زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _کدام قضاوت! نمیخورین؟!
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خانم مریدی نگاه پر محبتی بهم انداخت:
_این نشوندهندهی روح بزرگ توئه. اما یادت نره که گاهی باید از خودت هم مراقبت کنی
بیا بریم تو دفتر بشین یه چایی بخور حالت جا بیاد. این خانم تازه ساکن این محل شده، پرونده دخترش رو آورده اینجا ثبت نام کنه زنگ میزنم بیاد تعهد بده که رفتارش رو درست کنه یا پرونده بچهش رو بهش میدم بره جای دیگه ثبتنام کنه.
معترض از حرف اون خانم گفتم:
_حرف منه هموطنش رو که مدرک دارم باور نمیکنه، اون وقت دروغپردازیهای من و تو و شبکههای مجازی رو قبول میکنه!
آهی کشید و سری به تاسف تکون داد:
_متأسفانه بعضیها اینطورند. بیا بریم.
دلم میخواد برم خونمون ولی به احترام خانم مریدی اومدیم دفتر و یه چایی خوردیم. صدای زنگ تلفن دفتر بلند شد خانم مریدی گوشی رو برداشت و بعد از سلام وعلیک گفت
باشه حتما میگم بیاد
گوشی رو گذاشت روی دستگاه تلفن رو کرد به خانم ناظم
برید کلاس دوم به خانم احمدی بگید بیاد دفتر
خانم ناظم چشمی گفت و رفت، از خانم مریدی پرسیدم
اتفاقی افتاده
سری تکون داد
_آره پسر خانم احمدی وایتکس خورده مامانش بردش بیمارستان گفت به مادرش بگو بیاد بیمارستان
زدم پشت دستم
_ای واای خدا کنه براش اتفاقی نیفته
_نه انشاالله که طوری نمیشه
خانم احمدی وارد دفتر شد و رو به خانم مریدی پرسید
_با من کاری داشتید
مادرتون زنگ زد گفت انگار پسرت مسموم شده بردنش بیمارستان گفتن که شما هم برید
خانم احمدی رنگ از روش پرید و نگران گفت
خانم مریدی خواهش میکنم راستش روبگید اتفاقی برای بچهم افتاده
خانم مریدی جواب داد
مثل اینکه پسرت وایتکس خورده ولی حالش خوبه مادرت خواست بری بیمارستان
خانم احمدی با عجله از دفتر خارج شد رو کردم به خانم مریدی
_بنده خدا چقدر حالش بد شد، اگر شرایطش رو داشتم الان باهاش میرفتم
نگران نباش نرگس جان الان زنگ میزنه به مامانش مطمئن میشه که بچه در حال درمان هست خیالش راحت میشه
به خودم گفتم: معلم زینب، که رفت خوبه منم اجازه زینب رو بگریم ببرمش، نگاهم رو دادم به خانم مریدی
_معلم زینب که رفت من میتونم زینب رو ببرم خونه
سری تکون داد
_باشه ببرش.
_خودم برم سر کلاسش و ببرمش؟
_باشه برو
راستی خانم مریدی امروز زینب دیر اومد مدرسه اگر میشه اینم موجه کنید
با لبخند سری تکون داد
باشه براش موجه میزنم
اومدم پشت کلاس زینب چند تقه به در زدم
خانم ناظم که به جای خانم احمدی سر کلاسه در رو باز کرد نگاهش که به من افتاد. ازم پرسید
_میخوای زینب رو ببری
جواب دادم
_بله اجازش رو از خانم مریدی گرفتم
_باشه اشکال نداره ببرش
رو کرد به زینب
پاشو وسایلت رو جمع کن مامانت اومده دنبالت
چند لحظهای گذشت زینب کیفش روی کولش و از کلاس اومد بیرون با هم اومدیم خونه. کلید رو به قفل در انداختم تا در را باز کنم که صدایی به گوشم رسید:
_مهمون نمیخواین؟
روم رو برگردوندم سمت صدا تا ببینم کیه. نیلوفر و مهدیه و دوقلوها را دیدم. سلام و احوالپرسی گرمی کردیم. زینب رو کرد به مهدیه:
_دخترعمو، امروز من و بابا احمد و مامانم عمو مهدی را دیدیم.
نگذاشتم به حرفش ادامه بده و به تندی گفتم:
_زینب، حرف نزن! سرپا وایستادن خسته میشن.
مهدیه کنجکاو رو کرد به من:
_بذارید حرفش رو بزنه.
رو کرد به زینب:
_ زینب جان، شما عمو مهدی را دیدید؟
زینب سرش را به نشانه بله تکون داد:
_بله، عمو با یه خانم داشتن میگفتن و میخندیدن
به سرعت در حیاط رو باز کردم و دستم رو پشت کمر زینب گذاشتم:
_بیا برو تو، سرپا خسته میشن.
زینب رفت تو حیاط و مهدیه که احساس کردکه زینب میخواسته حرف بیشتری بزنه ولی من نذاشتم ، به من نگاه کرد و گفت:
_چرا نمیذارید حرفش رو بزنه؟
لبخندی زدم و گفتم:
_ولش کن، بهش رو بدی میخواد یک ساعت سرپا نگهتون داره و فَک بزنه. ما رفتیم عکاسی عکس زینب رو بگیریم، آقا مهدی هم اونجا بود دیدیمش.
زینب از توی حیاط رو کرد به ما و گفت:
_نخیرم، عمو مهدی با یه خانم که چادرش سرش نبود توی ماشین میخندیدن و بستنی میخوردن.
رنگ از روی مهدیه پرید و رو به مامانش گفت:
_دیدی حدسم درست بود؟ حالا هی بگو تو شکاکی!
بغض کرد و اشکهاش مثل بارون از چشماش سرازیر شد. ناراحت و عصبی از دست زینب، یک چشمغره ی تهدیدآمیز بهش رفتم. ترسیده از نگاه تهدیدآمیز من، زیر لب گفت:
_خب راست گفتم.
زیر لب بهش غریدم
_برو تو خونه تا بیام راست و دروغ رو نشونت بدم!
دستم رو گذاشتم پشت کمر مهدیه و گفتم:
_بیاید بریم تو.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خانم مریدی نگاه پر محبتی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۷
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
سهتایی وارد حیاط شدیم. با شرمندگی فراوان رو کردم به نیلوفر:
_ببخشید، خودتون میدونید که ناصر نباید عصبی بشه.
نگذاشت حرفم تمام بشه و گفت:
_آره، میدونم. ما همین جا میشینیم تا یه کم حال مهدیه جا بیاد.
مهدیه نگاهش رو به مامانش داد و گفت:
_تا من طلاقم رو نگیرم، حالم جا نمیاد.
نیلوفر اخمهاش رو در هم کرد و گفت:
_عه، دوباره این کلمه نحس رو به زبون آوردی! تو دو تا بچه داری، باید عاقلانه فکر کنی.
مهدیه کمی صداش رو بالا برد و گفت:
_همش تقصیر باباست! من دوست داشتم درس بخونم، ولی اون من رو به زور شوهر داد. تو دوران نامزدی هرچی گفتم، این چشمچرونه جلوی من که نامزدشم حیا نمیکنه. هر دختر یا زنی رو تو خیابون میبینه، زل میزنه بهش ، به حرفم توجه نکرد. حالا تحویل بگیرید!
دلم مثل سیر و سرکه میجوشه که نکنه ناصر صدای مهدیه رو بشنوه. از طرفی هم به مهدیه حق میدم. با حرفی که زینب زد، شکهای مهدیه در مورد شوهرش به یقین تبدیل شده. به قدری از زینب حرص دارم که دلم میخواد بگیرم مفصل کتکش بزنم. گاهگاهی با چشم غره به زینب نگاههای تهدیدآمیز میکنم، اونم شونه میندازه بالا و لب میزنه :
_ به من چه؟ خب دیدیم دیگه.
با این رفتار زینب عصبانیتم بیشتر میشه، اما سعی میکنم به خاطر شرایطی که دارم، خودم رو خونسرد نشون بدم.
صدای ناصر به گوشم خورد:
_ چی شده؟ کیه داره گریه میکنه؟ بیا تو.
رو کردم به نیلوفر:
_ تو رو خدا مهدیه رو ساکتش کن، بهت التماس میکنم. اگه ناصر حالش بد بشه، من واقعاً نمیدونم باید چیکار کنم.
نیلوفر به تایید حرف من سری تکون داد و رو کرد به مهدیه:
_ پاشو بریم خونه.
صبر نکردم اونها برن. سریع اومدم تو خونه. نمیدونستم در جواب ناصر چی باید بگم. رفتم جلو:
_ سلام، خوبی؟
_ الحمدلله من خوبم. این صدای گریه کیه؟
تو دلم استغفراللهی گفتم و رو به ناصر گفتم :
_ مهدیه است. اعصابش به هم ریخت. میگه دو تا عمو دارم، هر دوشون جانبازن و اذیت میشن.
ناصر نفس بلندی کشید:
_ بهش بگو بیاد تو ببینمش.
_ گفتم بهش. مثل اینکه نتونست. عذرخواهی کرد میخوان برن. گفت بعد از ظهر میام.
ناصر سری تکون داد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) سهتایی وارد حیاط شدیم.
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۸
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ به مهدیه بگو عمو جان، اگر میخوای من رو خوشحال کنی، بیا اینجا خودت رو ببینم، بچهت رو ببینم. من که گلهای از شرایطم ندارم. اگر هم یک وقت ناراحت میشم به خاطر وضعیتمه، از شماها خجالت میکشم که نمیتونم کاری براتون انجام بدم. مخصوصاً از تو نرگس. من خیلی شرمندتم. منو ببخش.
نشستم کنارش:
_ دیگه این حرف رو نزنیها! من شوهر شرمنده نمیخوام ،چون من شوهر سرفراز دارم.
دستش رو گرفتم:
_ دیگه چیکار باید برای ما میکردی که نکردی! تو جونت رو کف دستت گرفتی و رفتی تو دل بیرحمترین دشمن دنیا و سلامتیت رو اول به خاطر خدا و بعد آرامش و آسایش ملت و ما دادی. تو آخر مردهای مردی.
خم شد پیشونیم رو بوسید:
_ فدای این زن با معرفت و با روحیه و سرحال بشم. خدا میدونه نرگس، از ته دلم میگم هر وقت که دلم میگیره، تو میای و با دو تا کلمه حرف حالم رو جا میاری.
صدای زینب از توی حیاط اومد:
_ مامان بیا زن عمو اینا دارن میرن.
_ ببخشید ناصر جان، برم تو حیاط بدرقهشون کنم.
_ خب بگو بیان تو.
_ مثل اینکه کار مهمی دارن که باید برن. اومده بودن در حیاط ما رو ببینن.
_ باشه، من میام ببینمشون.
دلشوره بدی به جونم افتاد، نکنه مهدیه حرفی بزنه.
با هم اومدیم تو حیاط. ناصر رو به نیلوفر و مهدیه تعارف کرد:
_ چرا تو حیاط ایستادید؟ بیاید داخل.
نیلوفر رو به ناصر گفت:
_ سلام آقا ناصر، ببخشید. مهدیه یه دفعه حالش بد شد. میریم بعداً میایم.
میدونستم که نیلوفر و مهدیه نمیدونن که من چی به ناصر گفتم. برای اینکه خرابکاری نشه، رو کردم به مهدیه
_ به عمو گفتم که شما نگران حالش هستی و یه مرتبه حالت بد شد.
نیلوفر حرف من رو خوند و رو کرد به ناصر:
_ مهدیه تو خونهم همین رو میگه، همش نگران دو تا عموهاشه. دیگه با اجازتون ما بریم، حالا بعد از ظهر اگه حالش جا اومد میایم اینجا.
تو دلم خدا رو شکر کردم که حرف من و نیلوفر یکی در اومد. نیلوفر و مهدیه خداحافظی کردن و رفتن. ناصر رو کرد به من:
_ بیا بریم تو.
دور و برم رو نگاه کردم.
رو کردم به ناصر:
_ تو برو تو خونه، مثل اینکه زینب رفت خونه ی مامانم پیش امیر حسن، برم بیارمشون.
_ باشه، برو زود بیا.
_ چشم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۹
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از حیاط اومدم بیرون، دارم از دست زینب حرص میخورم. این دختر امروز باعث شد که من دروغ بگم. رسیدم در خونه ی مامانم، زنگ زدم، صدای زینب از پشت آیفون اومد:
_ کیه؟
_ باز کن، منم.
_ اومدی من رو دعوا کنی؟
_ حالا باز کن تا بهت بگم.
_ باز نمیکنم، تو میخوای من رو دعوا کنی.
_ زینب، اعصاب من رو به هم نریز. در رو باز کن.
عه! دختره بیشعور گوشی رو گذاشت و در رو باز نکرد.
دوباره زنگ زدم، کسی باز نکرد. فهمیدم زینب گوشی رو نگذاشته روی دستگاه که کسی صدای زنگ رو نشنوه.
گوشی همراهم رو از توی جیب مانتوم درآوردم، شماره مامانم رو گرفتم. زینب جواب داد:
_ مامان نرگس جان، شما الان از دست من عصبانی هستی. یه وقت کاری میکنی که خودت پشیمون میشی. پس برو خونه.
از حرص دندونهام رو به هم فشار دادم:
_ زینب، در رو باز کن و گرنه از در میام بالا و میام تو خونه، پوستت رو میکنمها.
با لحن حرص در بیاری گفت
_ نزار شیطون گولت بزنه آخه همیشه خودت به من میگی: بَده، دختر از در بره بالا، حالا خودت میخوای این کار رو بکنی؟
از شدت عصبانیت خون داره خونم رو میخوره با لحن تهدید آمیزی گفتم:
_ باشه، باز نکن. ببین چیکارت میکنم.
عه، عه، عه! عجب دختریه! تماس رو قطع کرد. با دستم محکم در زدم. صدای عصبانی مامانم از پشت آیفون اومد:
_ کیه؟ چرا اینطوری در میزنی؟
_ مامان، منم! در رو باز کن.
_ عه، مادر! از تو بعیده!
دکمه آیفون رو زد، در باز شد. پا تند کردم سمت در هال ،دستگیره رو کشیدم، تا زینب چشمش افتاد به من ، رفت پشت مامانم و ملتمسانه و با لحن گریه گفت:
_ مادر جون، مامانم میخواد من رو بزنه.
مامانم چهره در هم کشید:
_ خجالت نمیکشی؟ اینطوری در میزنی که بیای این یه ذره بچه رو بزنی؟
_ مامان جان، شما نمیدونید زینب چه به روز من آورده.
_ چیکار کرده بچهم؟
_ برای من یه فتنه بزرگ درست کرده. محمد بدون ساز هم میرقصه، چه برسه که یه بهانهای هم دستش بدی.
نگاهی انداخت به زینب و رو کرد به من:
_ من که نمیدونم چیکار کرده. اما هر کاری هم کرده بچهست، عقلش نرسیده. تو که بزرگی باید بتونی جلوی خودت رو بگیری، نه اینکه اینطوری در بزنی و بیای تو خونه و بخوای به زینب حمله کنی...
_من اول میخواستم ببرمش خونه و فقط بهش بگم چرا فضولی کرده. اما زنگ میزنم، آیفون رو بر میداره میگه "کیه"، ولی در رو باز نمیکنه. به گوشی شما زنگ زدم، جواب میده ،میبینه منم، تماس رو قطع میکنه. حالا خودش رو مظلوم کرده...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانونی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از حیاط اومدم بیرون، دار
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۰
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
اول میخواستم ببرمش خونه و فقط بهش بگم چرا فضولی کرده. اما زنگ میزنم، آیفون رو بر میداره میگه "کیه"، ولی در رو باز نمیکنه. به گوشی شما زنگ زدم، جواب میده. میبینه منم، تماس رو قطع میکنه. حالا خودش رو مظلوم کرده
مامانم که تلاش میکرد خندههاش رو پشت یک اخم مصنوعی پنهان کنه، نگاهش رو به من داد.
_تو امیر حسن رو ببر، بذار زینب پیش من بمونه، خودم میارمش.
زینب پررو پررو از پشت مامانم اومد بیرون.
_مامان جون، مامانم به من قول داده که بریم پارک، بگو سر قولش وایسه.
وای که چقدر دلم میخواد یه کتک مفصل بهش بزنم!
مامانم رو کرد به من:
_امیر حسن رو ببر خونه. عصبانیتت که خوابید بیا اینجا، زینب رو بردار ببر، به قولی که به بچهم دادی عمل کن.
ناچار رو کردم به امیر حسن:
_بیا بریم خونه.
شونه انداخت بالا.
_تا زینب نیاد، من نمیام.
عصبانی نگاهم رو دادم به هر دوشون و صدام رو کمی بردم بالا
_باشه، من میرم. شماها رو هم نمیبرم. فقط اگر باباتون گفت چرا نیاوردیشون، دیگه خودتون باید جواب بدید.
در هال رو بستم و دو قدم به سمت در حیاط برداشتم که صدای زینب اومد:
_کی میای من رو ببری پارک؟
محلش ندادم و از در حیاط اومدم بیرون. تا برسم خونه حرص خوردم و به خودم گفتم: "تقصیر مامانه، انقدر که از بچههام حمایت میکنه، نمیگذاره من تربیتشون کنم. اونا هم تا چشمشون به مامانم میخوره، اصلاً به حرف من گوش نمیدن."
کلید رو انداختم و در رو باز کردم. وارد خونه شدم. ناصر ازم پرسید:
_بچهها کجان؟ چرا نیاوردیشون؟
_هر کاری کردم نیومدن، موندن خونه مامانم.
به تاسف سری تکون داد و گلایه وار گفت
_امروز از صبح تا ظهر همش تو خونه تنها بودم.
نگاهم رو بهش دادم و کشدار گفتم
_ناصر جان برای ثبتنام زینب رفتم، مجبور بودم برم.
ساعت رو نگاه کرد
_۱۲ ظهره، الان بچهها از باشگاه میان. ناهارم نداری بهشون بدی؟
_ناهار سبزیپلو درست میکنم. کنسرو ماهی هم داریم، میزاریم روش، میخوریم.
_آخه الان دیگه اذان ظهر رو میگن، میخوای نماز اول وقتتو بخونی یا ناهار بذاری؟ چرا وقتی میخوای از خونه بری بیرون، قبلش فکر ناهار رو نمیکنی؟
_از دیشب تصمیم داشتم سبزیپلو بذارم. این غذام که زحمتی نداره. وضو دارم. به محض اینکه صدای اذانو بشنوم، هر کجای غذا درست کردن باشم، ولش میکنم میام نماز اول وقتمو میخونم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) اول میخواستم ببرمش خونه
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_وقتی من میگم همش مزاحم شما هستم، هی میای میگی تو آقایی، تو بزرگی، تو سروری و از این حرفا میزنی، بعد از صبح منو تنها گذاشتی رفتی.
یه لحظه یادم اومد که قرص ناصر رو ندادم. وای که الان اگه این قرصشو نخوره، همش همین حرفها رو تکرار میکنه و بعد سردرد میگیره و حالا بیا درستش کن.
سریع قرصش رو از توی جعبه درآوردم، با یه لیوان آب گرفتم جلوش.
_عزیزم، تو باید ساعت یازده قرصتو میخوردی.
هینی کرد.
_تو هم دلت خوشه، با این شوهر قرصیت.
قرص رو بردم نزدیک دهنش
_بخور عزیزم.
دهنش رو باز کرد، قرص رو گذاشتم تو دهنش و لیوان رو دادم دستش. آب هم خورد..
به خودم گفتم اگر ناصر داروش رو سر وقت بخوره، خوبه. ولی اگر از ساعتش بگذره، معمولاً یک ربع تا بیست دقیقه طول میکشه تا قرص اثر کنه. نگاهم افتاد به چشمهای قرمزش و ازش پرسیدم:
_سرت درد گرفته؟
دلخور جواب داد:
_آره دیگه. وقتی منو ول میکنی میری، کسی نیست داروهای منو بده، خودمم که یادم میره، اینجوری میشه. دیگه سرم داره میترکه، جای اینکه درد بگیره.
_معذرت میخوام. منم فراموش کردم. ببخشید.
_معذرت خواستن تو به چه درد من میخوره؟ دارم میمیرم از سردرد.
عذاب وجدان اومد سراغم. همش تقصیر زینب بود. اگه فضولی نمیکرد، منم حواسم سر جاش بود.
اومدم آشپزخونه. سریع برنج رو گذاشتم. سبزی و نمک و روغن رو ریختم توش، دو تا کنسرو هم گذاشتم تو قابلمه تا بجوشن و آماده بشن برای خوردن. صدای اذان ظهر از بلندگوی مسجد بلند شد. سریع سجاده پهن کردم و منتظر موندم تا اذان تمام بشه و من اذان و اقامه نماز ظهرم رو بگم و نمازم رو بخونم. همین که قامت بستم، صدای باز شدن در حیاط اومد. فهمیدم عزیز و امیرحسین از باشگاه برگشتن.
بچهها وارد خونه شدند. سلام نمازم رو دادم و رو کردم به امیر حسین:
_سلام مادر، خدا قوت.
جواب داد
_سلام مامان جون، قبول باشه.
ناصر هم سلام نمازش رو داد. امیر حسین دست دراز کرد سمت ناصر:
_سلام بابا.
ناصر بهش دست داد:
_سلام، خوبی؟ چرا نرفتی پاهات رو بشوری؟ پاهات بو میده...
عزیز، جلوتر از من رفته سرویس، اون بیاد، من میرم پام رو میشورم.
_صد دفعه گفتم، از بیرون که میاید، اولین کاری که میکنید، برید پاهاتون رو بشورید. بوی گند تو خونه راه نندازید.
#گروه گپ رمان نرگس
https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _وقتی من میگم همش مزاح
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۲
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیرحسین با لبخند رو کرد به من زیر لبی گفت
_دوباره بابا داره گیر میده.
چشمهام رو ریز کردم، آهسته لب زدم:
_قرصش رو دیر خورده، بگو چشم، میرم میشورم.
به تایید حرف من سری تکون داد نگاهش رو داد به ناصر
_چشم بابا جون، آخه دوتایی که نمیتونیم بریم تو دستشویی. عزیز بیاد، من میرم.
عزیز از دستشویی اومد بیرون بعد از سلام به من و باباش رو کرد به امیرحسین:
_بیا برو، من اومدم.
امیرحسین رفت سمت دستشویی. عزیز نگاهش رو داد به من و زیرلب پرسید:
_قرص بابا دیر شده؟
با تاسف به نشونه آره سرم رو تکون دادم.
آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
_شما که میدونی بابا یادش میره. سر وقت قرصش رو بهش بده دیگه.
آهسته جواب دادم:
_یه اتفاقی افتاد، حواسم پرت شد.
صدای ضعیفی از عزیز به گوشم رسید:
_چه اتفاقی؟ چی شده؟
_حالا بهت میگم.
از سر سجاده بلند شدم، اومدم آشپزخونه برنجم رو دم کردم و برگشتم نماز عصرم رو خوندم.
عزیز و امیرحسین وسایل سفره رو آوردند. همگی نشستیم دور سفره. نگاهم رو دادم به چشمهای ناصر. الحمدلله از قرمزی چشماش کم شده. این یعنی اینکه داروش اثر کرده. ناهار رو خوردیم، سفره رو جمع کردیم. ناصر رو کرد به من:
_سر و صدا نکنید، من یه دقیقه برم بخوابم.
_باشه عزیزم، برو بخواب.
ناصر رفت تو اتاق خواب، در رو بست. امیرحسین رو کرد به من.
_مامان بعد از ظهر برم جوجه بگیرم آماده کنم فردا شب بریم باغ شام بخوریم.
_باشه، ولی امروز عصر یا تو
رو کردم به عزیز:
یا تو زینب رو ببرید پارک، من بهش قول دادم اگه نبرمش دست از سرم برنمیداره. هی میگه قول دادی، قول دادی.
امیرحسین گرهای تو ابروهاش انداخت:
_زینب خیلی پرروئه. من با رفیقام وایسادم، میاد کنار ما وایمیسته، اونم بدون روسری. هر چی هم بهش میگم برو، شونه میندازه بالا که نمیمیرم. بهش میگم لااقل برو یه روسری سرت کن. خیره میشه تو چشمهای من میگه:
_روسری نمیخوام ، دوست ندارم.
به خدا مامان خیلی لوسش کردی.
_کجا لوسش کردم! من مامان هر چهار تا تای شما هستم. اگه شماها رو لوس کردم، اونم لوس کردم. اون اخلاق ذاتی خودشه.
امیرحسین نگذاشت حرفم رو کامل کنم و پرید وسط حرفم...
#گپ رمان نرگس
https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) امیرحسین با لبخند رو کرد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۳
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_شما دو روز زینب رو بسپر دست من، اگه آدمش نکردم، هرچی خواستی بگو. وقتی با رفیقهام حرف میزنم، نظرم میده. به خدا اگه این دفعه من با رفیقم باشم، بیاد کنار ما وایسه، منم میزنمش. وقتی زدمش، نیای اعتراض کنی ها، چون حقشه.
عزیز رو کرد به امیرحسین:
_فقط آدمهای ضعیف ، ناتوانتر از خودشون رو میزنن.
امیرحسین ناراحت از این حرف، رو کرد به عزیز:
_پس میگی چیکار کنم؟
_اگر هم قرار باشه با زینب برخورد تندی بشه، این مامان و بابا هستن که باید بهش تشر بزنن، نه من و تو.
عزیز نگاهش رو از امیرحسین برداشت و رو کرد سمت من:
_گفتی یه اتفاقی افتاد که یادم رفت قرص بابا رو بدی، میشه بگی چی شده مامان؟
نفس بلندی کشیدم:
_امروز با بابا بزرگ رفتیم عکس زینب رو بگیریم ببرم مدرسه، اسمش رو بنویسم. مهدی شوهر مهدیه با یه خانم نشسته بودن توی ماشین و داشتن بستنی میخوردن و میگفتن و میخندیدن. ما این صحنه رو دیدیم، عکس زینب رو از عکاسی گرفتیم، اومدیم مدرسه، زینب رو ثبت نام کردم. برگشتیم خونه، کلید انداختم در رو باز کنم، بیام تو خونه همزمان با زن عمو و مهدیه که میخواستن بیان خونه ما رو به رو شدیم. زینب نه گذاشت نه برداشت، رو کرد به مهدیه و گفت که ما چی دیدیم. مهدیه هم شروع کرد به گریه کردن. منم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید که نکنه بابات بفهمه، استرس بگیره. میدونی که اگه اعصابش به هم بریزه، صد تا قرص هم بخوره، روش تاثیری نداره.
عزیز ناراحت گفت:
_منم چند بار آقا مهدی رو تو ماشین با یه خانم دیدم. احساس کردم که انگار زن دوم گرفته، ولی هیچی نگفتم. ترسیدم از دهن من در بیاد، شَر بشه.
امیرحسین سری تکون داد:
_به قول دوستم، وای دَدَم یاندی. حالا عمو محمد همه رو ول میکنه میگه این حرف از شماها در اومده.
عزیز اخم ریزی بهش کرد:
_چرا داری قصاص قبل از جنایت میکنی؟
گروه گپ نرگس
https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _شما دو روز زینب رو بسپر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۴
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیرحسین ابروهاشو انداخت بالا:
ــ عه! مگه عمو محمدو نمیشناسی؟ همین جوریشم به همه مظنونه، اگه سوژه دستش باشه که دیگه هیچی!
عزیز نفسی کشید و با خونسردی جواب داد:
ــ داداش، صد بار بهت گفتم! اولاً عینک بدبینی رو از چشمت بردار. دوماً غیبت نکن. سوماً جلو جلو کسی رو محاکمه نکن. چهارماً... نفوس بد نزن! صبر کن ببینیم چی میشه بعداً نظر بده.
امیرحسین تبسمی کرد و شونه بالا انداخت:
ــ حالا صبر کن. میبینی همین حرفی که من گفتم میشه! عمو همهچی رو میندازه گردن ما.
عزیز که از بحث کلافه شده بود، رو کرد به امیرحسین و گفت:
ــ میشه موضوع رو عوض کنی؟
امیرحسین کشدار گفت:
ــ آره... باشه! پاشو بریم جوجه بگیریم بیایم، طعمدارش کنیم برای فردا شب.
سرم رو به نشونهی نه تکون دادم و گفتم:
ــ الان سر ظهره، نرید! اگه بابا بیدار شه و ببینه نیستید، ناراحت میشه. میگه چرا این موقع رفتن بیرون؟ عصر برید بخرید.
امیرحسین با حرص نیشخند زد:
ــ اینجا هم پادگانه برای خودش! چقدر قانون داره! الان همسن و سالای من تو گیمنت نشستن دارن بازی میکنن، بعد ما حتی برای خرید هم نمیتونیم بریم!
همون موقع صدای زنگ تلفن بلند شد. امیرحسین رفت سمت گوشی و درحالیکه رو به من میکرد گفت:
ــ دیدی گفتم! عمو محمده! پاشو بیا جواب بده.
دلشوره افتاد به جونم. وای... الان محمد زندگیمون رو جهنم میکنه. چارهای نداشتم. اگه جواب تلفنش رو نمیدادم، مطمئن بودم پا میشه میاد خونهمون. رفتم سمت تلفن و گوشی رو برداشتم:
ــ سلام، بفرمایید.
جواب سلام نداد و با عصبانیت گفت:
ــ چی به مهدیه گفتین بچهم رو بههم ریختین؟!
چیزی که دیده بودم رو براش تعریف کردم. جواب داد:
ــ اگه داداشت یه کاری کرده بود، همینطوری میکردی تو بوق و کرنا؟ یا خاک میریختی روش و میپوشوندیش؟
عصبی گفتم:
ــ محمد آقا، شما چهکار به برادر من داری؟ باشه! اگه از برادر من خطایی دیدی، بلندگو بردار تو شهر جار بزن! ولی ما به هیچکس نگفتیم. زینب فقط به مهدیه گفت.
با طعنه گفت:
ــ بچهتم بلد نیستی تربیت کنی! زینب رو ببینم، یه درسی بهش میدم که یاد بگیره از الان فضولی نکنه.
نفسعمیقی کشیدم و با جدیت گفتم:
ــ شما لطف کنید حواستون به خانوادهی خودتون باشه! حق نداری به زینب حرفی بزنی. زینب پدر و مادر داره.
خندید و گفت:
ــ پدر و مادر که داره، بزرگتر نداره!
تندی جواب دادم...
#گروه گپ نرگس
https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۵
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ــ اتفاقاً داره! بزرگترش پدرشه.
صدای خندهاش جدیتر شد:
ــ داداش بیچارهی من که مشت مشت قرص میخوره، نمیفهمه دور و برش چی میگذره! این کارا همش از بیبزرگتری بلند میشه.
لحنش رو تهدید آمیز کرد
اگه بین مهدیه و شوهرش جدایی بیفته، من فقط تو رو مقصر میدونم و این کارت رو بیجواب نمیذارم.
قبل از اینکه چیزی بگم، گوشی رو قطع کرد. از شدت عصبانیت دستهام میلرزه. عزیز که متوجه حال من شده بود، جلو اومد و گفت:
ــ الان میرم خونهی عمو، تا بهش ثابت کنم که هم این خونه بزرگتر داره ــ که بابامه ــ هم حق نداره با مامان من اینطوری حرف بزنه.
امیرحسین نگاهش رو به عزیز دوخت و گفت:
ــ منم باهات میام
عزیز که از حرفهای عموش کلافه شده بود، بیاختیار دست به کمر زد و گفت:
_نه دیگه، بشینید که چی؟ هیچی نمیگید، هیچی نمیگید، کار به اینجا کشیده دیگه!
امیرحسین که با اخم به فرش خیره شده بود، یه لحظه سرشو بلند کرد و گفت:
_مامان، یه بار باید جلوشو بگیریم. عموم هر چی دلش بخواد میگه، ما هم ساکت
نگاه جدی بهش کردم و گفتم:
_امیرحسین، من همیشه جوابشو دادم، ولی اون اخلاقش اینجوریه، عوض نمیشه.
عزیز چیزی نگفت، بلند شد و رفت سمت اتاقشون. امیرحسین هم با غرغر پشت سرش رفت. صدای آهستهشو شنیدم که میگفت:
_نمیشه که همیشه سکوت کنیم.
فهمیدم دارن لباس عوض میکنن که برن خونه عموشون. سریع رفتم پشت در اتاقشون و صدا زدم:
_چیکار میکنید؟ دارید لباس میپوشید برید خونه عمو محمد؟
امیرحسین جواب داد:
_بله، مامان. دیگه صبرمون سر اومده.
بیحرف رفتم سمت در هال، کلید رو از جاکلیدی برداشتم، در رو قفل کردم و کلید رو انداختم تو کیفم. هنوز تو فکر بودم که صدای پای عزیز و امیرحسین اومد. عزیز دستگیره رو تکون داد، ولی در باز نشد. با چهرهای که معلوم بود اصلاً حوصله نداره، برگشت طرف من:
_چرا در رو قفل کردی؟
صاف ایستادم
_چون نمیذارم برید.
امیرحسین اخمهاشو کشید تو هم:
_مامان، چرا؟ مگه ما حق نداریم حرف بزنیم؟
با لحن آرومی گفتم:
_امیرحسین جان، شما هنوز به اون سن نرسیدی که بخوای تو این چیزا دخالت کنی. الان میرید اونجا، یه چیزی میگید، بعد دیگه نمیشه جمعش کنیم
امیرحسین با حرص قدم برداشت سمت من...
جمعه ها و ایام تعطیل پارت نداریم
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\