 شمارہ ڪارت جهت واریز
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
لواسانی بانک پارسیان
پس از واریز فیش رو به این ایدی ارسال کنید🙏🌹
@Mahdis1234
عزیزان اگر از پول پیش خونه بیشتز جمع بشه میزاریم روی پول ازدواج پسر سادات🙏🌹
🔹کمک های افراد نیکوکار را در کانال قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی دنبال کنید👇🏻👇🏻ـ
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۱۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
نهال تو امروز یه چیزیت هست.
نهال همیشگی نیستی...
یا تموم کن اشک ریختنو یا برام بگو چی شده که کمکت کنم
کمی جدیتر صدام کرد
_نهال... نهال با توام
گریه باعث شد احساس سبکی کنم...
چند نفس عمیق کشیدم... با دست اشکامو پاک کردم و دستمالی که نیما جلوم گرفته روی صورتم کشیدم...
حالم نسبت به چند دقیقه قبل خیلی بهتر شده...
بخاطر حضور و توجه نیماست... دستش دور گردنم نشست من رو به خودش نزدیک کرد و بوسه ای روی صورت نیمه خیسم کاشت...
_همه بوسشون شیرینه اما بوس تو شوره
از حرفش خندم گرفت
جلوش رو نگرفتم و اجازه دادم راحت خودش رو بروز بده
و با صدای بلند خندیدم
_ممنونم نیما که دارمت...
من ممنونم که منو داری...
یعدم بلند بلند خندید...
به خنده های اون منم دوباره خندهم گرفت... بلند خندیدم...
ازون خندههای طولانی که بعدش پهلوهات درد میگیره.
دست روی پهلوم گذاشتم...
بسه نیما دل درد گرفتم...
با اخم نمایشی گفت
_جالبه گریه جاییت رو به درد نمیاره اما خنده چرا...
با حفظ لبخند گفتم
گریه هم درد داره...
کمی جدی شدم و ادامه دادم گلو و قلبم
بعدم با دست به هردوشون اشاره کردم...
همینطور که در آغوشش بودم کمی نوازشم کرد
_بهتر شدی خانومم؟
خالی شدی عزیزم؟
آروم شدی آروم جونم؟
از اینهمه ابراز توجه و محبت مگه میشه خوب نشم؟
سرمو بالا گرفتم و با لبخند گفتم
تا وقتی توبغلتم آره... بهترین حال دنیارو دارم
با همون دستش که دور گردنمه کمی به جلو هولم داد
پس لوسبازی بسه...
پاشو بریم اونجا...
بعدم با دست رستوران مقابلمون رو نشون داد
گفت به اندازه دو پرس غذا داره...
بریم بخور یکم جون بگیر...
خواستم بگم اشتها ندارم
اما ترسیدم ناراحت بشه
پس اجازه دادم کمکم کنه تا از ماشین پیاده بشم...
باهم وارد رستوران شدیم.
قسمت وی آی پی رستوران نشستیم...
بهم گفت
_ هرطور راحتی بشین
_همینطوری راحتم
_جوونی نسبتا کم سن و سال تر از نیما برامون غذا آورد و میز رو چید...
اما مخلفات نسبت به همیشه کمتر بود و اونم به خاطر این بود که خیلی بدموقع اومدیم...
الان دیگه کمکم در تدارک تهیه ی شام هستند اونوقت ما اومدیم که نهار بخوریم...
نهارمون رو با اصرار نیما و اداهایی که در میاورد تا حال و هوای منو خوب کنه خوردم...
_نصف بیشتر غذام رو خوردم نیما... دیگه اصرار نکن...واقعا جا ندارم...
_خیلی خب منم غذامو خوردم پس پاشو بریم.
_بریم خونهمون یا بازم بچرخیم
_برای من فرق نمیکنه... حالم خیلی بهتره
هرجا دوست داری بریم
سوار ماشین شدیم...
همه توجهش به منه.
تا سکوت میکنم نگاهم میکنه یا صدام میکنه یا باهام حرف میزنه...
گاهی دستم رو میگیره و گاهی با حرفاش به خندیدن وادارم میکنه...
نزدیک خونه شون رسیدیم ...
کامل چرخیدم به طرفش...
دستم رو گذاشتم روی بازوش...
برگشت ونگاهم کرد و دوباره چشم دوخت به روبرو...
_ چی شده؟ حالت خوب نیست؟
_نه خوبم...
فقط یه خواهش...
نیما... مامان وبابات نفهمن که من از خونوادم قهر کردم و تصمیم دارم چندروز پیشتون بمونم.
ی جور وانمود کن که امشب به اصرار تو موندم شبای بعدم همینطور...
بلند خندید...
_یعنی دروغ بگم؟ اما من که اهل دروغ نیستم... استغفرالله
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۱۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
استغفارش رو یجوری با تمسخر گفت که منم خندهم گرفت...
_لوس نشو... حالا خوبه من میشناسمت... یه روده راست تو شکمت نیست...
اونوقت میگی بلد نیستم دروغ بگم؟
داشت ماشین رو توی پارکینگ حیاطشون پارک میکرد
بعد از خاموش کردنش صورتشو کامل به طرفم چرخوند
_من دروغگو نیستم نهال... یوقتا برحسب موقعیت مجبور میشم راستش رو کتمان کنم و وانمود کنم حرفی که میزنم حقیقته...
پس واقعا اهل دروغ نیستم...
الانم بر حسب موقعیتی که تو داری و شرایطی که برات پیش اومده حقیقت رو نمیگیم و وانمود میکنیم حرفی که میزنیم راسته...
چشمکی زد
_فهمیدی یا بیشتر توضیح بدم؟
نه دیگه فهمیدم...
وقتی آدم یه شوهر فیلسوف سفسطهگر مغلطهگو داشته باشه خیلی زود همه چی رو میفهمه...
اخم نمایشی کرد
_عه این حرفا یعنی چی؟ آدم که به شوهر فیلسوفش ناسزا نمیگه
بعدم همینطور که از ماشین پیاده میشد دستور داد منم پیاده بشم...
حالم نسبت به قبل خیلی بهتر شده...
ولی نمیدونم چرا هروقت وارد این باغ و ساختمون روبروم میشم حالم یجوری میشه...
نفس کم میارم و خلقم تنگ میشه، انگار هر لحظه محیط اطرافم کوچیک و کوچیکتر میشه و بهم فشار میاره...
نمیدونم چطور حسمو توصیف کنم
برای همین تابحال هروقت از نیما میخواستم که من رو زود به خونمون ببره نمیدونستم چطوری راضیش کنم...
اهی عمیق کشیدم چطور تا موقع عروسی باید اینجا رو تحمل میکردم؟ خدایا خودت کمکم کن.
پشت سر نیما راه افتادم، دوباره وهم و خیال اومد سراغم سریع خودم رو بهش رسوندم و دستش رو گرفتم...
نگاهی گذرا بهم انداخت و دستم رو فشرد به ساختمون رسیدیم...
قبل از ورود تقه ای به در زدم...
نگاهم کرد
_بیا تو خانوم باادب... مگه ادارهست؟
_وا از اصول وارد شدن به هر خونه ای در زدنه...
_اینجا راحت باش عزیزم
خونهی خودته...
تو دلم گفتم اینجا همه سوراخ سمبههاش خونهی همهس... من مثل شماها نیستم در نزده وارد جایی بشم... شماهارم درستتون میکنم.
وارد خونه که چه عرض کنم
وارد قصر بهادری شدم...
طبق معمول انگار کسی خونه نیست...
کمی بعد صدای مادرش از یه گوشه ی سالن اومد...
عه نهالم باهاته؟
با نیما به طرفش رفتیم... سلام و احوالپرسی گرمی باهام کرد...
_ای وای عزیزم چرا این قدر بهم ریخته ای؟ گریه کردی؟ چی شده؟
نکنه برای خونوادهت اتفاقی افتاده؟
حتی حال مامان و بابام و داداشم رو به گرمی پرسید..
از این اخلاق منافقانهش متنفرم...
هروقت نیما هست خیلی مهربون رفتار میکنه اما امان از وقتی که تنها باشیم...
اگه مثل الان چهرهم در هم باشه مدام میخواد وانمود کنه نیما از بودن با من راضی نیست واذیتم میکنه... یا میخواد بگه من دلبری کردن از پسرش رو خوب بلد نیستم ...
مواقع دیگه طوری رفتار میکنه که انگار وجود ندارم یا همش میخواد یجور بهم یاداوری کنه چقدر نسبت به اونا از همه جهت سطح پایینتری دارم...
یا از رفتار و برخوردم ایراد میگیره، یا از نوع پوشش و لباسهام ...
یه بار که به نیما گفتم از حرفم ناراحت شد و گفت مامانم عاشق توعه و با اینکه با ازدواجمون اصلا موافق نبود به خاطر من کوتاه اومد و خودش رو با همه ی تفاوتهای تو و خونواده ت وفق داد... مثل یه مادر واقعی دوستت داره و تو رو دختر خودش میدونه ، اونوقت تو در موضع یه عروس باهاش رفتار میکنی و هنوز هیچی نشده در مقابلش گارد گرفتی؟
نتونستم بهش بفهمونم وقتی که خودت بینمون نیستی رفتار مامانت خیلی متفاوته...
البته مدتیه که مامانش دیگه با لباسام کاری نداره...
چون همهش رو نیما برام خریده...برند و گرونقیمتن...
اما نوع نگاه و برخوردش در زمینه های دیگه همیشه معذبم میکنه...
برای همینه که تا نیما میره اتاقش منم دنبالش راه میفتم...
خصوصا وقتی مرسده اینجا باشه که دیگه اصلا آدم حسابم نمیکنه...
خدا کنه نیما کاری کنه این چند وقتی که اینجام مرسده نیاد... وگرنه تحمل اینجا برام خیلی سخت میشه..
اصلا به جهنم اگرم اومد من توی اتاق میمونم و بیرون نمیام
با نیما وارد اتاقش شدیم
سریع لباس عوض کرد و روی مبل دونفره ولو شد...
بغل واکرد برام
_بیا اینجا و برام تعریف کن ببینم چی تورو اینقدر اذیت میکنه که اونجوری توی ماشین ضجه میزدی...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت67 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت68
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
شش ماه از این موضوع گذشت و ما در یکسال گذشته دو تا از بهترین دوستامونو از دست داده بودیم ...
وقت و بیوقت یادمون میفتاد و نگاه هم میکردیم و کلی روحیهمونو باخته بودیم ...
روزمرگیمون دانشگاه بود و هر روز و هر روز رابطهم با مرتضی شعلهورتر میشد ...
هر روز عاشقتر از دیروز با اینکه میدونستم این رابطه فایدهای نداره و تفاوت سنی برای خانوادهها غیرقابل قبوله ...
یه جملهای رو یکی از بچهها تو خوابگاه بهم گفت کردم ملکه ذهنم ...
الهام مهم نیست اینده چه اتفاقی میفته مهم اینه که امروز خوش باشی به فردا فکر نکن، هر چی پیش اید خوش اید ...
اینو کردم ملکه ذهنم و زندگیم بدون اینکه فکر کنم فردا چه پیامدهایی برام داره ...
با مرتضی یواشکی خانوادهها میرفتیم سفر و کلی خوش میگذشت و همهش بهم پول میداد و برام چیزی میخرید، سربازیشم داشت تموم میشد صبح میرفت ظهر میومد اصلا سختی نداشتیم ...
دیگه ترم اخر بودم و به خانوادهم سربسته یه چیزایی گفتم دیدم اصلا نمیتونن بپذیرن کع پسر کوچیک تر باشه و ازدواج کنیم، من خیلی میترسیدم چطوری بیخیال مرتضی میشدم وقتی این همه دوستش داشتم ...
اون از من کوچکتر بود و آتیشش تندتر ...
یه روز تصمیم مو گرفتم ...
وقتی دیدم خانواده مرتضی و خواهراش چقدر پیگیرن که یه جوری منو بیآبرو کنن دست از سرشون بردارم ...
کلید خونه رو دادم به مرتضی گفتم مرتضی من با خواهرم میرم مشهد ...
به خواهرم زنگ زدم گفتم میای قم بریم مشهد
گفت اره
خواهرم اومد قم و یه هفته بعد از تصمیمم رفتیم مشهد، به خواهرم مریم گفتم: مریم قفل زندگیه من فقط بدست امام رضا باز میشه...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ
#حسادت
شیطون بدجور اجیرم کرده بود و هیچ جوره قصد کوتاه اومدن نداشتم با یک مرد صحبت کردم و قرار شد وقتی از مکّه برمیگردند تو نبود برادرم از پشت بوم خونه بالا بره و
من اون لحظه که میپره تو حیاط خونه جیغ جیغ کنم و بگم که خودم دیدم این مرد در زد و زن داداشم در رو براش باز کرد و داخل رفت
اما همه چیز اون طور که من میخواستم نشد...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بابام عاشق یه زنی شد و مامانم رو طلاق داد، و با کمال بی رحمی من رو از مادرم گرفت و داد به عمه بد اخلاقم، عمهم بد اخلاق بود ولی خیلی از مراقبت میکرد، تا اینکه دوازده سالم شد و بابام میخواست من رو به جای بدهیش بده به طلبکارش که عمهم توسط یه حاج خانم که معتمد محل بود من رو فراری داد و آدرس مادرم رو داد گفت ببر بده به مادرش، حاج خانم به اون ادرس من رو از شیراز آورد ساوه ولی مادرم ازدواج کرده بود و از ساوه رفته بود، از همسایه پرسیدیم که ...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
داستانی کوتاه اما پر ماجرا و پایانی خوش👌😍
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام: پیام تشکر و دعای مادر دو فرزند سادات از شما عزیزانی که به پول پیش خونشون کمک کردید👆👆
عزیزان سه شنبه باید بریم قرارداد خونه این خونوادهی سادات هستند رو ببندیم. پنج میلیون کم داشتیم که توی این دو روز یک میلیون و پانصد هزار تومان جمع شده و سه میلیون و پانصد کم داریم اجرتون با فاطمه زهرا یه یا علی دیگه بگید و هر کس در حد توانش از یه پنج هزار تومان تا هر چقدر که میتونید واریز کنید تا سه شنبه پول پیش خونشون کامل بشه🙏
هروقت ۵میلیون بشه من بنر رو بر میدارم ولی اگر تا من بیام بردارم بیشتر واریز سده باشه میزاریم روی پول ازدواج پسر سادات
بزنید رو شمارهکارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه
اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانوادهی سادات
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۱۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۲۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی بابا و داداشت بیمارستان بودن حالت به این بدی نبود که امروز دیدمت...
_واقعا ؟
ولی اون روزا بدترین لحظات عمرم رو گذروندم دلم نمیخواد دیگه هیچوقت بهشون فکر کنم...
_باور کن... من که حال امروزتو دیدم از همیشه داغونتر بودی...حتی وقتی توی پارک دیدم کنار عمه ت نشسته بودی...
استیصال تو نگاهت موج میزد...
نهال میگی چی شده یا نه؟
در حالی که مانتو و شالم رو در می اوردم روبروش نشستم...
یکم به فضای بیشتر برای تنفس نیاز داشتم...
_میشه بعدا برات بگم؟
مثلا بعد از شام...
میدونم یاداوری اتفاقات دیشب حالمو بد میکنه...
نمیخوام بیشتر از این پیش مامان و بابات رسوا بشم.
بعدم تو دلم گفتم اونوقت بهونه بدم دست مامانت که بگه لابد نیما ازت سیر شده و داره اذیتت میکنه.. به خودم بگو گوششو بپیچونم... عملا میخواد از زیر زبونم حرف بکشه و بفهمه روابطمون چجوریه یا میخواد بگه تو بی ارزشی و زود از چشم پسرم افتادی...
نمیدونم مقصودش چیه ولی با حرفاش همیشه ناراحتم میکنه
نیما کمی نگاهم کرد...
احساس کردم داره از تو نگاهم حرفای دلمو میخونه... برای همین دستپاچه شدم...
سریع ایستادم و سمت سرویس بهداشتی رفتم...
کمی طولش دادم
اب به صورتم زدم توی اینه به خودم نگاه میکردم... آیا تصمیمی که گرفتم درسته یا نه؟
نکنه عمه راست میگه و با گفتن همه چی یه نیما همه پلهای پشت سرم رو خراب میکنم؟
مگه اتفاقی بدتر از این هم میتونه بیفته که به منم تهمت کلاهبرداری بزنن و برام پرونده درست کنن؟
دلم میگه همه چی رو به نیما بگم در این صورت بیشتر هوام رو داره و به باباش میگه عروسی رو زودتر برگزار کنند
اونوقت میریم تهران...
زندگی دونفرهمون رو شروع میکنیم... من میدونم با عشقی که میان من و نیماست و علاقه مون به همدیگه، همدیگه رو خوشبخت میکنیم...
هم از خونواده خودم دورم ، هم از خونواده نیما...خصوصا مامانش و مرسده... وگرنه حضور فیروزخان و حتی سینا چه تهدیدی میتونست برای زندگی من باشه؟
صورتم رو خشککردم و به اتاق برگشتم...
نیما روی تخت خوابیده و با گوشی حرف میزنه... از مکالماتش چیزی نفهمیدم ...
کنارش روی تخت دراز کشیدم.
اونقدر به صورت غرق شده در افکار نیما نگاه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد...
ولی با یه صدای وحشتناک ازخواب پریدم... چشم که باز کردم توی اتاق تنها بودم و چراغها کاملا خاموش بود...
از ترس جرات تکون خوردن نداشتم...
نمیدونستم نیما کنارمه یا نه برای همین اروم آروم دستم رو روی تخت به حرکت درآوردم تا ببینم هست یا نه...
وقتی مطمئن شدم نیست ترسم بیشتر شد...
با صدای بلند صداش میکردم و تلاش میکردم گوشیم رو پیدا کنم تا با چراغ قوه ی اون نور به اتاق بتابونم و از تاریکی خلاص بشم...
کلید برق از تخت دور بود ...
نور کمی از پرده ی ضخیم پنجره به درون اتاق میتابید...
همزمان که دوباره نیمارو صدا میزدم پرده رو کنار زدم نوربیشتری از چراغهای توی باغ اتاق رو روشن کرد...
اما از ترس من کم نشد...
حالا کاملا همه جا دیده میشد ولی سایههای وسایل و سایه ی درختی که از پنجره روی دیوار افتاده تصویر وحشتناکی به نمایش گذاشته...
با صدای بلندتر نیما رو صدا کردم و خودم رو به در اتاق رسوندم و بازش کردم..
به محض باز کردنش نور از راهرو به اتاق تابید...
انگار که از توی قبر خلاص شده باشم ترسم ریخت...
خداروشکر کسی اونجا نبود و وضعیت من رو ندید..
به اتاق برگشتم و چراغ رو روشن کردم... به طرف پنجره رفتم...هنوز فضای بیرون برام وحشت اوره... به خاطر همین پرده رو کشیدم تا هیچ گونه دید به بیرون نداشته باشم...
کنار دیوار ایستادم نگاهم رو دورتادور چرخوندم... همه چی عادی بود...
پس اون صدای وحشتناک از کجا بود...
ساعت دیواری رو نگاه کردم... ساعت دوازده و نیم شبه...
پس نیما کجاست...
نکنه مرسده اومده و الان با اونه ؟
کابوس زندگی من مرسده ست.. از اون بیشتر از هرچیزی باید بترسم...
تیشرتم مناسب بیرون رفتنه...
اما نه... اگه مرسده اینجاست باید لباس بهتر بپوشم...
یکی از تاپهای زیبام که توی کشوی مخصوص خودمه برداشتم و با لباس تنم عوض کردم...
شلوارم خوبه... یه شونه به موهام کشیدم و رژ لب قرمزم رو زدم...
دلم میخواست اگه مرسده هم اینجاست سنگ تموم بذارم و ارایش بیشتری کنم... اما الان که ساعت از نیمه شب گذشته صورت خوشی نداره...
یکی از شالهای نازکی که اینجا دارم روی دوشم انداختم... نمیدونم سینا الان خونه هست یا نه؟ اصلا خوابه یا بیدار... ولی چون هنوز عادت نکردم جلوش خیلی لباس باز بپوشم این شال کمی کمکم میکنه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۲۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
به آرومی از اتاق خارج شدم... اطراف رو نگاهی انداختم ...
گوش تیز کردم ببینم صدا از کجا میاد... صدایی شبیه برخورد قاشق به بشقاب از
طبقه پایین میاد..
اروم از پله ها پایین اومدم...
یکی جلوی تلویزیون روی مبل نشسته بود و احساس کردم همزمان که داره چیزی میخوره با کسی هم حرف میزنه...
اولش فکر کردم شاید سینا باشه...
آخه لباسهای تو خونه ای هردوشون نسبتا شبیه همه...
سعی کردم لباسهای جدید برای نیما بخرم که اینجور مواقع اشتباه نگیرم...
از اینجا دقیقا نمیتونستم تشخیص بدم جوون روبروم نیماست یا برادرشه...
با خیال اینکه نکنه سینا باشه میخواستم بیصدا پله هارو به سمت بالا برگردم اما صدای دختره باعث شد دیگه به هیچی فکر نکنم و با سرعت بیشتر به سمتشون برم...
نیما در حال خوردن غذا بود... با دیدنم لبخند به لب گفت
_تو هم بیدار شدی؟برو از اشپزخونه غذا بیار برای خودت...
من که از ضعف بیدار شدم...
نگاهی به مبلهای کناریش انداختم...
جلوتر رفتم و پشت مبل واطرافش رو گشتم...
نیما قاشقی که نزدیک دهنش برده بود داخل بشقاب گذاشت ومتعجب نگاهم کرد...
_دنبال چی میگردی؟
_ها؟ هیچی...
کسی اونجا نبود...
پس نیما داشت با کی حرف میزد؟
خواستم سوالم رو به زبون بیارم که دوباره همون صدا منتها کمی واضح تر از تلویزیون به گوشم رسید...
نگاه بهش دوختم...
اره... درسته، همین صدا بود... پس چرا احساس کردم صدا از کنار نیما به گوشم میرسه...
پوفی کشیدم...
_هیچی انگار هنوز گیج خوابم... احساس کردم یه چیزی اینجا دیدم...
_چی مثلا؟
_هیچی ولش کن
تک خندهای کرد
_نکنه تو هم عین مامانم جنی شدی؟
_اه نیما ولم کن اتفاقا الان با یه صدای وحشتناک از خواب پریدم... بیشتر ازاین منو نترسون... چیه خونهی به این بزرگی حیاط که چه عرض کنم باغ به این بزرگی... بی درو پیکر آدم ترسش میگیره این وقت شب اگه تنها تو اتاق باشه
آه بلندی کشید.
_اتفاقا مامانمم همیشه همینو میگه
برای همینم همش به بابام میگه ساعت ده شب باید خونه باشی ... خودشم تنهایی میترسه بره تو اتاق و بخوابه...
شغل بابای منم که بیشتر وقتا تا آخر شب و گاهی تا نیمههای شب طول میکشه...
_وااااا چرا؟ باباتم که عین خودت همه کاراش برعکسه... مگه روز رو ازش گرفتن؟
مامانتم راست میگه خوب، خونه رو عوض کنید ی کوچکترشو بگیرید...
_نه دیگه مامانم این قسمت حرفای تورو تا به حال نگفته...
منظورم اون تیکه از فرمایشاتت بود که گفتی تنهایی میترسی...
مامانم همیشه میگفت موقع خواب از تنهایی میترسم...
بابا هم یه دکتر خیلی خوب توی تهران براش پیدا کرد اونم یه قرص داد به مامان... که هرشب یه ساعت قبل از خواب میخوره و تا صبح تخت میخوابه...
اگه میخوای به بابام بگم آدرس اون دکتره رو بهم بده رفتیم تهران یبار بریم پیشش...
دلخور نگاهش کردم
_مگه قراره تو هم تا نیمههای شب منو تو خونه تنها بذاری؟
یا مگه قراره تا ابد تو این خونه بمونیم...
من از این خونه که خیلی بزرگه میترسم وگرنه خونه تو توی تهران یه ذره جاست...
کشدار گفت
_بعله دیگه...
نه که خونه ی پدری شما هکتاریه...
خونه ی چند صد متری من توی بهترین نقطه ی تهران یذره جا محسوب میشه...
تیز و با اخم نگاهش کردم
_داری تیکه میندازی؟
_نخیر دارم تیکههایی که شما انداختی رو جمع میکنم... ادامه نده نهال دوباره دعوامون میشهها...
منم دیگه چیزی نگفتم
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت68 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت69
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
وقتی رسیدم داخل صحن حرم سجده کردم و زار زار گریه کردم ...
یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون شه 😔
سه روز مشهد بودیم و بعدش باهم برگشتیم به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم ولی زود اومدم اونم چون میدونست با خواهرمم زیاد زنگ نمیزد ...
برگشتم قم برم خونه سوپرایزش کنم یه کلیدم موقع رفتن داده بودم مرتضی، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارک ه ...
خوشحال و خندون گفتم اون زودتر میخواسته سوپرایزم کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش ...
اروم کلید و انداختم تو در و در و باز کردم دیدم وسط سالن ...
شوکه شدم ...
زول زدم تو خونه ...
یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم تو خونهم بود دیدم مرتضیم نشسته اونجا ...
منو دید شوکه شد ...
زول زده بودم بهش هیچکاری نمیکردم، مات موندم صداشو شنیدم گفت پاشو سحر ...
گفتم این کیه؟
مرتضی گفت به تو چه خونه خودمه ...
حمله کرد سمت من، منو بزنه ...
از در اومدم بیرون نشستم رو راه پله راهرو ...
صورتم با اشکم داغ شده بود ...
صدای پاشونو شنیدم و صدای بسته شدن دره ورودیرو ...
پشت اشکهام چشمام نمیدید ...
پاشدم رفتم تو خونه، چشممو تو خونه چرخوندم، پر از خاطره ... از یه آدم اشتباهی ...
وای ما چیکار کردیم با خودمون ... هرگز اون لحظه رو فراموش نمیکنم ...
نگاه رختخوابم کردم دیدم ملافهم کثیفه و پر از لکههای ارایش زنونه ...
ای وای من کجای زندگی مرتضی بودم اینکه میگفت عاشق منه...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۲۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۲۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
کنارش نشستم...
بشقاب غذاش تقریبا خالی شده...
نگاهی بهم انداخت
_تو گرسنهت نیست؟
دست راستم رو روی شکمم کمی فشار دادم
_اتفاقا خیلیم گرسنمه... اما روم نمیشه برم غذا بکشم...
_خودتو لوس نکن...
بیا این بشقاب منو ببر دوباره پرش کن، یه بشقابم برای خودت بکش...
بشقابش رو برداشتم داشتم میرفتم که صدام کرد...
_نهال... این ظرف خورش رو هم پر کن بیار...
برگشتم وظرف خورش قیمهی خوشرنگی که جلوش بود رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم...
اول ظرف خورش رو پر کردم...
بشقاب برنج رو هم پر کردم... نگاهم به ظرفهای شسته شدهی روی آبچکان افتاد...
مردد بودم که برای خودم ظرف بردارم و غذا بکشم یا نه؟
اینجا خیلی معذبم و احساس راحتی نمیکنم
ولی گرسنگی بر خجالتم غلبه کرد و یه بشقاب هم برای خودم برداشتم
_کنار نیما نشستم و هردو مشغول خوردن شدیم...
اون زودتر از من غذاش رو تموم کرد...
و به پشتی مبل تکیه داد...
چرخید به طرفم
__نهال خانوم منتظرم... نمیخوای جریان امروز رو برام تعریف کنی؟
_قاشقی که پر کرده بودم تا دهنم بذارم رو توی بشقاب برگردوندم...
سوالی نگاهش کردم
_یعنی غذامو تموم نکنم؟
خندید
_ ببخشید حواسم نبود غذات رو زودتر تموم کن دوست دارم زودتر حرفات رو بشنوم...
اخه هردومون زیاد خوابیدیم و فکر نکنم دیگه خوابمون ببره...
_تا میتونستم غذا خوردنم رو طولانی کردم...
آخه هنوز مطمئن نبودم کار درستیه همه چیز رو براش تعریف کنم یا نه؟
ولی وقتی آخرین قاشق غذا رو هم توی دهنم گذاشتم نیما دستش رو دراز کرد وقاشق رو ازم گرفت و گذاشت توی ظرف...
_خوب دیگه بالاخره رضایت دادی تمومش کنی؟
نهال کاسهی صبرم تموم شد بگو دیگه...
سرمو پایین انداختم
_نمیشه نگم؟
به جلو خم شد و آرنج دست چپش رو روی زانوش گذاشت و دستش رو زد زیر چونه و اون یکی دستش رو جلو آورد و زیر چونهی من گذاشت
_سرتو بگیر بالا...
نگاه به چشمام که حلقه ی اشک بسته انداخت
رنگ غم توی نگاهش نشست و با گفتن
_فدای چشمای سرخ اشکآلودت بشم
خودش رو جلو کشید و
دستاش رو دور شونهم حلقه کرد.
دستام بالا اومد و متقابلا دور کمرش حلقه کردم...
زیر گوشش پچ زدم
_نیماجان دوستت دارم... تا آخر دنیا
بهم قول میدی هیچوقت تنهام نذاری؟
من از همهی خونوادم گذشتم به خاطر تو.
... فقط به خاطر اینکه مال تو باشم... تو مال من باشی...
سرم رو بوسید و حلقه دستاش رو محکمتر کرد
یکم بعد از آغوشش بیرون اومدم
و بعدش شروع کردم به تعریف کردن..
همهی حرفایی که تابه حال در موردش زده بودند...
حرفای بابام... داداشم... حرفای اون شب زن داداشم... مامانم... همه رو گفتم...
اون لحظه احساس میکردم نیما از همهی آدمای زندگیم بهم نزدیکتر و دلسوزتره
احساس میکردم باید همه رو پیشش رسوا کنم تا زودتر عروسی رو برپا کنه و من رو از آدمایی که قصد برهم زدن خوشبختیمون رو دارن دور کنه...
تک تک سلولهای وجودم میگفت همه ی اونایی که بدشون رو پیش نیما گفتم دشمن قسم خورده ی خوشبختی من هستند...
و نیما و ثروت پدرش نجات بخش من از همه بدبختیهایی که تابه حال داشتم
نیما تمام مدت سکوت کرده بود و فقط گاهی در تایید حرفام سر تکون میداد
وقتی حرفام تموم شد بلند شد و جلوی پام روی زمین نشست دستام رو محکم توی دستاش گرفت و زل زد توی چشمام...
_ببین عشقم... خودت خوب میدونی من عاشقتم... دوستت دارم... همه کار میکنم تا تورو خوشحال و خوشبخت کنم... حتی شده جونمم میدم تا تو خوشحال و راضی باشی...
نهال تو هم همه کس من هستی... من هم مثل تو از سد و مانع بزرگی مثل مامانم رد شدم...
منتها مامان من بخاطر علاقهای که به من داره از خواستهی خودش گذشت و ترجیح داد به خاطر خوشبختی من به تصمیم من احترام بذاره
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨