eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
785 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) و بقیه پیامرسانها هم همینطور... گوشی به دست از اتاق خارج شدم... باید به نیما نشونش بدم... چرا هیچ کدوم از گروههای قبلی و ممبرهام نیست حسابی کلافه‌ام و رفتم توی فکر از پله‌ها پایین میومدم که یهو یادم افتاد سیمکارت خودم وارد این گوشی نشده... خوب طبیعیه که سیمکارت جدید ممبرهای قبلی رو نداره خواستم پله های رفته رو برگردم که چشمم به در سالن افتاد فرشته پشت در خروجی ایستاده و‌ بیرون رو نگاه می‌کنه... اما پروین جلوی در آشپزخونه‌ست کنجکاو پایین رفتم _چیزی شده فرشته؟ _ن... میدونم... خانوم... جان... یه... خا...نومی... اوم...ده ... دم ... در نفهمیدم فرشته چی میگه برای همین پاتند کردم و خودم رو بهش رسوندم... جلوی دیدم رو‌گرفته بود اون رو کنار کشیدم تا خوب بیرون رو ببینم نیما نزدیک به در حیاط ایستاده، و داره با تلفن با یکی صحبت می‌کنه... از تکون دست و‌ حرکت سرش موقع حرف زدن کاملا معلومه به شدت عصبانی هست داوود جلوی در ایستاده و معلومه مانع ورود کسی به حیاط می‌شه... ناگهان در بازتر شد و یه خانم مسن مانتویی در چارچوب در ظاهر شد، یه خانم جوون سانتال هم پشت سرش ایستاده و‌ با تکون دست که معلومه همراه با خواهش داره یه چیزایی میگه... دلم هری پایین ریخت یعنی این دوتا زن کی هستند و اینجا چی می‌خوان؟ نگاه و حواسم به صحنه روبروم بود که در سالن رو باز کردم و خودم رو به لبه‌ی ایوون رسوندم و از نرده‌ های حفاظ از اینجا صداها نامفهومه و‌هیچی شنیده نمیشه... نگاهم بین نیما و آدمای مقابل در رفت و‌آمد بود که با اشاره‌ی نیما داوود با دست اون دوتا خانم رو که تقریبا داخل حیاط شده بودند هل داد و بیرونشون کرد و در رو با شدت بست. نیما دست چپش رو به کمر زده و دست راست رو پشت گردن گرفته و آروم آروم قدم میزنه با تکون سر چیزی به آصف گفت و ازش دور شد... دوباره گوشیش رو از جیبش درآورد که چشمش به فرهاد افتاد اون دورتر از اونها تقریبا نزدیک به خونه سرایداری ایستاده بود نیما به طرفش رفت و‌ یقه‌ش رو گرفت و با خشم چیزی بهش گفت و‌ چنان هلش داد که فرهاد تلوتلوخوران عقب رفت اما نیفتاد داوود جلوی نیما ایستاد و‌ چیزی گفت که نیما به طرف ساختمون راه افتاد... ایستادم تا نزدیک بشه... وقتی به بالای پله‌ها رسید پرسیدم چی شده چه اتفاقی افتاده؟ نیما که تازه متوجه حضور من شده نگاهم کرد... و مردد پرسید _تو از کی این بیرونی؟ _احساس کردم نمی‌خواد من چیزی بفهمم که این سوال رو‌ پرسید... تا بدونه من چی شنیدم پس جواب دادم _من خیلی وقته اینجام... از کنارم رد شد _پس خودت همه چی رو دیدی و شنیدی فورا گفتم ولی چیزی نشنیدم برای همین نفهمیدم چه خبره... _خیلی خب بهت می‌گم... اول صبر کن به یکی زنگ بزنم بعد ... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وارد سالن شد اما من کمی ایستادم و چند دقیقه بعد پشت سرش رفتم... دیدمش که به طبقه می‌رفت همون جا ایستادم... ولی کمی بعد دنبالش بالا رفتم و در اتاق رو‌باز کردم اونجا نبود با خودم گفتم حتما به سرویس رفته کمی منتظر شدم اما خبری نشد... آروم‌ درِ روشویی رو باز کردم چراغ دستشویی و حمام خاموشه... فکری شدم پس کجاست؟ از اتاق خارج شدم، نگاهم به سمت دوتا اتاق دیگه‌ای که در همین راهرو قرار داره رفت دست روی دستگیره در اتاقی که قرار بود اتاق کار نیما باشه گذاشتم... چند روزی که اینجا بودیم ندیده بودم به اینجا بیاد سعی کردم بازش کنم اما قفل بود... حالم گرفته شد... پس کجا رفته؟ نکنه تو اون یکی اتاقه؟ جلو رفتم هنوز دستم به دستگیره در نرسیده بود که صدای چرخیدن کلید روی در اتاق کار به گوشم خورد... اما بازش نکرد برگشتم و‌خودم رو به دری که تا لحظه‌ای قبل قفل شده بود رسوندم و‌ با تردید به در نگاهی انداختم... بازش کردم ... سرک کشیدم توی اتاق... نیما روی صندلی پشت میز نشسته و سرش توی لب‌تاپه _مزاحم نیستم؟ _حالا که اومدی...فقط یه لحظه هیچی نگو... کمی همونجا ایستادم... احساس کردم از اومدنم ناراحته‌... شاید فکر می‌کنه دارم چکش می‌کنم... البته اشتباه فکر نمیکنه... خوب دلم می‌خواد سر از کارش در بیارم... برای همین خیلی آروم پرسیدم _اون خانوما کی بودند؟ اینجا چیکار داشتند؟ نگاهم کرد _چه می‌دونم... چرت و پرت می‌گفتند... ولشون کن، داوود ردشون کرد دیگه رفتند اینطوری نمی‌شه چون می‌دونم چیزی نمیگه... با خیال اینکه بعدا برام توضیح میده از اتاق خارج شدم و در رو پشت سرم بستم... امیدوارم سکوتش خیلی طولانی نشه وگرنه من از فضولی می‌میرم... ذهنم خیلی درگیر شده... دوباره پایین رفتم فرشته سر به زیر روی نزدیکترین مبل به در سالن نشسته... نگاهی به آشپزخونه کردم پروین همچنان مشغول آشپزیه... فرشته با دیدنم ایستاد به طرف در سالن رفتم و پرده رو کنار زدم... ظاهرا همه جا امن و امانه _چرا اینجا نشستی؟ _آخه مدام زنگ آیفون رو می‌زنند ولی آقا داوود گفت درو باز نکنیم... به طرف آیفون رفتم کلید تصویر رو زدم اما روشن نشد... فرشته با لکنت گفت _آقا داوود گفت خاموشش کنم نگاهی به اطراف آیفون کردم...کلیدهای مربوط به اتصال برق رو روشن کردم کلید تصویر رو هم زدم... هردو تا خانم هنوز پشت در بودند... چهره‌ی خانمی که مسن تره رو می‌تونم ببینم اما اون یکی خانوم تقریبا پشت به دوربین آیفونه ... گوشی رو برداشتم تا اگه حرفی می‌زنند بتونم بشنوم خانمی که مسنه فقط داره نفرین می‌کنه... اما منظورش با کیه؟ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همون لحظه چشمم به نگاه پروین افتاد... شاید این مدل خاله‌زنک بازی پیش اون کار درستی نباشه و وجهه خودم رو خراب کنه از طرفی اون‌طرف خط هم‌ چیز خاصی نمیگن که بتونم سر از حرفاشون در بیارم بنابراین گوشی رو سرجاش گذاشتم و‌ حوصله‌م سررفته و نمیدونم باید چیکار کنم... به ته سالن رفتم و‌ همزمان که روی مبل می‌نشینم به فرشته دستور دادم یه چیزی برای خوردن بیاره... _آب هویج بستنی میل دارید آماده کنم؟ _خوبه همینو بیار کمی بعد صدای آبمیوه‌گیری بلند شد و کمتر از چند دقیقه فرشته با یه لیوان آب هویج بستنی نزدیکم شد و اون رو روی میز گذاشت... تو دلم گفتم چه با سرعت! نکنه هویجارو خوب آبکشی نکرده؟ کی شست و‌کی آب کشید که به اون سرعت آبمیوه‌گیری رو روشن کرد؟ نتونستم طاقت بیارم... نگاهی به لیوان کردم _خوبه‌... ولی چه باسرعت... هویجا رو‌ شستی دیگه؟ متوجه منظورم شد که‌ با لبخند گفت _بله خانوم... شسته... بودم که...آب هویج... براتون... بگیرم... ولی یادم افتاد بستنی داریم این شد که نظرم تغییر کرد... خوبه... یه لیوانم برای نیما درست کن ‌‌ببر بالا... یهو یه چیزی یادم اومد فرشته و برادرش که قصد رفتن داشتن و‌دیگه قرار نبود اینجا بمونن... پس چه بهتر از فرصت پیش اومده نهایت‌ استفاده رو ببرم...تعارفش کردم که مقابلم بنشینه... با کمی تعلل و معذب روی مبل نشست _ببین فرشته، فهمیدی اون بیرون جریان چیه؟ با همون لکنت چند دقیقه قبل ادامه داد و‌گفت _نه والا...دیدین که من حتی بیرون نرفتم... وقتی هم که آیفون زنگ می‌خورد داوود از پای ایوون هوار کشید و گفت کسی آیفون رو جواب نده و‌گوشی رو کلا قطع کنید ... منم قطع کردم... این طور که بوش میاد داوود واقعا کارشو خوب بلده و‌ به محض رسیدن همه امورات خونه رو به خوبی و به نفع نیما تو دست گرفته... اگه خبری هم باشه محاله داوود از خوش خدمتی به نیما دست برداره و به من چیزی بگه فرهاد از صبح توی حیاطه و مطمئنم در جریان همه چیز هست... مرددم بین حرفی که می‌خوام به فرشته بزنم... _ببین الان نیما خونه‌‌ست نمیتونم برم پیش داداشت ازش بپرسم... هرآن امکان داره نیما عذرتون رو بخواد که ازینجا برید... ازت خواهش می‌کنم همین الان برو پیش برادرت و‌ ازش بخواه هرچیزی در مورد نیما و کارهاش و اتفاقی که امروز افتاده و‌ و جریان اون خانم‌ها رو بهت بگه و تو هم بیای به من بگی... قول میدم دستمزد خوبی بابت این لطف بهتون بدم... برادرت خیلی چیزا میدونه و من همون اطلاعات رو می‌خوام... فرشته سری تکون داد و در حالیکه می‌ایستاد دم گوشم گفت _آقا... او...مد _آب دهنم رو بسختی قورت دادم و سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم برای اینکه طبیعی جلوه کنم با تن صدای معمولی گفتم _بهت که گفتم فرشته... هرچی نیما بگه... من روی حرف اون حرفی نمی‌زنم صدای نیما رو از پشت سر شنیدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۱۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چی شده؟ چه خواهشی داری؟ به خودم بگو... برگشتم و‌با لبخند نگاه نیما کردم _هیچی... داره خواهش میکنه اجازه بدیم همین‌جا بمونن نیما همینطور که از اخرین پله عبور میکرد بهم نزدیک شد و با اشاره فهموند بهش جا بدم... کنارم نشست... دستش رو پشت سرم روی پشتی مبل قرار داد _برادرش چند روزه داره جلز و ولز میکنه تا زودتر سفته‌هاشونو بدم برن... اونوقت رو کرد به فرشته... _این می‌گه اجازه بدید بمونیم؟ سرتو بگیر بالا... بگو ببینم جریان چیه؟ _فرشته که حسابی ترسیده سرش رو بالا گرفت... _هی...چی... من... دوست...ندا...رم... برم... _نداری که نداری... _می‌بینی که سرایدار جدید کارشو بهتر بلده... پس دیگه نیازی به اون داداش مفت‌خورت نیست... دلم براش سوخت به خاطر من داره حرف میشنوه... _خیله خب ... جوابتو گرفتی؟ می‌تونی بری... بعد هم دست برد و لیوان هویج بستنی من رو برداشت و همزمان که با قاشق داخلش اون رو به آرومی هم میزد گفت _ یه دقیقه صبر کن به نیما که این حرفو زد نگاه کردم __می‌تونید همین الان برید... وسایلتونو جمع کنید نیم‌ساعت دیگه بگو اون مفت‌خور بیاد سفته‌هاشو تحویل بگیره اشک به چشمان فرشته نشست... روی نگاه کردن بهش ندارم پس نگاهم رو ازش می‌دزدم... نمی‌دونم نیما فهمیده جریان چیه و داره فیلم بازی می‌کنه یا واقعا تونستم گولش بزنم از کنار نیما بلند شدم برام مهم نبود که ممکنه بفهمه یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌م بوده یا بخواد بخاطر این عمل مسخره‌‌م کنه من باید یه کاری می‌کردم تا از دل فرشته در بیارم و‌ گرنه از عذاب وجدان می‌مردم فرشته! ایستاد و به طرفم چرخید جلو رفتم و در آغوش گرفتم... _همین چند روز بهت عادت کردم... وخیلی آرومتر تو گوشش نجوا کردم منو ببخش... نمی‌خواستم اینطوری بشه... از آغوشم جدا کردم و با نگاه به چشماش لب زدم _فرشته جان خیلی بهت تسلیت میگم امیدوارم شهر خودتون بتونید بهترین موقعیت‌رو بدست بیارید و در یک کلام... موفقیتهات روز افزون.... توقع این کارو ازم نداشت با همون غم صداش گفت کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ممنونم...خانوم... خدا... نگهدار ایستادم و تا وقتی از در سالن خارج شد و‌ در رو پشت سرش بست از پشت رفتنش رو‌تماشا کردم... به آرومی برگشتم تا واکنش نیما رو ببینم بی تفاوت و پشت بهم روی مبل دیگری نشسته و مشغول دیدن اخباره... نمیدونم متوجه کارم شده یا نه ولی اصلا دوست ندارم در موردش چیزی از نیما بشنوم پس روی مبل قبلی نشستم _فقط شبکه‌های ماهواره رو میگیره؟ بدون اینکه نگاهم کنه کوتاه جواب داد _اوهوم _اینا که اخبارشون همش دروغ محضه... _اونوقت اخبار شبکه‌های داخلی همس راسته؟ _اونو نمیدونم... ولی اخبار شبکه‌های خارجی همه‌ش دروغای شاخداره... به ... ببخشید به خ*ر بگی خنده‌ش میگیره چه برسه به آدم... کامل چرخید به طرفم _گردنش رو‌کمی به طرف چپ متمایل کرد _یعنی من الان خرم؟ _ببخشید منظور بدی نداشتم همینجوری گفتم _پس لابد همینجوری خرم... _گفتم که ببخشید نباید اینجوری می‌گفتم _حالا که گفتی؟ سر به زیر انداختم _ببخشید دوباره به طرف تلویزیون چرخید نمیدونم چرا هروقت برای زیر دستاش ژست ریاست می‌گیره چرا تو همون ژست باقی می‌مونه... آخه دیوونه من زنتم زیر دستت نیستم که فاز شاخ بودن برداشتی برا من به خاطر فرشته حالم گرفته‌ست... یهو یه چیزی یادم اومد... فرشته عزادار پدربزرگشه و ولی همون مانتو و روسری همیشگی تنشه... نکنه لباس مشکی نداره؟ خوبه یه چیزی به عنوان هدیه بهش بدم اینجوری شاید یکم حال دلم بهتر بشه... پس بلند شدم نیما نیم نگاهی بهم انداخت _کجا؟ _میرم بالا کار دارم الان بر می‌گردم به اتاقمون رفتم دوسه تا مانتو و شومیز مشکی دارم... اما همه‌شون مجلسیه... شاید فرشته از اینا نپوشه... اما وقت که ندارم تازه اگرم داشتم محاله نیما من رو ببره بیرون تا برای فرشته هدیه بخرم پس به ناچار یکی از مانتو مشکیام که کمی ساده‌تر بنظر میرسه رو برداشتم از بین تی‌شرت‌هام یه مشکی برداشتم و‌منار مانتو گذاشتم... چشمم به تی‌شرت گل‌بهی رنگی که پریروز خریدم افتاد خیلی دوستش دارم... تو سخنرانیهای مذهبی زیاد شنیدم که اگر چیزی رو مه خیلی بهش علاقه دارید رو به مستمند هدیه بدید ... منم عاشق این تی‌شرتم و تابحال تنم نکردم... پس اینم بهش میدم... کاغذ کادو ندارم اما تا دلت بخواد پاکت هدیه دارم... یکی از پاکتها که به رنگ سفید و زرشکی هست رو برداشتم... اول مانتو رو مرتب تا کرده و‌ داخلش گذاشتم و‌بعد تیشرت گلبهی و بعد هم مشکی... خوبه خیلی هم جا نگرفت... از توی کشو یه تیکه کاغذ و‌یه خودکار برداشتم... خیلی خوش‌خط شروع به نوشتن کردم‌ "سلام فرشته عزیزم... غم از دست دادن پدر بزرگ عزیزت رو دوباره تسلیت میگم... امیدوارم در کنار مادر بزرگت زندگی خوبی داشته باشی و‌بهترین‌ها و زیباترینهای زندگی رو تجربه کنی.... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بزگه رو‌تا کردم‌ و‌ داخل پاکت گذاشتم... دلم می‌خواست در نامه از فرشته بابت رفتار نیما عذرخواهی کنم اما از همسر جوگیر شده‌م ترسیدم چون امکان داشت پاکت رو وارسی کنه و نامه رو بخونه... اونوقت گیر میداد بابت چی عذرخواهی کردی... پاکت به دست به طبقه پایین رفتم اولش نمی‌خواستم به نیما چیزی بگم اما با خودم گفتم اگه اجازه بگیرم شاید متوجه اشتباهش بشه و‌ بفهمه چقدر با بعضی رفتارهاش احساس زیر دست بودن رو بهم القا میکنه... پشت بهم بود کنارش ایستادم و خم شدم تا بتونم توی گوشش حرفمو بگم _نیما جان من یه هدیه برای فرشته آماده کردم خیلی دلم می‌خواد بهش بدم... _کلافه سری تکون داد و چپ نگاهم کرد _تو نمی‌خوای دست برداری؟ _نیما اون عزاداره حتی یه مانتو مشکی نداره بپوشه دلم براش سوخت یکی از مانتو مشکی‌هایی که خریدم رو می‌خوام بهش بدم... اخمی کرد _یعنی چه؟ تو می‌فهمی چی داری میگی؟ اون مانتوهایی که من برات خریدم همه مارک هستند اونوقت میخوای بدی به این دختره که جز گونی تاحالا چیزی نپوشیده؟ _خوب تو برای من خریدی منم دلم میخواد هدیه بدم به اون صداشو آورد پایین _نهال این بچه بازیا چیه از خودت در میاری؟ خیر سرت تو خانوم این خونه‌ای اونوقت داری با خدمتکارت خاله بازی می‌کنی؟ این حرفش خیلی بهم برخورد... اون به اعتقادات من به خواسته‌های من می‌گه خاله بازی با فاصله کنارش نشستم. منم صدام رو آوردم پایین _خوبه هروقت هرکاری بخوام انجام بدم اگه به مذاق رئیس بزرگ خوش نیاد میشه خاله بازی و مسخره بازی... من دلم محبت کردن می‌خواد دلم می‌خواد به اون دختر که الان شرایط خوبی نداره محبت کنم این از نظر تو خاله بازیه؟ _بله... چون من به اونا حقوق شش ماه کار کردن تو این خراب شده رو دادم اما اونا کمتر از دوماه برام کار کردند... تازه اگه بخوام درست حساب کنم فقط اون دختره کاراشو خوب انجام داده و مستحق دوماه حقوق گرفتنه اما اون داداش مفت خورش به هیچ کدوم از دستوراتی که تابحال شنیده عمل نکرده‌... مرتیکه فکر کرده خونه خاله‌ست هرکاری دل خودش خواست انجام بده... الانم اگه از قبل می‌دونستم خودش اینهمه مشتاق از اینجا رفتنه محال بود فعلا با رفتنش موافقت کنم... حیف که دیر فهمیدم... _واقعا که نیما... اصلا مگه من تو کارای تو دخالت می‌کنم که تو اینقدر تو کارای من دخالت می‌کنی؟ مم هرکاری که دلم بخواد و صلاح بدونم‌ انجام می‌دم تو هم حق نداری مدام بهم ایراد بگیری یا از کاری منعم کنی‌... _چشمم روشن... چه زود اون روی خودتو نشونم دادی؟ با حرفاش دلم رو شکست هیچ‌وقت فکر نمیکردم یه روز به خاطر یه عمل خیلی معمولی این طوری بازخواستم کنه یهو یاد اتفاقات نیم‌ساعت پیش و حضور اون دوتا زن جلوی در خونه یادم اومد... تاحالا خیلی به خودم فشار آورده بودم که فعلا چیزی از احساساتم بهش بروز ندم اما الان با این دخالتهاش دیگه کاسه صبرم لبریز شده. _من‌اون روی خودمو نشونت دادم؟ اتفاقا این حرفو من باید به تو بزنم چقدر زود خود واقعی تو بهم نشون دادی... چقدر زود خدا پیش من رسوات کرد به اینجای حرف که رسیدم قشنگ می‌شد میزان خشم رو از زنگ و‌ روی صورتش بسنجی... هرلحظه صورتش به سرخی می‌زد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۱۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ولی من هم که تازه سفره دلم رو باز کرده بودم به این راحتی قرار نبود کوتاه بیام ادامه دادم _هی من می‌خوام کوتاه بیام و بی‌خیال پنهون‌کاری‌ها و قایم موشک بازیهات بشم اما ظاهرا تو بیشتر دور برمی‌داری... _نهال بهت هشدار میدم... مراقب حرف دهنت باش وگرنه بد می‌بینی... _مثلا اگه مواظب نباشم چی می‌شه؟ یهو چنان از جاش پرید که فکر کردم می‌خواد به قصد زدن بهم حمله کنه‌... برای همین خیلی ترسیدم و‌خودم رو حسابی عقب کشیدم... از این حرکتم خنده‌ش گرفت. برای همین وسط خشم و عصبانیت قهقهه عصبی سر داد طوری که حتی پروین هم متوجه دعوامون شد چون یه لحظه از حرکت ایستاد و‌تماشامون کرد ولی وقتی فهمید من دیدمش سریع مشغول به کار شد... نیما خم شد و توصورتم با صدای آردم و کنترل شده غرید _منظورت از حرفی که زدی چی بود؟ چی‌کار کردم که رسوا بشم؟ از ترس تو خودم جمع شده بودم و‌ساکت نگاهش می‌کردم... _با تو بودم... وقتی یه زِ*ری می‌زنی باید توضیحم بدی منظورت چی بود؟ یهو انگار که چیزی یادش افتاده باشه کمرش رو صاف کرد ولی خیلی زود دوباره خم شد و با چشمانی که از سر تهدید تنگ شده بود گفت _نکنه منظورت اون دوتا زنیه که اومده بودند دم در؟ لابد فکر کردی ازت می‌ترسم که نذاشتم چیزی بفهمی؟ آره... آره رو تمسخرآمیز ادا کرد.. _آخه جوجه تو کی هستی که بخوام ازت بترسم یا بخوام بهت جواب پس بدم؟ ولی برای اینکه حساب کار دستت بیاد ‌‌و دیگه به خودت جرات ندی اینجوری جوابمو بدی بهت می‌گم... اون دوتا زن مادر و دخترن... قبل از اینکه بابام اینجا رو از بنگاه بخره یه بار اون زن جوونه با شوهرش اومدن اینجا رو دیدن و پسندیدن اما قبل از اینکه قولنامه کنند یه مسافرت براش پیش میاد و‌میره سفر شوهره بهش زنگ میزنه میگه اینجارو خریدم ولی دروغ گفته... بعد که برگشته دیده از شوهرش خبری نیست هر چند وقت یه بارم با مادرش میاد اینجا سروصدا راه می‌ندازه... و سراغ شوهرش رو از ما می‌گیره یا می‌گه این خونه رو شوهرم از بنگاه خریده مال ماست و باید تحویل من بدید... بعدم خنده عصبی کرد و ادامه داد _گیر یه مشت خل و‌چل و خاله زنک باز افتادم... تو فکر حرفایی که ازش شنیدم هستم زن بیچاره از شوهرش بی‌خبره بی اختیار سوالم رو بلند پرسیدم _ بیچاره... یعنی الان شوهرش کجاست؟ نیما با تکون دست برو بابایی گفت و ازم دور شد و روی مبلهای وسط سالن نشست نگاهش کردم سرش رو تکیه داده به پشتی مبل و چشماش رو بسته ساعد دستشم گذاشته روی پیشونیش بغض به گلوم نشست مگه من چی گفتم آخه؟ به پاکت توی دستم نگاه کردم یعنی من حق ندارم چیزی که مال خودمه رو بدم به هر کسی که دلم بخواد؟ می‌دونم بحث پول براش مطرح نیست اصلا درکش نمی‌کنم نیما کمی جابجا شد دست روی شکمش گذاشت و‌کمی فشار داد... پروین نهاری که فرشته حاضر کرده تا نیمساعت دیگه بیار ما بخوریم ... پروین که تا خروجی آشپزخونه اومدخ بود به لیوان آب هویج بستنی که توی سینی دستش بود نگاهی کرد و‌چشم بلندی گفت... وبعد از مکث کوتاهی پیشم اومد و بهم تعارف کرد... به نیما نگاه کردم حواسش بهمون نیست نمی‌دونم چرا دلم می‌خواد باهاش لج کنم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نگاه به پروین کردم و‌ پاکت رو نشونش دادم لب‌خونی کردم اینو ببر بده به فرشته بگو از طرف منه... سری تکون داد و‌ پاکت رو بی صدا ازم گرفت و‌ به آشپزخونه رفت لیوان رو برداشته و به لبم نزدیک کردم... با این اعصاب خراب و خستگی ذهنی خیلی بهم چسبید لیوان خالی رو روی میز گذاشتم و ایستادم پروین بهم نگاه کرد از همونجا اشاره کردم و‌گفتم دیر میشه همین الان ببر... دست گذاشت روی چشمش یعنی چشم... و بعد هم چند تا وسیله بهمراه پاکتی که بهش داده بودم برداشت و از در سالن بیرون رفت.. نیمساعت بعد پروین من و‌ نیما رو دعوت کرد سر میز غذا بریم... تمام مدت کارش رو زیر نظر داشتم با طمانینه اما فرز کاراش رو انجام میداد... سر میز نتونستم غذای زیادی بخورم نیما همش زیر چشمی نگاهم می‌کرد _چرا بازی بازی میکنی با غذات بخور دیگه... _اشتها ندارم تازه صبحونه خورده بودیم‌... بلند شدم و به طرف پله‌ها رفتم _کجا؟ به نیما نگاه کردم وای نکنه متوجه شده پاکت رو دادم به پروین... اما خودم رو نباختم _سردرد گرفتم میرم بالا... _باشه... پس داری میری بالا اول حاضر شو چون می‌خوام ببرمت بیرون... یه پاکت کاغذی هم هست که روی دراور گذاشتم وقتی داری میای اون پاکت رو هم با خودت بیار سری تکون دادم و پله هارو بالا رفتم راستش خودمم توی خونه خسته شده بودم به اتاق رفتم و خیلی سریع آماده شدم پاکتی که گفته بود رو از روی دراور برداشتم و‌ به پایین برگشتم. شاید چهل و پنج دقیقه از رفتنم گذشته... پایین که رفتم نیما روی مبل نشسته و فکری به گوشه ای خیره مونده راهم رو به طرف آشپزخونه کج کردم پروین با دیدن من به طرفم اومد... با صدای خیلی آروم لب زد _خانم‌جان بردم بهش دادم... اولش قبول نمی‌کرد خیلی بهش اصرار کردم تا قبول کرد و‌ازم گرفت... با تکون سر ممنونی گفتم و‌ پیش نیما برگشتم مقابلش ایستادم _من آماده‌ام... همون لحظه تقه‌ای به در سالن خورد پروین با سرعت پشت در رفت و بازش کرد و بعد به سمت ما برگشت و گفت _آقا‌‌‌‌‌‌‌... این پسره فرهاده نیما بدون تغییر در وضعیت گفت _بگو بیاد تو برام جا باز کرد و بهم اشاره کرد کنارش بنشینم به آرومی نشستم با سلام گفتن فرهاد بهش نگاه کردم وای خدای من پاکتی که داده بودم پروین برای فرشته ببره توی دستشه به وضوح حس می‌کنم رنگ از رخم پرید بد جور استرس گرفتم... نیما اشاره کرد پاکت کاغذی که گفته بود رو بهش بدم... از من گرفت و‌گذاشت روی میز مقابلش با لحنی که عصبانیت توش موج می‌زد گفت _کلیدای باغ و ساختمون... فرهاد دست تو جیبش کرد و دوسه تا دسته‌کلید بیرون آورد و روی میز گذاشت نیما با سر اشاره‌ای به پاکتی که روز میز مقابل گذاشته بوو کرد _برش‌ دار... همه مدارک و سفته‌هات توشه... فقط یادت باشه از اینجا رفتی دیگه حق نداری این دور و اطراف برگردی... _من دارم‌ می‌رم شهرستان و‌ دیگه‌ هم بر نمی‌گردم تهران پس نگران برگشتن من نباشید برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🔹🍃🌹🍃🔹 ♨️📸 ثبت دو تصویر ماندگار از سیدابراهیم‌رئیسی، رئیس‌جمهور ایران در سازمان ملل متحد طی دو سال متوالی 📌سال ۱۴۰۲: یک جلد قرآن کریم 📌سال ۱۴۰۱: تصویر شهید سلیمانی 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وای چه بد عُنُق... یه جوری حرف می‌زنه انگار اون رئیس نیماست... نیماهم که معلومه حسابی بهش برخورده با جدیت صداش رو بالا برد حالام خواهرتو بردار و زودتر گمشو... نمی‌خوام دیگه ریختتو ببینم نگران به پاکت هدیه‌م که الان تو دست فرهاد بود نگاه می‌کردم... همین‌طور که از بند نگهش داشته بود روی میز گذاشت... و طوری که من مخاطبش باشم گفت _ما نیاز به صدقه شما نداریم و راهش رو کشید و رفت نیما که تازه چشمش به پاکت افتاد تا ته ماجرا دستش اومد با قیافه برزخی نگاهم کرد‌... به محض خروج فرهاد مچ دستمو چنگ زد و فشار داد و بالا آورد با چشمای به خون نشسته تو صورتم غرید آخرش کار خودتو کردی؟ چقدر تو بدبختی... خاک *بر *سرت حقت بود این برخوردی که باهات کرد... خوب شد؟‌ هدیه‌تو برگردوند... خودمو جمع و جور کردم... به آرومی لب زدم _هر آدمی مختاره... برده زرخریدمون که نیستند میتونن هدیه مون رو قبول نکنند دستم رو رها کرد و کف دستش رو به حالت خاک توسرت به طرفم گرفت خودمم به حرفی که زدم اعتقاد نداشتم حرکت این دوتا خواهر و برادر باعث‌ شد بهم بربخوره... کاری که فرشته باهام کرد آبروم رو پیش نیما برد... بلند شد و کمی توی سالن قدم زد و بعد هم به طبقه بالا رفت. خودم رو سرزنش می‌کردم _خاک تو سرت نهال... مثلا خواستی به شوهرت بفهمونی تو هم حق انجام کاری که دلت میخواد رو داری؟ مثلا خواستی محبت کنی؟ دیدی چطور محبتت رو پس زد؟ نیما راست می‌گفت این جماعت ظرفیت لطف و محبت زیاد رو از طرف کارفرما و مافوقشون ندارند حالا اگه قبول می‌کرد و‌ با خودش می‌برد چی می‌شد؟ لااقل منم پیش این نیما و خصوصا پروین ضایع نمی‌شدم... مگه دیگه نیما دست از سرم بر‌میداره؟ من چقدر احمقم... ولی از این به بعد باید حواسم باشه به این پروین روی خوش نشون ندم... خدایا کمکم کن دوباره این اشتباهو تکرار نکنم. شایدم پروین بهم خیانت کرده و بجای اینکه پاکت رو به فرشته برسونه داده به برادرش... آره ممکنم هست اینطوری باشه الان من چطوری می‌تونم بفهمم پروین بهم وفادار هست یا نه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨