زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت81 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت 82
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رابطه م با میثم اینقدر اوج گرفت که گذشتهمو فراموش کرده بودم ...
تمام انگیزهم این بود بعد از کلاس میاد دنبالم و منو میرسونه و هر جا میخواستم منو میبرد ... چند تا دوست تو آموزشگاه و دانشگاه داشتم به اونا گفتم با ذوق و شوق که من دیگه تو جمعتون تنها نیستم و یک دنیا خوشحال بودم و احساس میکردم خوشبختی زندگی اینه ...
تولد خواهرم بود همزمان براش خواستگار هم اومده بودو قصد ازدواج داشتند، خواهر نامزد خواهرم شهلا یه مهمونی ترتیب داد و خونوادها رو هم دعوت کردن ما هم رفتیم، با تعجب دیدم میثم هم اونحاست، به شهلا در مورد اشنایی خودم با میثم گفتم، که متوجه شدم نامزدش با میثم آشناییت قبلی داشتن، و حضورش توی این مهمونی به همین دلیل بود و این موضوع من و خواهرمو یه دنیا خوشحال کرد ...
وسط مهمونی متوجه شدم خیلی نرمال نیست، انگار که مست کرده
باز گفتم خدایا کمکم کن ... یه لحظه یه صدایی تو وجودم از خودم به خودم گفت الهام تو خودت بخودت رحم نکردی از خالقت چه رحمی رو طلب میکنی وقتی اینقدر خدا بهم فرصت میده و با اینکه من همش گند میزنم بازم با هام مهربونه و هوامو داره ...
نامزد شهلا که عقد هم بودن به شهلا گفته بود به الهام بگو واقعا فکر میکنی رفیق من میاد با تو ازدواج کنه؟
گفتم آره میخواد بیادخواستگاریم
گفت بابا آدم مگه با دختری که تو خیابون پیداش کرده میتونه زندگی کنه ...
گفتم چرا چرت میگی، دنیا مدرنیته است همه چی تغییر کرده به روز شده
نامزدش که ظاهرا داشته حرفهای مارو گوش میکرد، اومد جلو حرف من رو قطع کرد گفت
خانم تحصیل کرده نگاه کن و ببین، اگر میثم رفیق منِ اگر اومد بگیرت هر چی شما بگی من قبول میکنم
مکثی کردو ادامه داد
بیخیال بابا، آخرش باحاله، بعد عین بیادب ها هرهر خندید ...
از درون انگار کسی بهم نداد داد، چقدر تو بی شخصیتی...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اسمم داود است.از وقتی ۱۵ سالم بود پدربزرگمدختر عمهمرو برام نامزد کرد. ولی محرم نبودیم. فقط اسممون رو روی هم گذاشت.من هیچ وقت دختر عمه م رو دوست نداشتم. بیست ساله که شدمگفتن باید عقدش کنی ولی من دلمنمیخواست زیر بار این ازدواج اجباری برم. گفتم من تا درسم تموم نشه زن نمیگیرم. به دختر عمهم هم گفتم منتظر من نمون. اما اون با من فرق داشت و بهم دل بسته بود
درسمکه تموم شد پدربزرگم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۴۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
چندین بار اسم هر دو خواهرم رو به زبونآوردم و بار آخر رو به پدرشوهرم با صدایی که از ته چاه در میومد لب زدم
_نیلوفر؟
و مرددتر اسم نسرین رو هم به زبون آوردم
_یا نسرین؟
کمی به صورتم خیره موند و بعد هم با اشاره چشم چیزی به نیما فهموند...
که نیما حلقه دستاش رو دور شونههام بیشتر کرد
احساس خفگی کردم
برای همین با بغضی که نمیتونستم مهارش کنم
با دست سالمم دستان نیما رو پس زدم
_اه نیما... خفهم کردی... بذار ببینم بابات چی میگه... ولم کن دیگه...
که وقتی چشمان سرخ نیما رو دیدم بغضم ترکید
اصلا دلم نمیخواست گزینهی سومی به ابهامات توی ذهنم اضافه کنم
اما پدرشوهرم با بیرحمی این کارو کرد.
_تو... تو بچهی براتعلی و زنش نّیِره هستی
با صدای بلند زدم زیر گریه...
مثل آدمی که تازه خبر مرگ عزیزترین آدمای زندگیش رو بهش دادن
البته در مورد من این موضوع در اون لحظه صدق میکرد
چون من تازه فهمیده بودم پدرو مادر واقعیم کیا بودند و الان فهمیدم اونا سالها قبل از دنیا رفتند.
گریه میکردم و زجه میزدم
حالم دست خودم نبود
دلم برای مامان فاطمه وبابا یوسفم بیشتر تنگ شد
دلم حضورشون رو میخواست یهو دلم خواست برم تو بغلشون و زار زار گریه کنم
یاد براتعلی و نیره افتادم، مامان بابای واقعیم...
دلم براشون سوخت طفلک براتعلی که بخاطر ارادت وعلاقهای که به آقاش داشته خودش رو به خطر انداخته، دلم برای نیره سوخت که بخاطر وظیفهشناسی شوهرش قبل از اینکه بتونه نوزاد تازه به دنیا اومدهش رو بغل کنه از دنیا رفته...
یاد واژهی جوونمرگ افتادم.
پدرو مادر واقعی من جوون مرگ شده بودند اونم به خاطر زیادهخواهیهای بابام...
بابای من نه، زیادهخواهیهای یوسف...
از یوسف بیزار شدم
اون باعث مرگ پدرو مادرم شده
مامان فاطمه...یعنی اون از جریان باخبر بوده ؟
اون همیشه من رو مجاب میکرد به حرفای یوسف گوش کرده و به دستوراتش عمل کنم...
اون همیشه از مظلومیت و نوعدوستی بابا میگفت
یعنی اون با اینکه خبر داشته بابا چه بلایی سر پدرو مادر حقیقی من آورده، باز هم وادارم میکرد به حرفاش گوش کنم؟
از مامان فاطمهم دلگیرم... اون حق نداشت از یوسف در خیالات من یه قدیس بسازه...
درسته هر دو در حقم همیشه مثل پدرو مادر واقعی بودند و هیچ تفاوتی بین من و دوتا دختر دیگرشون قائل نبودند اما... اما...
حال بدی داشتم
تنفر... دلتنگی... ناامیدی... سرافکندگی... و هزار حس متناقض دیگه...
یه لحظه در باز شد و فرشته تو چاچوب در ظاهر شد
سراسیمه و دستپاچه جلو اومد
نگاهی به هرسه تاییمون کرد
_اینجا چه خبره؟
جلوی روم، روی دو زانوش نشست با دستاش دو طرف صورتم رو گرفت
_چی شده دخترم
چرا اینجوری زجه میزنی؟
بغضش گرفت با لبهای ورچیده رو به نیما گفت
_میگم چی شده؟
چرا نهال اینجوری گریه میکنه؟
زبونم لال مثل مادر مردهها زجه میزنه
با شنیدن این حرف خودم رو توی آغوشش انداختم و صدام رو کاملا آزاد کردم
فرشته دستاش رو دور شونههام حلقه کرد و زیر گوشم زمزمه میکرد
بمیرم برات
چی شده مادر...
تروخدا بگو چی شده ؟
معلومه اون از هیچی خبر نداره...
برای همین گفتم
_مامانم... بابام...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۴۹ به قلم #ک
?🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵٠
به قلم #کهربا(ز_ک)
نمیدونستم چی بگم حتی نمیدونستم برای کدوم مامان و بابامه که دارم گریه میکنم
برای مامان بابایی که سالها پیش مردند؟ یا مامان و بابایی که به تازگی فهمیدم پدرومادر واقعیم نیستند.
هق زدم و هق زدم
کمی که آروم شدم
فرشته من رو از آغوشش جدا کرد و با صدایی که معلومه اونم گریه کرده رو به نیما با دلخوری گفت
_میشه به منم بگین چی شده؟
مامان و بابای نهال چی شدند؟
با صدای فیروز از جاش بلند شد و کنار من نشست
همونجور که بغلم میکرد نگاهش رودوخت به دهن شوهرش
_میگم برات... پاشو بریم اتاق خودمون
و از جاش بلند شد
با دست اشاره به در کرد و به فرشته فهموند دنبالش بره
وقتی هردو به در رسیدند در رو باز کرد و به فرشته گفت
_تو برو اتاق من یه حرفی رو باید به نهال بگم
بعدش میام برات همه چی رو میگم
فرشته کمی به من ونیما وشوهرش نگاه کرد
معلومه برای موندن و رفتن تردید داره
برای همین من رو نشون داد و گفت
_آخه با حالی که این دختر داره من چطور از پیشش برم؟
نیما که تا حالا ساکت بود از جاش بلند شد
_مامان من خودم پیشش هستم هواشو دارم خیالت راحت... نهال دچار سوتفاهم شده
الان با توضیحات بابا رفع سوتفاهم میشه و دلش آروم میگیره
یهو فیروز نگاه تندش رو دوخت به نیما
و با همون نگاه فهموند،چی میگی تو...
نیما عاجزانه به باباش نگاه کرد
_بابا حال نهال رو نمیبینی؟
بیا براش توضیح بده آروم بگیره
بعدم طرف مامانش رفت
_برو مامان جانتا وقتی شما باشی بابا نمیتونه حرف بزنه
الان برو بعدا میاد برات میگه...
الان حال نهالم خوب میشه بهت قول میدم
سرم رو پایین انداختم و چشمای اشکآلودم رو به دست باندپیچی شدهم دوختم...
از حرفای نیما هیچی سر در نمیارم
با خودم زمزمه کردم
این دیگه چی داره میگه؟
با بسته شدن در روبرو رو نگاه کردم...
مادرشوهرم رفته بود.
نگاهی عاجزانه به پدرشوهرم انداختم
امیدوار بودم همهی حرفهایی که زده بود رو پس بگیره و بگه شوخی کردم
اما نگاهش حرف دیگهای میزد
دست روی سرم گذاشتم
احساس میکنم خونه داره دور سرم میچرخه.
چشمام رو بستم
نیما اسمم رو صدا میزد ولی من نمیتونستم چشمام رو باز کنم یا دلم نمیخواست رو نمیدونم
اونقدر تو همون حالت موندم که با صدای پرجذبه و جدی پدرشوهرم چشم باز کردم
با صدای دورگهی بمی که همیشه صلابت خاصی بهش میداد ادامه داد
_دخترم چیزی که باعث شد این راز رو برات افشا کنم این بود که نیما بهم گفت بین رفتن به خونتون وآشتی کردن و نرفتن تردید داشتی...
بهترین فرصت دونستم حقیقت رو بگم
همونقدر که یوسف عذاب وجدان داشت و اینهمه سال تلاش کرده مرگپدرو مادرت رو برات جبران کنه
منم همیشه عذاب وجدان داشتم که چرا همون روزی که براتعلی ازم خواست با یوسف صحبت کنم تا از خر شیطون پیاده شه وبیخیال فرستادن براتعلی به ده بالا بشه این کارو براش نکردم...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
نمیدانم چگونه به او رضایت دادم.
رضایت که نمیشود گفت،
گریه میکردم و حرف میزدم،
دائم مرا میبوسید و
میگفت «اجازه میدهی بروم؟»
فقط گریه میکردم…..
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 82 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت83
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مهمونی تموم شد و میثم باهام قرار گذاشت که فردا بریم بیرون و منم قبول کردم، فردا اومد دنبالم داشتیم با ماشین دور میزدیم سیگار روشن کرد و شروع کرد به کشیدن،بعد سیکار رو گرفت سمت من
میکشی
از دستش گرفتم تا بردم نزدیک لبم دیدم وای چه بوی گندی میده، گفتم این چیه ...
گفت بکش ببین
گفتم نمیخوام این سیگار نیست
زد زیر خنده و شروع کرد به شکلک درآورن، اون میثم سر سنگین با وقار تبدل شده بود به بازیگر سیرک، یه لحظه ازش ترسیدم و گفتم
میخوام برم خونهمون
یدفعه زد روی ترمز گفت عه توام میدونی ترس چجود داره؟ الان ۵ ماهه با مهران بودی نترسیدی الان ترسیدی
گفتم چی میکشی؟
_بنگ
تا به حال این اسم رو نشنیده بودم با تعجب پرسیدم
_بنگ چیه
روش رو کرد سمت من
: چقدر تو منگولی من حشیش میکشم،
تعجب من رو که دید ادامه داد
اونطوری نگام نکن، چهارده ساله که میکشم
ابرو دادم بالا
باشه بسلامتی مست م که کردی الان دو سر نجس شدی منو ببر خونهمون
باشه ای گفت منو رسوند خونه، با یه دنیا مغز سنگین دراز کشیدم رو تخت م ... گفتم خدایا بخوابم دیگه بیدار نشم لعنت به این دنیا ...
بازم یه چی تو دلم بهم گفت دنیا قشنگه تو با کارات و انتخابهای اشتباهت داری زشتش میکنی ...
پاشدم کیف باشگاهمو جمع کردم که بعد از دانشگاه برم باشگاه، بعدم حتما باید یه خلوتی با خودم داشته باشم که یه کم بخودم بیام ببین کجای این زندگی گیر کردم من که راه درست و غلط رو تشخیص نمیدم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت83
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مهمونی تموم شد و میثم باهام قرار گذاشت که فردا بریم بیرون و منم قبول کردم، فردا اومد دنبالم داشتیم با ماشین دور میزدیم سیگار روشن کرد و شروع کرد به کشیدن،بعد سیکار رو گرفت سمت من
میکشی
از دستش گرفتم تا بردم نزدیک لبم دیدم وای چه بوی گندی میده، گفتم این چیه ...
گفت بکش ببین
گفتم نمیخوام این سیگار نیست
زد زیر خنده و شروع کرد به شکلک درآورن، اون میثم سر سنگین با وقار تبدل شده بود به بازیگر سیرک، یه لحظه ازش ترسیدم و گفتم
میخوام برم خونهمون
یدفعه زد روی ترمز گفت عه توام میدونی ترس چجود داره؟ الان ۵ ماهه با مهران بودی نترسیدی الان ترسیدی
گفتم چی میکشی؟
_بنگ
تا به حال این اسم رو نشنیده بودم با تعجب پرسیدم
_بنگ چیه
روش رو کرد سمت من
: چقدر تو منگولی من حشیش میکشم،
تعجب من رو که دید ادامه داد
اونطوری نگام نکن، چهارده ساله که میکشم
ابرو دادم بالا
باشه بسلامتی مست م که کردی الان دو سر نجس شدی منو ببر خونهمون
باشه ای گفت منو رسوند خونه، با یه دنیا مغز سنگین دراز کشیدم رو تخت م ... گفتم خدایا بخوابم دیگه بیدار نشم لعنت به این دنیا ...
بازم یه چی تو دلم بهم گفت دنیا قشنگه تو با کارات و انتخابهای اشتباهت داری زشتش میکنی ...
پاشدم کیف باشگاهمو جمع کردم که بعد از دانشگاه برم باشگاه، بعدم حتما باید یه خلوتی با خودم داشته باشم که یه کم بخودم بیام ببین کجای این زندگی گیر کردم من که راه درست و غلط رو تشخیص نمیدم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از فوت پدرم عموم مادرم و صیغه کرد و گفت، من عاشق مامانت بودم و بابام به اجبار زن عموت رو برام گرفت، مادر من ناراحتی قلبی داشت و به رحمت خدا رفت عمومم من رو برد خونه خودشون زن عموم به شدت از من بدش میومد، تو این میون پسر عمومم عاشم شد ولی...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
?🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵٠ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
درسته یوسف لجبازتر از این حرفا بود وبا من میونه خوبی نداشت و محال بود به حرفم اهمیت بده ولی حداقلش این بود که تلاشم رو کرده بودم.
یوسف اونقدر بزدل و ترسو بود که حتی وقتی پلیس برای پیگیری قتل براتعلی اومد چیزی در مورد کاری که اون خدابیامرز دنبالش رفته بود نگفت و همین هم باعث پایمال شدن خون اون بدبخت شد.
صداش رنگ غم گرفت و همراه با بغض گفت
_نهال... نهال... هیچوقت آخرین دیدارم رو با براتعلی فراموش نمیکنم
اولین باری که فهمیدم نهالی که نیمای من عاشقش شده همون بچهایه که براتعلی بهم گفته بود میخواد اسمشو بذاره نهال...
این نهال همون نهال نیره و براتعلیه که یوسف کفالتش رو به عهده گرفته
با خودم گفتم فیروز الان وقتشه
الان وقتشه که دینت رو ادا کنی
تصمیم گرفتم هرکاری میتونم بکنم تا تو بشی عروسم تا بتونم برات جبران کنم
دلم نمیخواست با افشای گذشته و دونستن حقیقت مثل الان ناراحتت کنم تا آزار ببینی
اما امشب وقتی نیما گفت میخوای برگردی خونه یوسف وظیفه خودم دونستم که واقعیت رو بهت بگم تا با چشم باز تصمیم درست بگیری
که دوباره پشیمون نشم و روزی به خودم نگم کاش اون شب گفته بودم...
فرشته هم نباید حقیقت رو بدونه لازم نیست بهش چیزی بگیم
بابت حال خراب امشبت هم یه دروغی سرهم میکنم و بهش میگم
کف دستاش رو به هم مالید انگار دیگه حرفی برا گفتن نداره...
_دخترم هر تصمیمی در مورد یوسف و خونوادهش بگیری قول میدم من و نیما هم حمایتت کنیم.
فقط سعی کن خیلی زود با این ماجرا کنار بیایی و تکلیف خودت رو روشن کنی
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
ایستاد و کمی نگاهم کرد بعد هم به نیما اشاره کرد دنبالش بره...
بیرون اتاق چنددقیقه.ای باهم حرف زدند صدای پچپچشون میومد ولی نمیتونستم بفهمم چی میگن...
یاد حرفایی که شنیده بودم افتادم
چهرهی تک تک آدمای مهم زندگیم که بعنوان اعضای خونوادم میشناختمشون توی ذهنم مرور میشد
مامانم، بابام، داداشم، خواهرام، دوتا دوقلوهای داداش، بچههای نیلوفر، مامانبزرگام، عمه،
پس براتعلی و نیره چی؟ چرا هیچ ذهنتی در موردشون ندارم؟
دوباره اشک بود که حسرتبار روی گونههام میلغزید
اونقدر احساس خستگی میکنم که گویی از صبح تا همین حالا باری از کوه روی دوشم جابهجا کردم، پلکم سنگین شده
از بچگی عادتم بود یکم که گریه میکردم خواب به چشمام میومد
همونجا روی تخت دراز کشیدم و در خودم جمع شدم
دلم میخواد اونقدر بخوابم تا خستگی امروز از تنم خارج بشه.
دلم نمیخواد به هیچی فکر کنم،
دلم میخواد وقتی بیدار میشم ببینم همه اتفاقات امشب و حرفایی که شنیدم دروغ بوده
نفهمیدم کی خوابم برد...
چشم که باز کردم که تاریکی مطلق بود
من همیشه از تاریکی میترسم به نیما هم سفارش کردم یه آباژوری چراغ شبخوابی چیزی روشن بذاره، اما دوباره همه چراغهارو خاموش کرده.
بلند میشدم که لامپ رو روشن کنم اما دستم رفت روی شونهی نیما
با سرو صدا و داد و بیداد بلند شد و نشست
خندهم گرفت
_ببخشید نیما نمیدونستم تو هم اینجا خوابیدی
_عه نمیدونستی؟ تو منو ببخش
منم نمیدونستم باید میرفتم توی حیاط بخوابم
لبخندی به عصبانیتش زدم
بدخواب شده و حالا داره بداخلاقی میکنه
حالا که نیما کنارمه ترس ازم دور شد
دوباره سرجام دراز کشیدم
با غرغر دراز کشید
_خوبه دیگه... فقط پاشدی منو بیدار کنی و بخوابی؟ماموریتت انجام شد؟
_نیماجان بداخلاق نشو دیگه... چشم که باز کردم از تاریکی ترسیدم اصلنم به این فکر نکردم که الان ساعت چنده و آیا تو هستی یا نه
تکونی خورد و پشت به من خوابید...
چشمام رو که بستم یاد حرفای فیروز افتادم
تو فکر رفتم ... خواب بود یا واقعیت؟
بغض گلوم رو فشرد
نه خواب نبود...
از بابام متنفرم... چطور دلش اومد با بابام این کارو بکنه؟
چطور دلش اومد خودش عقب بمونه و از احساسات بابام نسبت به خودش سواستفاده کنه و اونو جلو بندازه؟ چطور دلش اومد بیخیال حال و روز مامان نیرهم بشه؟
مامان نیره؟ مامان نیره یا مامان فاطمه؟
از مامان فاطمه هم بدم میاد
اون میدونست بابا یوسف باعث مرگ پدرومادرم شده ومن رو وادار میکرد بهش احترام بذارم... حتی وقتی با ازدواج من و نیما مخالفت میکرد نظر اون رو مقدم بر نظر و خواست من میدونست
اون حتی من رو وادار میکرد احترام نریمان رو هم حفظ کنم
جالبه مامان و بابا همیشه مارو به حمایت و تکریم از بچه یتیم سفارش میکردند اونوقت با منِ بچه یتیم تمام سالهایی که پیششون بودم اونطوری رفتار کردند
طفلکی براتعلی و نیّره... مامانم و بابام
آروم آروم اشک میریختم که نیما به طرف چرخید
_عشقم بیداری؟
جواب ندادم
یکم تکون خورد و جابجا شد و بعد هم چراغ قوه گوشیش رو روشن کرد و نورش رو توی صورتم گرفت
بی اختیار دستم رو بالا آوردم و روی چشمام قرار دادم
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
عه تو که بیداری... پس چرا جوابمو نمیدی؟
_نور گوشی رو بگیر اونطرف کورم کرد
گوشی رو کنارش گذاشت و روی آرنج تکیه کرد
و کف دستش رو گذاشت بغل صورتش
_به حرفای بابام فکر میکنی؟
_اوهوم
_بیخیال... گذشتهها گذشته
منو ببخش اگه جریان قهر با خونوادهت رو به بابا گفتم
آخه روزی که به بابام التماس میکردم بیاد خواستگاری تو وقتی فهمید اسم بابات چیه گفت آقا یوسف گذشتهی خیلی پاکی هم نداره که بخواد برای تو ادای آدمای خیلی موجه رو در بیاره و جلوی پات سنگ بندازه
اما وقتی دید بابات به هیچعنوان موافق ازدواجمون نیست بهم گفت یه کاری میکنه که موافقتش رو جلب کنه که همون موقع به فکر خودم رسید نقشهی فرارمون رو بکشم
نهال... باور کن برای من اصلا فرقی نمیکنه که تو دختر یوسف شیرکوهی باشی یا براتعلی و نیّره...
دوباره اشکام راه خودشونو پیدا کردند نیما که سکوتم رو دید سرش رو جلو آورد و توی صورتم دقیق شد
_نهال من پشتتم... مگه نمیگفتی من به اندازه تک تک اعضای خونوادهت برات کافیم؟
پس چه فرقی میکنه خوانوادت کیا باشن
نباید اجازه میدادم بابام چیزی بهت بگه
عزیزم... این حال خراب تو من رو دیوونه میکنه طاقت ندارم تورو تا این حد داغون ببینم
بابت اتفاقی که برای پدرو مادر واقعیت افتاده فقط میتونم بگم متاسفم... کاش کاری از دستم بر میومد و میتونستم برای آرامشت کاری کنم.
اصلا خودت بگو چیکار کنم آروم بشی؟
جلو اومد و در آغوشم گرفت
_ بگو عزیزم چیکار کنم برات
_هیچی... فقط همیشه برام بمون
معلومه که میمونم.
تا عمر دارم دوستت دارم و کنارتم ... بهت قول میدم
_بیا دیگه بخوابیم
گذشته رو رها کن ما دوتا قراره آیندهمون رو بسازیم پس ازت میخوام بجای تاسف خوردن برای گذشته، تمرکز کنب روی آینده...
مطمئنم الان روح پدرو مادرت هم شاهد حال و احوال درونیت هستند و دلشون میخواد تو شاد و خوشحال باشی
پس همه تلاشت رو بکن تا از خودت راضی نگهشون داری...
بغض دوباره توی گلوم لونه کرد آروم لب زدم
_آخه دلم برای پدرو مادرم میسوزه طفلکیا خیلی جوون بودند که از دنیا رفتند
بیشتر دلم برای خودم میسوزه که هیچوقت نتونستم ببینمشون...
_ نهالم... در موردِ....
اوووم چجور بگم... در مورد اون خونوادهت چه تصمیمی میگیری؟
با بغضی که هرلحظه درد گلوم رو بیشتر میکرد گفتم
نمیدونم چرا نسبت بهشون کاملا دلسرد شدم... انگار که دیگه به هیچ کدومشون هیچ حسی ندارم گویی که هیچوقت نداشتمشون...
_شاید اینطوری برات بهتر باشه... ما که داریم میریم تهران و قراره یه زندگی جدید تشکیل بدیم پس بیا همین الان به هم قول بدیم از هیچ تلاشی برای خوشبخت شدنمون مضایقه نکنیم.
الانم بهتره بخوابیم تا فردا سرحال باشیم
آخه باید بریم دنبال کارهای مربوط به عروسی... وقت خیلی کمی داریم...
_باشه
کمی در همون حالت موندم تا دوباره خواب به چشمام اومد.
صبح با صدای تقههایی که به در اتاق میخوره از خواب بیدار شدم
کمی توی جام جابهجا شدم وقتی متوجه شدم نیما هنوز خوابه آروم از تخت پایین اومدم و در رو باز کردم
حمیرا با روی گشاده اما شرمنده سلام کرد
لبخندی به حیای توی چشماش زدم
_سلام خانوم
آقا دستور دادن زودتر بیایین پایین کارتون داره
_با من کار دارن یا نیما؟
_فرمودند هردو تشریف بیارید
سری تکون دادم، باشه بیدارش کنم باهم میایم
آروم درو بستم و سراغ نیما رفتم
_نیماجان عزیزم پاشو
_دست روی سینهش گذاشتم و تکونش دادم
نیما جان
بابات کارمون داره بیدار شو
یه چشمش رو باز کرد
_مگه ساعت چنده؟
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
نگاهی به ساعت روی دیوار پشت سرم انداختم و همزمان لب زدم
_هشتو ده دقیقه... لابد کار مهمی داره
پاشو دیگه منم برم دست و صورتمو بشورم
به سرویس رفتم
با دیدن چهرهی پف کرده و بینی ورم کردهم خودم خندهم گرفت یهو یاد حقایقی که دیشب شنیده بودم افتادم
غم دنیا روی دلم نشست
کمی توی صورتم دقیق شدم
یعنی نیره وبراتعلی چه شکلی بودند؟
خیلی دلم میخواد بدونم شبیه کدومسون هستم
نفس سنگینم رو پرصدا بیرون دادم بعد از انجام کارهای وقتی صورتم رو با دستمال کاغذی خشک میکردم در رو باز کرده و به سمت تخت خم شدم تا خوب ببینم
_عه نیما هنوز خوابی؟
با یه حرکت از جاش بلند شد
_بیدار شدم
کنار رفتم تا وارد سرویس بشه
تا اون بیاد منم سریع یه لباس مناسب اما شیک پوشیدم
بیرون که اومد با دیدن من لبخند به لب گفت
_به به لباس هم که عوض کردی... چه قشنگ شدی و چشمانش رنگ شادی گرفت
اما یواش یواش غم جاش رو گرفت
آروم جلو اومد و دستاش رو دو طرف صورتم گرفت
_نبینم چشات غم داشته باشه...
خودم میشم همه کست و جای همه رو برات پر میکنم
دستش رو به حالت قسم مقابلم نگه داشت
_میدونم عزیزم
بدو حاضر شو تا دوباره نیومدن سراغمون
او هم خیلی سریع آماده شد وقتی از اتاق خارج میشدیم حدودا نیمساعت از بیدار شدنم میگذشت
بقدری به نیما غر زدم و گفتم عجله کن که نزدیک بود دعوامون بشه
هنوز از تکرار کلمهی زود باش نیمای من ناراحته که دستم رو نگرفته
برای همین خودم پیشدستی کردم وقبل از رسیدن به پلهها جابجا شدم وکنارش قرار گرفتم تا بتونم با دست سالمم دستش رو بگیرم
که او هم با یه لبخند و تکون سرش استقبال کرد
دست در دست هم پلههای مارپیچ رو پایین رفتیم
پدرش مقابل تلویزیون نشسته بود و طبق معمول از روی کاغذهایی که روی میز مقابل ریخته چیزی رو داخل سررسیدش یادداشت میکرد
چنان گرم کار بود که متوجه حضور ما نشد
نیما که مستقیم پشت میز صبحانه نشست
اما من راه کج کردم و تا مقابل مرد با ابهت روبروم پیش رفتم کنار مبلی که نشسته ایستادم
_سلام بابا صبح بخیر
با شنیدن صدام لبخند به لب صورتش رو به طرفم چرخوند
_به به صبح بخیر دخترم
بهتری؟
و کمی توی صورتم دقیق شد
_نبینم غصه دار باشی!
خودم امروز همهی غصههاتو پر میدم
بعد هم که نگاهش سمت لباسای تنم رفت با تعجب سرچرخوند تا نیما رو ببینه
صداش رو بلند کرد
_شماها که هنوز حاضر نیستین
مگه نگفتم ساعت ۱۲ باید دفتر باشیم؟
_صبحونه بخوریم میریم حاضر میشیم
_کِی دیگه؟
ساعتو دیدی؟
نیما که با سر انگشت سرش رو میخاروند شبیه بچههای خاطی چهرهای نادم به خودش گرفت
میریم حالا دیرمون نمیشه
_من دیرم میشه... زود باش ببینم
یربع دیگه سوار ماشین میشیم
برید زودتر حاضر بشین
رو بهم کرد
_تو هم زود باش...
عجله کنین داره دیر میشه...
باید بریم تهران اونجا خیلی کار داریم
نمیدونستم جریان چیه و کجا میریم و برای چی برای همین آروم طوری که مخاطب خاصی نداشته باشم پرسیدم
_یعنی منم باید بیام؟
فیروز قبل از نیما جوابم رو داد...
_بله... اتفاقا حضور شما شدیدا الزامیه...
از حرفاش چیزی سردر نمیارم
اما به رسم ادب با گفتن چشم به طرف نیما رفتم
لقمهی بزرگی که توی دستش بود رو به زور توی دهنش جا داد
_خفه نکنی خودتو...
بعد هم خمشدم و توی گوشش به آرومی گفتم
من فقط تورو دارما
#سلام
هرکسی میخواد رمان #نرگس رو تا پایان یکجا بخونه ۴۰ هزار تومن واریز کنه به حساب😍👇👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
قابل توجه عزیزان ادمین در جریان پارت گذاری نیست فقط در صورت پرداخت و جه و ارسال فیش پی وی ایشون برید
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت83 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت84
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
اینقدر غرق تو رابطه م شدم که اصلا نفهمیدم چطور این شش ماه گذشت ...
میثم بیشتر ترجیح میداد با رفیقاش باشه و وقتی من فهمیدم معتاد اینقدر دوستش داشتم گفتم میمونم تا ترک کنه ... اون حشیش میکشید ...
بارها بعد از اینکه مواد مصرف میکرد دعوامون میشد چرت و پرت میگفت کلی خوراکی میخورد خیلی غیرطبیعی تو رفتارهاش تاثیر میگذاشت و خیلی خشونت داشت و زود عصبی میشد ...
آخرین مهمونی جشن تولد که رفتیم یه لحظه خجالت کشیدم که چرااینا این شکلی میخندن انگار یه تیکه جدا شده از جامعهای بودن که من توش بزرگ شده بودم ...
حشیش رو وسط مهمونی گرفت طرف من گفت میخوای امتحان کنی؟
گفتم نظرت چیه تو نکشی؟، میفهمی چقدر بی شخصیت میشی؟
رو کرد به دوستاش گفت این ... به من میگه سیگاری میکشی بی شخصیتی میشه بعد شروع کردن به خندیدن و منو مسخره کردن ...
یکیشون گفت خانم با کلاس سخت نگیر کیف کن ...
صدای آهنگ اینقدر زیاد بود حالت تهوع گرفتم ... صدای ویبره گوشیم تو جیبم احساس میکردم دوییدم تو اتاق درو بستم گوشی رو درآوردم دیدم مرتضی است وای بعد از۴ سال چی میخواست؟
جواب دادم گفتم چیه؟ چی میخوای آدم کثافت؟
مرتضی با صدایی پر از گریه و غم گفت الهام بابام مرد
گفتم تسلیت میگم
گفت پسرم فقط دو سالشه ...
گفتم مرتضی چرا به من زنگ زدی؟؟
تلفن و قطع کردم مرتضی برام عین یه زخم چرکین بود ...
از بس بد بود و بدی کرد نمیدونستم خدا چجوری میخواد جوابشو بده
در باز شد دیدم میثم، وارد اتاق شد و
در رو بست گفت
الهام پاشو
از چهرش که عصبی بود ترسیدم
گفتم چی شده؟
گفت گوشیتو بده به من
گفتم میثم بعد از مهمونی حرف میزنیم
گفت گوشیتو بده من همین الان میخوام ببینم کی زنگ زد که اینجوری دوییدی تو اتاق ... فکر کردی من چت م حالیم نیست ...
سرم داد زد و حمله کرد طرفم
گوشی رو بهش دادم گذاشت تو جیبش ...
داشتم از استرس میمیردم گفت برو بیرون
اومدم وسط مهمونی و هیهاهو ولی خیالم راحت بود گوشیم قفله...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی از جاش بلند شد که محتویات داخل دهنش رو قورت میداد.
چرخید و بوسه ای روی صورتم کاشت
_چشم عزیزم مواظبم خفه نشم
و
با گذاشتن دستاش دور کتفم هدایتم کرد به سمت بالا برم و در معیّت هم وارد اتاق شدیم
هنوز نمیدونستم کجا داریم میریم برای همین نمیدونستم چه لباسی مناسبه پوشیدنه
_نیما کجا داریم میریم؟
_ حالا میریم میفهمی دیگه
_آخه نمیدونم چه لباسی بپوشم
_فرق نداره هرچی دلت خواست بپوش
_ بابا بهم سپرده چیزی بهت نگم آخه میخواد سورپرایزت کنه
تو فکر رفتم سورپرایز؟ اونم حالا؟
نگاهم رو از صورت نیما که بیتفاوت به کنجکاوی من مشغول آماده شدن بود گرفتم
سراغ وسایل آرایشیم رفتم
کمی آرایش کردم و بعد سراغ کمد لباسهایی که مال خودمه رفتم
اول یه شلوار کتان مشکی برداشتم و ناخواسته با مانتوی مشکی تنم کردم بدون اینکه بهش فکر کنم یه شال مشکی هم روی سرم انداختم
سعی میکردم خیلی فرز کارهام رو انجام بدم که کسی رو معطل نکنم
وقتی فارغ از تعویض لباس شدم
سربالا آوردم و با نیما که دست به کمر پشت در اتاق بهم زل زده بود چشم تو چشم شدم
_چرا اینجوری نگام میکنی؟
با حرفی که زدم انگار جا خورد کمی دستپاچه شد ولی خودشو نباخت
_همیشه تیپ مشکی بهت میاد
ولی امروز یه جوری شدی
انگار لباس عزا تنت کردی
_نگاهی به سرتاپای خودم کردم
_خودمم نمیدونم چرا اینارو پوشیدم
صدام رنگ غم گرفت
قبل ازینکه بغض به گلوم بنشینه زل زدم تو چشماش
_ولی واقعا عزادار هستم ... من تازه دیشب فهمیدم مامان و بابام از دنیا رفتند...
_جلو اومد و بغلم کرد
_خودم نبودِ پدرو مادرت رو برات جبران میکنم
بهت قول میدم
حالام ولش کن این حرفارو داری روح اون دوتا مرحومو هم آزار میدی...
دستم رو گرفت
بیا بریم تا بابا صداش در نیومده
پایین که رفتیم فیروزخان نبود
نیما سرش رو داخل آشپزخونه کرد
_حمیرا بابام رفت حیاط یا رفته بالا؟
_نه آقاجان... رفتن حیاط ... گفتن بهتون بگم عجله کنید
سری تکون داد و دوباره دستم رو گرفت
با هم بیرون رفته و پله های ایوون بزرگ این عمارت رو به سمت حیاط طی کردیم
فیروزخان توی ماشینش بود
شیشه رو پایین زد
_چقدر طولش میدید حالا خوبه گفتم عجله کنید
نیما پرسید
_ با یه ماشین بریم؟
_نه تو هم ماشینتو بیار
شاید لازم شد یکیمون تهران بمونه برای کارهای عروسی.
با علامت نیما به طرف ماشینش رفتم و سوار شدم و پشت ماشین پدرشوهرم از باغ عمارت خارج شدیم.
_تهران چه خبره نیما؟ برای چی باید بریم؟
ببین بابا گفت خودمون دوتایی بریم تالار ببینیم و رزرو کنیم
تالاری که قبلا رزرو کرده بود برای تاریخی که من و تو تعیین کردیم خالی نبوده، و حالا با سلیقهی خودمون میریم تالار و لباس عروس و همه ی کارهارو پیگیری میکنیم...
اینجوری بهتر شد مگه نه؟
_اوهوم...
_چرا اینجوری جواب میدی؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
_چی بگم والا... من که سلیقهی مامانتو نمیدونم الان هرکاری کنیم شب عروسی میاد کلی سرکوفت میزنه
یا از سلیقهم ایراد میگیره یا بابت اینکه قبلا ازین مجالس ندیدم و تجربهای ندارم مسخرهم میکنه
_دستبردار نهال... تا کجای دنیا این قصهی عروس ومادر شوهر قراره ادامه پیدا کنه؟
اینا همهش توهمه تویه... وگرنه مامان که عاشق سلیقهی توست و همیشه به خواست و علایق تو احترام میذاره...
_ ببین نیما اصلا حوصله ندارم حرفایی که قبلا بهت زدم رو دوباره بازگو کنم.
_شایدم تو راست میگی و من توهم زدم...
باشه با هم میریم و هرچی تو بپسندی انگار من پسندیدم...
فقط یه لطفی کن و همه کارها رو با سلیقه و علایق خودت انجام بده... پای من وسط نباسه هم خودم آرامش بیشتری دارم و هم اعصاب خودت سرجاش میمونه...
کمی به سکوت گذشت
_دلبرکم... بنظرت شام شب عروسی چیا باشه خوبه؟
تو دلم گفتم بفرما... هنوز هیچی نشده شروع شد... من چهمیدونم تو عروسیای شما چه غذاهایی سرو میشه...
مجالس عروس اقوام ما که تابحال فقط کوبیده و جوجه کباب سرو شده...
بقیه مسیر به سکوت بین هردو گذشت
از خیابونهای عریض و خلوت اون منطقه عبور کردیم و
و بعد از طی مسافتی ماشین وارد اتوبان تهران شد
سرعت ماشین بالاست ولی کوچکترین تکونی رو احساس نمیکنم
انگار نه انگار که در حال حرکتیم
نگاهم روی ماشین مقابله
رو به نیما گفتم
_بابات خیلی مسلط رانندگی میکنهها...
دقیقا چقدر راهه تا تهران
__حدودا ۳ ساعت
ولی با این سرعتی که بابا میره فکر کنم نیمساعت زودتر برسیم...
اول میریم جایی که بابا باهامون کار داره
بعدم میریم خونه نهار میخوریم و یکی دوساعتم استراحت میریم
غروب هم برای دیدن تالار وقت میذاریم و اگه فرصت شد یکی دوتا مزون هم سر میزنیم
_پس روز پرکاری داریم
ولی بدجنسی نکن دیگه... بگو بابات مارو کجا میبره؟
_نچ... از من نخواه اسرار بابا رو فاش کنم...منم خیلی اتفاقی متوجه شدم وگرنه قرار بود بنده هم کنار شمت سورپرایز بشم
خیلی دوست دارم بدونم چرا داریم میریم تهران وپدرشوهرم چه سورپرایزی برام داره...
اصلا چرا اینهمه عجله؟ چرا همین امروز؟
شایدم بخاطر حال بد دیشبم دلش برام سوخته و میخواد با این سورپرایز خوشحالم کنه.
جاده خیلی خلوته و من هم حوصلهم سررفته
چشم روی هم میذارم تا کمی استراحت کنم...
گرسنگی هم بر من غلبه کرده و حسابی کلافه شدم
با احساس دستی که روی گونهم رو نوازش میکنه چشم باز کردم
_پاشو عشقم... رسیدیم.
دستی به شالم کشیدم و موهای فرم رو کمی مرتب کردم
نگاهی به محیط پیرامونم انداختم
جایی که هستیم شبیه پارکینگه...
با حرف نیما بند کیف رو روی دوشم مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم
پدرشوهرم با کمی فاصله از ما ماشینش رو پارک کرده و داره پیاده میشه
دزدگیر ماشین رو زد و انداخت توی جیب کتش
کش وقوسی به بدنش داد و با اشاره به من و نیما راه افتاد
پشت سرش رفتیم و وارد آسانسو شدیم
کلید طبقه سوم رو زد وقتی در طبقه مورد نظر توقف کرد
با اشاره ی مردهای همراهم اول من خارج شدم و بعد هم نیما و پدرشوهرم... راهروی بزرگ با چند در چوبی قهوهای...
تابلوی اتاقی که مقابلش ایستادیم روش نوشته دفتر اسناد رسمی...
با تعجب چشم از تابلو برمیدارم
توی فکرم که من رو چرا اینجا آوردند؟
اگه پدرومادر پولداری داشتم با خودم میگفتم نکنه میخوان گولم بزنن و وادارم کنند اموالم رو به نامشون ثبت کنم.
با این افکار مسخره خودمم خندهم گرفت
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨