\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۵
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ــ اتفاقاً داره! بزرگترش پدرشه.
صدای خندهاش جدیتر شد:
ــ داداش بیچارهی من که مشت مشت قرص میخوره، نمیفهمه دور و برش چی میگذره! این کارا همش از بیبزرگتری بلند میشه.
لحنش رو تهدید آمیز کرد
اگه بین مهدیه و شوهرش جدایی بیفته، من فقط تو رو مقصر میدونم و این کارت رو بیجواب نمیذارم.
قبل از اینکه چیزی بگم، گوشی رو قطع کرد. از شدت عصبانیت دستهام میلرزه. عزیز که متوجه حال من شده بود، جلو اومد و گفت:
ــ الان میرم خونهی عمو، تا بهش ثابت کنم که هم این خونه بزرگتر داره ــ که بابامه ــ هم حق نداره با مامان من اینطوری حرف بزنه.
امیرحسین نگاهش رو به عزیز دوخت و گفت:
ــ منم باهات میام
عزیز که از حرفهای عموش کلافه شده بود، بیاختیار دست به کمر زد و گفت:
_نه دیگه، بشینید که چی؟ هیچی نمیگید، هیچی نمیگید، کار به اینجا کشیده دیگه!
امیرحسین که با اخم به فرش خیره شده بود، یه لحظه سرشو بلند کرد و گفت:
_مامان، یه بار باید جلوشو بگیریم. عموم هر چی دلش بخواد میگه، ما هم ساکت
نگاه جدی بهش کردم و گفتم:
_امیرحسین، من همیشه جوابشو دادم، ولی اون اخلاقش اینجوریه، عوض نمیشه.
عزیز چیزی نگفت، بلند شد و رفت سمت اتاقشون. امیرحسین هم با غرغر پشت سرش رفت. صدای آهستهشو شنیدم که میگفت:
_نمیشه که همیشه سکوت کنیم.
فهمیدم دارن لباس عوض میکنن که برن خونه عموشون. سریع رفتم پشت در اتاقشون و صدا زدم:
_چیکار میکنید؟ دارید لباس میپوشید برید خونه عمو محمد؟
امیرحسین جواب داد:
_بله، مامان. دیگه صبرمون سر اومده.
بیحرف رفتم سمت در هال، کلید رو از جاکلیدی برداشتم، در رو قفل کردم و کلید رو انداختم تو کیفم. هنوز تو فکر بودم که صدای پای عزیز و امیرحسین اومد. عزیز دستگیره رو تکون داد، ولی در باز نشد. با چهرهای که معلوم بود اصلاً حوصله نداره، برگشت طرف من:
_چرا در رو قفل کردی؟
صاف ایستادم
_چون نمیذارم برید.
امیرحسین اخمهاشو کشید تو هم:
_مامان، چرا؟ مگه ما حق نداریم حرف بزنیم؟
با لحن آرومی گفتم:
_امیرحسین جان، شما هنوز به اون سن نرسیدی که بخوای تو این چیزا دخالت کنی. الان میرید اونجا، یه چیزی میگید، بعد دیگه نمیشه جمعش کنیم
امیرحسین با حرص قدم برداشت سمت من...
جمعه ها و ایام تعطیل پارت نداریم
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ــ اتفاقاً داره! بزرگتر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۶
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_یعنی چی مامان؟ تا کی بشینیم هیچی نگیم؟ عمو هر چی میخواد میگه، اون وقت ما ساکت؟
عزیز که دیگه کنترل خودش رو از دست داده بود، با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت:
_هیچی دیگه، بگو برگرده بگه تو این خونه همه بیزبونن. بعدم هرچی دلش میخواد بگه!
نگاه جدی به هر دوشون انداختم
_آروم باشید. من با عمه هاجر حرف میزنم، اون باهاش صحبت میکنه. عمه میدونه چجوری جلوشو بگیره.
امیرحسین که انگار اصلاً قانع نشده بود، اخمهاشو بیشتر کرد:
_مامان، شما خیلی سادهای. عمو کجا به حرف عزیز گوش میکنه؟ عمو خودش زندگیشو نمیتونه جمع کنه. دخترشو داده به یکی که هیچی از زندگی نمیفهمه، حالا میخواد سر ما خالی کنه؟
دستش رو سمت من دراز کرد
_کلید رو بده!
تلفن زنگ خورد. عزیز سریع دوید سمت تلفن و گوشی رو برداشت.
_بله، بفرمایید؟
صدای مامانم از اون طرف خط اومد:
_سلام، مادر، خوبی؟
عزیز که هنوز توی چهرهش عصبانیت بود، جواب داد:
_سلام مامان جون، خدا رو شکر، خوبیم.
مامانم گفت:
_بگو به این بچه قول دادی ببریش پارک. بیا ببرش، داره بهونه میگیره.
امیرحسین با همون حالت عصبانیش، گوشی رو از دست عزیز گرفت و گفت:
_به زینب بگو اگر ببینمش، پارکی نشونش بدم که دو تام از بغلش بزنه بیرون. یه ذره بچه کل خونه رو به هم ریخته!
صدای مامانم از اون طرف خط اومد:
_خوبه، خوبه. هنوز پشت لبت سبز نشده، واسه ما مرد شدی؟ کسی جرات داره به زینب حرف بزنه، اون وقت با من طرفه!
امیرحسین پوزخندی زد، ولی چیزی نگفت. گوشی رو گذاشت، برگشت طرف من و گفت:
_مامان، اینجوری نمیشه. کلیدو بده
صدای عزیز از توی هال بلند شد:
– حالا اون گوشی رو بده مامان!
گوشی رو به سمتم گرفت و چشمهاشو گرد کرد:
– بیا مامان جون! ولی تا وقتی که شما از زینب طرفداری میکنی، این دختر درستبشو نیست!
نفس عمیقی کشیدم. گوشی رو از دستش گرفتم و گذاشتم کنار گوشم.
– سلام مامان جان!
– سلام عزیزم. مگه تو قول ندادی این بچه رو ببری پارک؟ چرا نمیای؟
– مامان، از وقتی از خونه شما برگشتم، همینجور توی حرف و حدیث و دعوا غرق شدم. سرم شده اندازه یه کوه. چشمام از خستگی داره از کاسه در میاد. خودت میبریش پارک.
– باشه. من میبرمش. ولی آخه تو قول دادی...
#اسمم زهره است...
سوم راهنمایی بودم که پسر همسایمون، رضا، اومد خواستگاریم. تا اون موقع، حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم، اما وقتی فهمیدم رضا دوستم داره... یه دل که نه، صد دل عاشقش شدم!
اما بابام... به خاطر یه کینه قدیمی، گفت "نه!"
رضا برام نامه نوشت:
"من تو رو میخوام! اگه تو هم دوستم داری، صبر میکنیم تا بابات راضی بشه..."
و من جواب دادم:
"منم دوستت دارم..."
اما یه روز، وقتی رفتم مدرسه که جواب کارنامهم رو بگیرم، برگشتم خونه چیزی دیدم که دنیا دور سرم چرخید...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
این داستان برای سال ۱۳۵۶ هست اون موقع گوشی همراه که هیچ تو روستاها خط تلفن هم نبود. برای همین از نامه نگاری استفاده میکردند😍
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
🌱🌱
این ۶ تا اصل رو تو زندگیتون
#هیچ وقت فراموش نکنــین
۱.با گذشتت به صــــــلح برس
تا آینـــــدت رو نابـــــود نکنه
۲.این که بقـــیه چه فــــــکری
میــکنن به تو ربــــــطی نداره
۳.تنها کسی که میتونه واقعا
خوشــــحالت کنه خــــودتی
۴.زندگی خودت رو با زندگی
بقیه مقایــــسه نکن،مقایسه
بزرگتـــــــــــــــــــرین دشمن
خوشـــــــــبختیه....
۵.بیش از حد فکــر کردن رو
متـــــــوقف کـــــن
۶.لبــــخند بزن،همه مشکلات
دنیا برای تو نیست!
زهراسادات عسگری /تراپیست
#روانشناسی_مثبت_گرا
#روانشناسی
❣➕@positivepsychology
.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ــ اتفاقاً داره! بزرگتر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۷
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم:
– مامان، همه این دعواها زیر سر زینبه! فضولیهاش خونه ی منو به هم ریخته. انقدر از دستش عصبانیم که اگه من ببرمش، ممکنه توی پارک دعواش کنم. شما ببریش بهتره. بعد که از پارک آوردیش، بیارش خونه.
صدای ناراضی مامان از اون طرف خط بلند شد:
– وای نرگس، چقدر سخت میگیری!
– من سخت نمیگیرم مامان. اتفاقاً این اطرافیانم هستن که دارن سخت میگیرن. محمد، برادرشوهرم، با این دوتا بچههام هیچکدوم نمیذارن زندگی کنم.
مامان لحنش آروم شد:
– باشه عزیزم، من میبرمش.
– فقط مامان، شب هر چی هم التماس کرد که نیاریش خونه، اهمیتی نده. ناصر نگرانش میشه. مستقیم برگردونش خونه.
مامان گفت:
– باشه، خیالت راحت.
تلفن که قطع شد، عزیز که از گوشه هال همه حرفامو شنیده بود، اخم کرد و گفت:
– ببخشید مامان جون، ما اینجا چغندر نیستیم که عمو به شما و بابا حرف بزنه، ولی ما هیچ عکسالعملی نشون ندیم. یعنی شما ما رو اینجوری بار آوردی؟
نگاهش کردم و محکم گفتم:
– اگه من تربیتت کردم، اگه بهت یاد دادم چی خوبه ، چی بده، پس الانم دارم بهت میگم که بیخیال حرفای عموت شو. اینو تو سرت فرو کن!
برگشتم سمت امیرحسین و با اخم گفتم:
– با تو هم هستم امیرحسین!
عزیز دلخور رفت و روی مبل نشست. اخماش بیشتر تو هم شد. آروم گفت:
– باشه. این دفعه فقط به خاطر شما چیزی نمیگم. ولی خدا شاهده یه دفعه دیگه عمو حرفی بزنه که شما و بابا رو ناراحت کنه، دیگه کوتاه نمیام.
لبخند زدم و گفتم:
– آفرین پسرم. باریکلا.
برگشتم سمت امیرحسین. انگار چیزی تو نگاهش بود که آرومتر شده بود.
– تو هم برو بشین. بذار خیال من راحت بشه.
یه دفعه صدای ناصر از توی اتاق بلند شد:
– نرگس جان، یه لیوان آب میاری؟
سریع رفتم آشپزخونه، لیوانو پر از آب کردم و برگشتم سمت اتاق. وارد که شدم، سعی کردم یه لبخند زورکی رو لبم بیارم.
– سلام آقا، خوب خوابیدی؟
نشست روی تخت و دستشو دراز کرد تا لیوانو بگیره.
– آره، خوب خوابیدم. خدا خیرتون بده که سر و صدا نکردین.
تو دلم گفتم: "ما فقط واسه اینکه اعصاب تو آروم بمونه، داریم از خودمون میگذریم. کاش میدونستی..."
اسمم زهره است...
سوم راهنمایی بودم که پسر همسایمون، رضا، اومد خواستگاریم. تا اون موقع، حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم، اما وقتی فهمیدم رضا دوستم داره... یه دل که نه، صد دل عاشقش شدم!
اما بابام... به خاطر یه کینه قدیمی، گفت "نه!"
رضا برام نامه نوشت:
"من تو رو میخوام! اگه تو هم دوستم داری، صبر میکنیم تا بابات راضی بشه..."
و من جواب دادم:
"منم دوستت دارم..."
اما یه روز، وقتی رفتم مدرسه که جواب کارنامهم رو بگیرم، برگشتم خونه چیزی دیدم که دنیا دور سرم چرخید...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
این داستان برای سال ۱۳۵۶ هست اون موقع گوشی همراه که هیچ تو روستاها خط تلفن هم نبود. برای همین از نامه نگاری استفاده میکردند😍
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) کلافه دستی به پیشونیم کش
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۸
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
این چند درصد ناشنوایی ناصر برای خودش و ما یه جورایی نعمتی شده. اگه شنواییش کامل بود و الان این حرفها رو میشنید، مطمئناً از حرفهای محمد خیلی غصه میخورد.
لبخندی زدم.
– چقدر کم خوابیدی؟ خونه که ساکت بود، میتونستی راحت بخوابی.
ناصر کش و قوسی به خودش داد.
– بسه دیگه. همینقدرم که خوابیدم، حالم خوب شد. چای داریم؟
– آره عزیزم، بیارم اینجا یا میای تو هال؟
– نه، میام تو هال.
– باشه، تا تو بیای من چایی رو میارم.
اومدم آشپزخونه و برای همه چای ریختم. سینی رو گذاشتم روی میز و رو کردم به ناصر:
– بچهها میخوان برن جوجه بگیرن. انشاالله فردا همه با هم بریم باغ. هم یه هوای تازه میخوریم، هم جوجهها رو اونجا درست میکنیم و میخوریم.
ناصر رو کرد به من.
– من نمیام، خودتون برید.
عزیز و امیرحسین هر دو نگاهشون رو دادن به باباشون و خواستن چیزی بگن، اما با اشاره ابرو بهشون فهموندم که هیچی نگید. رو کردم به ناصر:
.
– تو نیای که نمیشه، باید بیای.
صورتش رو مشمئز کرد
– ولم کن نرگس. دست از سرم بردار. خودت که میدونی من حال خوشی ندارم و تو خونه راحتترم.
– اولاً که اونجا هم خونهست. تلویزیون، تخت و هر چیزی که بخوای مهیاست دوماً ما نمیتونیم تو رو تنها اینجا بذاریم و بریم.
–پس به خاطر من نیست که میخواید منو ببرید. به خاطر دل خودتونه. ولم کنید دست از سرم بردارید.
با شوخی خندیدم.
– نه ولت میکنیم، نه دست از سرت برمیداریم. دست و پاتو میگیریم، میذاریم تو ماشین و میبریمت.
سری تکون داد و زیر لب زمزمه کرد.
– لا اله الا الله.
لبخند پهنی زدم.
– ناصر، یادته اون موقعها تو به من میگفتی "لا اله الا الله" منم میگفتم "نیست خدایی جز الله".
خنده کمرنگی زد و سرشو تکون داد.
– بله، خانم یادمه.
امیرحسین پرسید:
– مامان، شما خیلی کم سن ازدواج کردی! شنیدم خیلی هم تو زندگی بچهبازی درمیآوردی. میشه یکی از خاطراتتو بگی؟
فکری کردم و یاد آلبوم عکس ناصر افتادم. براشون تعریف کردم. دلشونو از خنده گرفتن. امیرحسین رو کرد به ناصر:
–بابا، مامان همه عکسهای یادگاریتو خراب کرد! اون موقع چه حالی داشتی؟
ناصر با لبخند سری تکون داد.
–خیلی عصبانی شده بودم. بعد نگاه میکردم به مامانت، میدیدم یه دختر بچه کوچیکه که حامله هم هست. به خودم گفتم چی بهش بگم؟ تمام عکسهام رو خراب کرده بود.
قهقههای زدم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۸ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) این چند درصد ناشنوایی نا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۹
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نخیر! خراب نکردم. همه رو به شکل قلب درآوردم. خیلی هم خوشگل شده بودن.
عزیز نگاهشو داد به من:
– مامان، ای کاش مینشستی همه رو مینوشتی ،خاطرات جذابیه. هر چند وقت یهبار یکیشو برامون تعریف میکردی که
یه خورده بخندیم.
– اتفاقاً نوشتم
– خب بده، ما بخونیم
– همشو نمیخوام بخونید. خودم هر از گاهی براتون بعضی از شاهکارامو میگم.
امیرحسین از روی مبل خودشو جلو کشید.
– کنجکاو شدم ببینم چی بوده که نمیخوای بخونیم.
نگاهی به ناصر انداختم و دوباره سر چرخوندم سمت امیرحسین:
–اون موقعها با عمت درگیری داشتم، خوندنش غیبت میشه.
خنده شیطنتآمیزی زد
پس عمه ناهید برات خواهر شوهر بازی در میآورد، آره؟
ناصر نذاشت من جواب بدم و گفت:
"ببین، مامانتون یه الف بچه بود، ولی به خواهر من زور میگفت. ناهید اینو اذیت میکرد، ولی تا مامانتون جوابشو نمیداد، به قول کشتیگیرها، فیتیله پیچش نمیکرد، بیخیال نمیشد."
عزیز رو کرد به من و گفت:
آره مامان؟!
کشدار جواب دادم:
ای همچین...
ناصر سرش رو چرخوند سمت من ابرو داد بالا
ببینمت، میگی ای همچین! خدا وکیلی غیر از این بود؟
شروعکننده نبودم، ولی خب بیشتر وقتها جواب میدادم.
عزیز رو کرد به باباش:
حالا بابا، تو یه خورده از خاطراتت بگو.
ناصر شروع کرد از خاطرات دوران مجردیش گفتن و پسرها میخندیدن.
نشست خیلی گرمیه. یه لحظه تو دلم خدا رو به خاطر این نشاطی که به زندگی من انداخته، شکر کردم.
مجبور بودم شام درست کنم. از جمعشون بلند شدم و همونطور که تو آشپزخونه مشغول درست کردن شام هستم، گاهی هم به این جمع صمیمی پدر و پسرها نگاه میکنم و لذت میبرم.
صدای زنگ خونه بلند شد. یه لحظه دلم ریخت. به خودم گفتم: "یا ابالفضل، محمد نباشه!" گوشی آیفون رو برداشتم و پرسیدم
کیه؟
صدای مامانم و بچهها از پشت آیفون اومد:
اسمم زهره است...
سوم راهنمایی بودم که پسر همسایمون، رضا، اومد خواستگاریم. تا اون موقع، حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم، اما وقتی فهمیدم رضا دوستم داره... یه دل که نه، صد دل عاشقش شدم!
اما بابام... به خاطر یه کینه قدیمی با، بابای رضا گفت "نه!"
رضا برام نامه نوشت:
"من تو رو میخوام! اگه تو هم دوستم داری، صبر میکنیم تا بابات راضی بشه..."
و من جواب دادم:
"منم دوستت دارم..."
اما یه روز، وقتی رفتم مدرسه که جواب کارنامهم رو بگیرم، برگشتم خونه چیزی دیدم بابام عصبانی در حالی که نامه های رضا در دستش هست منتظر منه، وقتی نگاهم به چهره عضبناک بابام افتاد خشکم زد که بابام...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
این داستان برای سال ۱۳۵۶ هست اون موقع گوشی همراه که هیچ تو روستاها خط تلفن هم نبود. برای همین از نامه نگاری استفاده میکردند😍
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نخیر! خراب نکردم. همه رو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۰
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صدای زنگ خونه بلند شد. یه لحظه دلم ریخت. به خودم گفتم: "یا ابالفضل، محمد نباشه!" گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم:
"کیه؟"
صدای مامانم و بچهها از پشت آیفون اومد:
"ماییم، باز کن."
دکمه آیفون رو زدم و وارد خونه شدند. امیرحسن و زینب دویدن پیش باباشون و بازم مسابقه کی زودتر میرسه. امیرحسن زودتر رسید و برگشت سمت زینب و یه زبون بهش درآورد.
زینب با دلخوری نگاهش رو داد به باباش
"ببین زبون در میاره، دل منو بسوزونه."
ناصر با یه دستش امیرحسن رو بغل کرد و بوسید و یه دست دیگهش رو برای زینب باز کرد
"تو هم بیا بغل بابا."
یه لحظه دلشوره افتاد به دلم. نکنه زینب قضیه مهدی رو به ناصر بگه.
صدا زدم:
"زینب جان، یه دقیقه بیا بریم تو اتاق، کارت دارم."
چسبید به باباش.
نمیام
با دستش صورت باباش رو گرفت
بابا نزار برم مامان میخواد دعوام کنه
ناصر زینب رو در آغوش گرفت.
- نه بابا، مامان به تو کاری نداره.
ناصر سرش را چرخوند سمت من
_چیکار به بچه داری؟ برای چی میخوای دعواش کنی؟
لبخند مصنوعی زدم
_نه، نمیخوام دعواش کنم.موهاش نامرتبه خواستم موهاش رو برس بکشم.
زینب دستی به موهایش کشید و رو کرد به باباش
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) صدای زنگ خونه بلند شد. ی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۱
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_الکی میگه میخواد دعوام کنه! خیلی هم موهام صاف و قشنگه، مگه نه بابا؟
ناصر سر زینب را بوسید و کشدار گفت:
_بله، دختر بابا موهاش خیلی قشنگ و صافه.
همزمان صدای زنگ خونه بلند شد. امیرحسین آیفون را برداشت.
- کیه؟
با تعجب جواب داد
- رویا. نه، ما رویا نداریم.
زینب سریع از بغل باباش بلند شد و آیفون را گرفت.
- الان میام، صبر کن.
کنجکاو شدم که چرا به زینب گفت رویا. در رو باز کردم و اومدم توی حیاط. متوجه شدم که زینب داره به دوستش میگه: «برو برو، بعداً!» ، اونم رفت. زینب درو محکم زد به هم و قدم برداشت سمت خونه. سر راهش ایستادم و به زور لبخندی زدم:
«چی شد زینب جان؟ تو که اسمت رویا نیست!»
با دستش خواست منو کنار بزنه که مقاومت کردم و ایستادم. زل زدم توی چشماش و سرم رو تکون دادم:
_ نگفتی دخترم، چرا به تو گفت رویا؟
_ میذاری برم مامان خانوم یا همینطوری میخوای سر راه من وایسی؟
انقدر داره منو حرص میده که دلم میخواد با پشت دست بزنم تو دهنش. قیافه جدی به خودم گرفتم و اخم ریزی کردم.
- این چه طرز حرف زدن با مادرته؟ چرا به سوالم جواب نمیدی؟
دستش را زد به کمرش و جسورانه گفت:
- خودم به دوستام گفتم اسمم رویاست چون از اسم زینب خوشم نمیاد...
درخواست یک مادر:
امروز یه مادری سر درد دلش باز شد و گفت به دلیل فقر مالی نمیتونه برای دخترش گوشی بخره و دخترش تو مدرسه توسط همکلاسیهاش مورد تمسخر قرار گرفته که وقتای مجازی چون گوشی مامانت هوشمند نیست تو غایبی.
بهش قول ندادم ولی با خودم گفتم شاید مثل اون بار، با دست های مهربونتون برای این دختر هم باهام همکاری کنید.
انشالله اگر مدد بدید تا نیمهی شعبان دل این دختر رو شاد کنیم
هر کس هر اندازه که در توانش هست.
فقط به این کارتم بریزید .❌ بزنید روش ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۴۱۲۷۰۲۳۴
فاطمه علی کرم
فیش رو هم برای خودم ارسال کنید
@onix12
گوشی تهیه بشه عکس و فاکتورش رو براتون میفرستم
کاملا تحقیق شده
عزیزان بعد واریز حتما بگید برای گوشی
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _الکی میگه میخواد دعو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۲
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یک لحظه نفسم تو سینم حبس شد. چی دارم میشنوم ؟ کمی صورتم را مشمئز کردم:
- چی گفتی؟ از اسم به این قشنگی بدت میاد؟
با همون لحن جسورانش ادامه داد:
- آره، خوشم نمیاد، قدیمیه. چرا برام اسم جدید نذاشتی؟ بیچاره داداشم عزیز، آخه اون اسمه براش گذاشتی مال هزار سال پیشه!
با لحن دعوا بهش تشر زدم:
- ساکت شو یه وقت بابات میشنوه، اسم عزیز انتخاب بابات بود!
لباش رو جمع کرد و سر تکون داد:
- هیچ کدومتون بلد نبودین اسم قشنگ بذارین!
از شدت حرص دندونهام را به هم فشار دادم. خواستم دعواش کنم که صدای ناصر بلند شد:
- نرگس، چی شده؟ چرا نمیاین؟
زینب سر و گردنش را تکون داد:
- شنیدی مامان خانم، شوهر جونت داره صدات میکنه!
وااای که دلم میخواد بزنم تو دهنش! تقصیر ناصره که اینو انقدر لوس و پررو کرده. نفس عمیقی کشیدم و به تهدید گفتم:
- برو تو، تا من بعداً تو رو درستت کنم!
همزمان که داره میره تو اتاق، صداش به گوشم خورد:
- مگه من خمیر بازیم که درستم کنی؟
انقدر دارم از دست این نیم وجبی حرص میخورم که کم مونده سکته کنم. هر دو وارد خونه شدیم. ناصر با خوشرویی نگاهش رو به زینب داد:
- کی بود بابا؟ چیکارت داشت؟
- هیچی بابا، خونهسازیش تو مدرسه دستم مونده بود، منم دادم به مریم دوستم. الان اومده بود از من بگیره. گفتم دستم نیست، به مریم میگم بیاره مدرسه بهش بدم.
- دختر گلم، چرا امانت دوستت رو دادی به کس دیگه؟
- کیفم سنگین میشد. گفتم تو برام بیار تا دم در، بعد من ازت میگیرم، اما یادم رفت ازش بگیرم.
امیرحسین نیشخندی زد:
- کیفش سنگین میشده!
زینب رو کرد سمتش و به تندی گفت:
- به تو چه که تو کارای من دخالت میکنی؟
ناصر رو به زینب اخم ریزی کرد:
- عه دخترم، امیرحسین از تو بزرگتره، باید احترامش رو نگهداری!
زینب رو به امیرحسین شکلک درآورد و همزمان رو کرد به باباش و لبخندی زد:
- چشم بابا جون!
امیرحسین عصبانی از جاش بلند شد و رو کرد به من:
- دیدی مامان؟ دیدی به من ادا در میاره، ولی به بابا میگه چشم؟
تو دلم گفتم: واااای، من چه جوری حالی این بچههای زبون نفهمم کنم که باید جَو خونه آروم باشه وگرنه باباتون تشنج میکنه!
ازدواج کردم و انقدر که امید رو دوست داشتم دلم میخواست فداش بشم انگار دیگه خودم رو فراموش کرده بودم هر رنگی که اون داشت لباس میپوشیدم هر غذایی که اون دوست داشت درست میکردم. چیدمان خونه رو به سلیقه اون میچیدم. مسافرت کجا بریم هیچ نظری نمیدادم میگفتم هر کجا که تو بگی بریم همونجا برام بهشته.
با دختر خالهم ساناز خیلی صمیمی بودیم و من همه اینها رو براش تعریف میکردم و اونم با تایید هاش من رو تشویق به بیشتر گفتن از خواسته ها و نظر شوهرم میکرد و هر وقت ما رو دعوت میکرد خونشون دقیق همون رنگ و مدلی که شوهر من دوست داشت رو میپوشید و همون غذاهایی که شوهرم دوست داشت درست میکرد. یه روز که ناهار دعوت داشتیم خونشون دیدم امید نگاهش رو از ساناز برنمیداره. خیلی ناراحت شدم و سعی کردم خویشتن داری کنم که متوجه شدم...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\