زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نخیر! خراب نکردم. همه رو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۰
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صدای زنگ خونه بلند شد. یه لحظه دلم ریخت. به خودم گفتم: "یا ابالفضل، محمد نباشه!" گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم:
"کیه؟"
صدای مامانم و بچهها از پشت آیفون اومد:
"ماییم، باز کن."
دکمه آیفون رو زدم و وارد خونه شدند. امیرحسن و زینب دویدن پیش باباشون و بازم مسابقه کی زودتر میرسه. امیرحسن زودتر رسید و برگشت سمت زینب و یه زبون بهش درآورد.
زینب با دلخوری نگاهش رو داد به باباش
"ببین زبون در میاره، دل منو بسوزونه."
ناصر با یه دستش امیرحسن رو بغل کرد و بوسید و یه دست دیگهش رو برای زینب باز کرد
"تو هم بیا بغل بابا."
یه لحظه دلشوره افتاد به دلم. نکنه زینب قضیه مهدی رو به ناصر بگه.
صدا زدم:
"زینب جان، یه دقیقه بیا بریم تو اتاق، کارت دارم."
چسبید به باباش.
نمیام
با دستش صورت باباش رو گرفت
بابا نزار برم مامان میخواد دعوام کنه
ناصر زینب رو در آغوش گرفت.
- نه بابا، مامان به تو کاری نداره.
ناصر سرش را چرخوند سمت من
_چیکار به بچه داری؟ برای چی میخوای دعواش کنی؟
لبخند مصنوعی زدم
_نه، نمیخوام دعواش کنم.موهاش نامرتبه خواستم موهاش رو برس بکشم.
زینب دستی به موهایش کشید و رو کرد به باباش
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) صدای زنگ خونه بلند شد. ی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۱
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_الکی میگه میخواد دعوام کنه! خیلی هم موهام صاف و قشنگه، مگه نه بابا؟
ناصر سر زینب را بوسید و کشدار گفت:
_بله، دختر بابا موهاش خیلی قشنگ و صافه.
همزمان صدای زنگ خونه بلند شد. امیرحسین آیفون را برداشت.
- کیه؟
با تعجب جواب داد
- رویا. نه، ما رویا نداریم.
زینب سریع از بغل باباش بلند شد و آیفون را گرفت.
- الان میام، صبر کن.
کنجکاو شدم که چرا به زینب گفت رویا. در رو باز کردم و اومدم توی حیاط. متوجه شدم که زینب داره به دوستش میگه: «برو برو، بعداً!» ، اونم رفت. زینب درو محکم زد به هم و قدم برداشت سمت خونه. سر راهش ایستادم و به زور لبخندی زدم:
«چی شد زینب جان؟ تو که اسمت رویا نیست!»
با دستش خواست منو کنار بزنه که مقاومت کردم و ایستادم. زل زدم توی چشماش و سرم رو تکون دادم:
_ نگفتی دخترم، چرا به تو گفت رویا؟
_ میذاری برم مامان خانوم یا همینطوری میخوای سر راه من وایسی؟
انقدر داره منو حرص میده که دلم میخواد با پشت دست بزنم تو دهنش. قیافه جدی به خودم گرفتم و اخم ریزی کردم.
- این چه طرز حرف زدن با مادرته؟ چرا به سوالم جواب نمیدی؟
دستش را زد به کمرش و جسورانه گفت:
- خودم به دوستام گفتم اسمم رویاست چون از اسم زینب خوشم نمیاد...
درخواست یک مادر:
امروز یه مادری سر درد دلش باز شد و گفت به دلیل فقر مالی نمیتونه برای دخترش گوشی بخره و دخترش تو مدرسه توسط همکلاسیهاش مورد تمسخر قرار گرفته که وقتای مجازی چون گوشی مامانت هوشمند نیست تو غایبی.
بهش قول ندادم ولی با خودم گفتم شاید مثل اون بار، با دست های مهربونتون برای این دختر هم باهام همکاری کنید.
انشالله اگر مدد بدید تا نیمهی شعبان دل این دختر رو شاد کنیم
هر کس هر اندازه که در توانش هست.
فقط به این کارتم بریزید .❌ بزنید روش ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۴۱۲۷۰۲۳۴
فاطمه علی کرم
فیش رو هم برای خودم ارسال کنید
@onix12
گوشی تهیه بشه عکس و فاکتورش رو براتون میفرستم
کاملا تحقیق شده
عزیزان بعد واریز حتما بگید برای گوشی
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _الکی میگه میخواد دعو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۲
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یک لحظه نفسم تو سینم حبس شد. چی دارم میشنوم ؟ کمی صورتم را مشمئز کردم:
- چی گفتی؟ از اسم به این قشنگی بدت میاد؟
با همون لحن جسورانش ادامه داد:
- آره، خوشم نمیاد، قدیمیه. چرا برام اسم جدید نذاشتی؟ بیچاره داداشم عزیز، آخه اون اسمه براش گذاشتی مال هزار سال پیشه!
با لحن دعوا بهش تشر زدم:
- ساکت شو یه وقت بابات میشنوه، اسم عزیز انتخاب بابات بود!
لباش رو جمع کرد و سر تکون داد:
- هیچ کدومتون بلد نبودین اسم قشنگ بذارین!
از شدت حرص دندونهام را به هم فشار دادم. خواستم دعواش کنم که صدای ناصر بلند شد:
- نرگس، چی شده؟ چرا نمیاین؟
زینب سر و گردنش را تکون داد:
- شنیدی مامان خانم، شوهر جونت داره صدات میکنه!
وااای که دلم میخواد بزنم تو دهنش! تقصیر ناصره که اینو انقدر لوس و پررو کرده. نفس عمیقی کشیدم و به تهدید گفتم:
- برو تو، تا من بعداً تو رو درستت کنم!
همزمان که داره میره تو اتاق، صداش به گوشم خورد:
- مگه من خمیر بازیم که درستم کنی؟
انقدر دارم از دست این نیم وجبی حرص میخورم که کم مونده سکته کنم. هر دو وارد خونه شدیم. ناصر با خوشرویی نگاهش رو به زینب داد:
- کی بود بابا؟ چیکارت داشت؟
- هیچی بابا، خونهسازیش تو مدرسه دستم مونده بود، منم دادم به مریم دوستم. الان اومده بود از من بگیره. گفتم دستم نیست، به مریم میگم بیاره مدرسه بهش بدم.
- دختر گلم، چرا امانت دوستت رو دادی به کس دیگه؟
- کیفم سنگین میشد. گفتم تو برام بیار تا دم در، بعد من ازت میگیرم، اما یادم رفت ازش بگیرم.
امیرحسین نیشخندی زد:
- کیفش سنگین میشده!
زینب رو کرد سمتش و به تندی گفت:
- به تو چه که تو کارای من دخالت میکنی؟
ناصر رو به زینب اخم ریزی کرد:
- عه دخترم، امیرحسین از تو بزرگتره، باید احترامش رو نگهداری!
زینب رو به امیرحسین شکلک درآورد و همزمان رو کرد به باباش و لبخندی زد:
- چشم بابا جون!
امیرحسین عصبانی از جاش بلند شد و رو کرد به من:
- دیدی مامان؟ دیدی به من ادا در میاره، ولی به بابا میگه چشم؟
تو دلم گفتم: واااای، من چه جوری حالی این بچههای زبون نفهمم کنم که باید جَو خونه آروم باشه وگرنه باباتون تشنج میکنه!
ازدواج کردم و انقدر که امید رو دوست داشتم دلم میخواست فداش بشم انگار دیگه خودم رو فراموش کرده بودم هر رنگی که اون داشت لباس میپوشیدم هر غذایی که اون دوست داشت درست میکردم. چیدمان خونه رو به سلیقه اون میچیدم. مسافرت کجا بریم هیچ نظری نمیدادم میگفتم هر کجا که تو بگی بریم همونجا برام بهشته.
با دختر خالهم ساناز خیلی صمیمی بودیم و من همه اینها رو براش تعریف میکردم و اونم با تایید هاش من رو تشویق به بیشتر گفتن از خواسته ها و نظر شوهرم میکرد و هر وقت ما رو دعوت میکرد خونشون دقیق همون رنگ و مدلی که شوهر من دوست داشت رو میپوشید و همون غذاهایی که شوهرم دوست داشت درست میکرد. یه روز که ناهار دعوت داشتیم خونشون دیدم امید نگاهش رو از ساناز برنمیداره. خیلی ناراحت شدم و سعی کردم خویشتن داری کنم که متوجه شدم...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
9.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.♻️ چقدر با #فرمول_آمریکایی_مذاکره آشنا هستید؟
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
به فکرم رسید کلاً بیخیال زینب بشم حداقل امیرحسین بیشتر حرفم رو گوش میکنه. یه نگاه بهش انداختم و گفتم:
_تو عزیز دل منی... خواهش میکنم چیزی نگو، باشه؟
سرش رو آروم تکون داد.
_باشه چشم، فقط به خاطر شما هیچی نمیگم.
زینب خودش رو تو بغل ناصر جابهجا کرد، ابروهاش رو بالا انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
چیزی نمیتونی بگی!
امیرحسین سریع چشمهاش رو براق کرد سمت من، انگار میخواست بگه: «ببین چی میگه!» منم چشمهام رو ریز کردم، نگاهمو دوختم بهش ملتمسانه گفتم:
_به خاطر من هیچی نگو...
تا غروب این دوتا همینطور با هم کلکل کردن، یکیشون کوتاه نمیاومد، غروب که شد، زنگ خونه رو زدن. زینب سریع دوید و آیفون رو برداشت.
_کیه؟
چند لحظه گوش داد و بعد گفت:
_باشه، الان میام
گوشی رو گذاشت سر جاش و رفت تو اتاقش. وقتی برگشت، خوب نگاهش کردم. انگار یه چیزی رو زیر بلوزش قایم کرده بود. همونطور که داشتم پیاز رنده میکردم، حواسم کامل بهش بود. زینب هم تمام تلاشش رو میکرد که من نفهمم. قدمهاشو آروم و محتاط بر میداره و میخواد بیسر و صدا از در هال بیرون بره.
همزمان امیرحسین داشت وارد میشد. یه نگاهی به زینب انداخت و پرسید:
_کجا؟
_دوستم دم دره، میخوام برم ببینمش.
امیرحسین دستش رو گذاشت روی شونه زینب و آروم هلش داد عقب. با لحن جدی گفت:
_روسری.
زینب که معمولاً تو این جور مواقع کلی بحث و کَلکَل راه مینداخت، اینبار بیحرف رفت تو اتاقش. بعد چند دقیقه با یه روسری برگشت و رفت تو حیاط.
شک افتاده به دلم. حس میکنم یه چیزی درست نیست. گوشی آیفون رو برداشتم و نگاهم رو دوختم به صفحه نمایش. ای وای... این که ترانهست! دختر آقا سیروس! همون که بهش میگن سگ سیبیل! این خونواده تو محل معروفن به هزارجور کار خلاف؛ دزدی، قاچاق مواد...
خاک بر سرم... زینب چرا باید با اینا بگرده؟
با چشمهای گرد شده، زل زده بودم به صفحه نمایش آیفون. زینب در حیاط رو باز کرد و رفت بیرون. از زیر بلوزش یه چیزی درآورد و داد به ترانه. ترانه هم سریع پا تند کرد و رفت. زینب با خیال راحت در رو بست و برگشت تو حیاط.
من مات و مبهوت مونده بودم. تو ذهنم هزار جور فکر اومد. سرم رو گرفتم تو دستهام. خدایا، حالا باید چیکار کنم؟ اگه ازش بپرسم چی از زیر بلوزت درآوردی و دادی به ترانه، میترسم زینب بترسه و قضیه پیچیدهتر بشه. اگه هم هیچی نگم، از کجا معلوم این کار ادامه پیدا نکنه؟
یه روز تو حیاط دانشگاه چشمم افتاد به یه دختر ریزه میزه که موهاش شلخته از مقنعه بیرون ریخته بود و داشت ساندویچ گاز میزد همینکه گاز زد یهو سس ساندویچ مالید روی دماغ و دهنش خندم گرفت مثل دختر بچه ها با دست پاکش کرد به نظرم خیلی ناز بود و دلم رفت براش روزها میگذشت و گه گاهی اون دخترو میدیدم صورت ریزه میزه و با نمکی داشت خیلی مجذوبش شدم تا اینکه ...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش پزشکیان به شایعه استعفایش: تا آخر خواهم ماند
پزشکیان امروز در بوشهر گفت: به دنبال رئیسجمهوری نبودهام بلکه به دنبال عزت و سربلندی اسلام و کشورمان هستم؛ تا آخر خواهم ماند.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) به فکرم رسید کلاً بیخیا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه نفس عمیق کشیدم. سرم رو گرفتم بالا. خدایا، خودت کمکم کن... الان باید چیکار کنم؟
قبل از اینکه زینب وارد خونه بشه، سریع برگشتم تو آشپزخونه و شروع کردم به رنده کردن پیاز. نگاه کردم به پیازها، دیدم قرمز شدن. تازه فهمیدم که از شدت عصبانیت دستم رو فشار دادم و پوست دستم هم رنده شده و این رنگ قرمز خونه، پیازهای رنده شده رو ریختم تو سطل آشغال و ظرف و رنده رو شستم. یه دستمال کاغذی گذاشتم روی دستم، خشک شد، چسب زدم روش و تازه متوجه سوزش دستم شدم.
زینب بیسر و صدا از کنارم رد شد و رفت تو اتاقش.
اصلاً نمیتونم صبر کنم. این قضیه باید همین امشب روشن بشه. اما اینجا نمیتونم، چون زینب میدونه که به خاطر باباش باید محیط خونه آروم باشه و برای اینکه جواب من رو نده عمدا سر و صدا میکنه که من کوتاه بیام. الان میبرمش خونه مامانم. اومدم جلوی ناصر ایستادم.
"من برم خونه مامانم یه سری بزنم و بیام."
ناصر چشمش به تلویزیون بود، سرش رو تکون داد.
"برو، ولی زود برگرد."
اومدم اتاق زینب، آروم صدا زدم:
"زینب جان، میای با هم بریم خونه مامانجون؟"
با خوشحالی جواب داد:
"آج جون، بله که میام!"
روسری و چادرم رو سرم کردم و از خونه زدیم بیرون. تا برسیم در خونه ی مامانم، تو ذهنم هی بریدم و دوختم که چطور به نرگس بگم که ترانه چی ازت گرفت. وقتی رسیدیم در خونه، زنگ زدم و صدای مامانم از پشت آیفون اومد:
"کیه"
"باز کن مامان، ماییم."
در باز شد و وارد شدیم. بعد از سلام و علیک، اومدیم تو خونه. مامانم یه نگاهی به من انداخت و پرسید:
"چی شده نرگس؟ چرا انقدر رنگت پریده؟"
چشمهام رو بستم و مکث کوتاهی کردم گفتم:
"امروز ترانه، دختر سیروس، اومده بود در خونه ما."
مامانم اخم غلیظی کرد
"عه! اون در خونه شما چی میخواسته؟"
نگاهم رو دادم به زینب
"از این بپرس."
زینب که باورش نمیشد که من این موضوع رو بگم ساکت زل زد توی چشمای من.
مامانم بهش گفت:
"زینب جان، مادر، با اینها نگرد. اینا آدمای خوبی نیستن."
زینب صورتش رو در هم کشید
"مامان، من مشقهام مونده، بریم خونه، میخوام بنویسم."
اخلاقش رو خوب میشناسم. اینطور وقتها در رو باز میکنه و میره بیرون. منم بلند شدم، نشستم جلوی در و تکیه دادم به در که نره بیرون...
ازدواج که کردم، خودمو یادم رفت. هر چی امید دوست داشت، همون میکردم. لباس، غذا، دکور خونه، حتی مسافرت، فقط میگفتم: "تو بگو کجا، همونجا بهشته!"
ساناز، دخترخالهم، همیشه حرفامو با ذوق گوش میداد. ولی انگار فقط شنونده نبود…
هر بار میرفتیم خونشون، همون رنگایی که امید دوست داشت میپوشید، همون غذاهارو درست میکرد. یه روز که دقت کردم، دیدم امید نگاهش از ساناز جدا نمیشه…
همون لحظه یه چیزی فهمیدم که دنیا رو رو سرم خراب کرد...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه نفس عمیق کشیدم. سرم ر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نگاه جدی بهش انداختم و گفتم:
– زینب، وقتی ترانه اومد در حیاط ، از تو بلوزت یه چیزی درآوردی بهش دادی. اون چی بود؟
مامانم مضطرب محکم زد روی دستش و با نگرانی پرسید:
– وای خدا مرگم بده چی دادی به اون دختره؟ نکنه یه وقت براشون مواد جابهجا میکنی؟!
زینب صورتش رو کمی مشمئز کرد
– نه بابا، مواد دیگه چیه؟ یه چیزی بود... ولی چون قسم خوردم نگم، نمیتونم بگم.
عصبی شدم، نگاه تندی بهش انداختم
– بیخود کردی که قسم خوردی همین الان به من بگو چی بود!
زینب با ترس گفت:
– مامان، ترانه بهم گفت به مرگ مامان و بابات قسم بخور که به کسی نگی. حالا اگه من بگم، تو با بابا بمیری، من چیکار کنم؟
– نه ما نمیمیریم. بگو ببینم چی بود.
ساکت تو چشمهام زل زد.
از خیرگی و این سکوتش عصبانی شدم و دستم رو بلند کردم که بزنم تو دهنش، زینب دستش رو حائل صورتش کرد و تو خودش جمع شد. مامانم دستمو گرفت و گفت:
– نرگس، شیطونو لعنت کن! آروم باش.
با صدای بلند تهدیدش کردم:
– باشه، نگو. ولی فردا میام مدرسه، همه چی معلوم میشه.
زینب دستپاچه شد. به گریه افتاد و التماس کرد:
– نه مامان، مدرسه نیا. اگه قول بدی به کسی نگی بهت میگم
چشمهامو تنگ کردم و گفتم:
– چون نمیدونم چیه و ممکنه لازم باشه بیام مدرسه، قول نمیدم. ولی تو باید بگی چی دادی به ترانه. میفهمی زینب؟ باید بگی.
شدت گریهش بیشتر شد و بین هقهق گریه هاش گفت
– النگوی طلا بود.
چشمهام داشت از حدقه میزد بیرون. با تعجب کشدار پرسیدم:
– النگوی طلا؟! برای کی بوده که داده تو نگه داری؟
دستپاچه جواب داد:
– من نمیدونم. فقط گفت اینو ببر خونتون. بعداً میام ازت میگیرم.
نگاهم رو دوختم به مامانم و پرسیدم:
– چیکار کنم مامان؟ یعنی این النگو مال کی بوده؟
مامانم با قاطعیت گفت:
– هیچ کاری نکن. به زینب هم چیزی نگو. فردا برو مدرسه، ببین جریان چیه.
زینب با اضطراب دستاشو تکون داد و شروع کرد التماس کردن:
– مامان، نیا مدرسه. من به ترانه قول دادم. خیلی قول دادم.
کنترل خودمو از دست دادم و با صدای بلند داد زدم:
– دهنت رو ببند! اصلاً بیجا کردی با دختری که چهار سال ازت بزرگتره رفیق شدی!
انگشت سبابهمو گرفتم سمتش و محکم گفتم: ...
اسمم زهره است...
سوم راهنمایی بودم که پسر همسایمون، رضا، اومد خواستگاریم. تا اون موقع، حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم، اما وقتی فهمیدم رضا دوستم داره... یه دل که نه، صد دل عاشقش شدم!
اما بابام... به خاطر یه کینه قدیمی با، بابای رضا گفت "نه!"
رضا برام نامه نوشت:
"من تو رو میخوام! اگه تو هم دوستم داری، صبر میکنیم تا بابات راضی بشه..."
و من جواب دادم:
"منم دوستت دارم..."
اما یه روز، وقتی رفتم مدرسه که جواب کارنامهم رو بگیرم، برگشتم خونه چیزی دیدم بابام عصبانی در حالی که نامه های رضا در دستش هست منتظر منه، وقتی نگاهم به چهره عضبناک بابام افتاد خشکم زد که بابام...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
این داستان برای سال ۱۳۵۶ هست اون موقع گوشی همراه که هیچ تو روستاها خط تلفن هم نبود. برای همین از نامه نگاری استفاده میکردند😍
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نگاه جدی بهش انداختم و
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۶
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
– همیشه بهت گفتم، الان هم دارم میگم: با بچههای بزرگتر از خودت رفیق نشو!
متوجه نگاه مامانم شدم که با ایما و اشاره بهم فهموند "بسه دیگه."
با اینکه از شدت عصبانیت خون خونمو میخوره، ولی ساکت شدم. به زینب گفتم:
پاشو بریم خونه.
زینب رو کرد به مامانم:
منو اینجا نگه دار، اگه برم خونه مامان منو میزنه!
نگاه تندی بهش انداختم:
من کی تو رو زدم که حالا از کتک خوردن میترسی؟
همین الان دستتو بلند کردی بزنی تو صورتم، مامانجون جلوتو گرفت!
خیلی خب، حالا که نزدم. پاشو بریم خونه، بابات نگرانت میشه.
شونه بالا انداخت:
نمیام، الان میخوای سرم غر بزنی.
مامانم نگاهشو داد به من:
نرگس، قول بده بچه رو اذیت نکنی، سرش غر هم نزنی.
بعد رو کرد به زینب:
پاشو برو، بابات نگرانت میشه. من قول میدم مامانت دعوات نکنه.
زینب با التماس گفت:
خودش باید قول بده!
نفس عمیقی کشیدم:
پاشو بریم، کاریت ندارم.
زینب ایستاد. با مامانم خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه. تو حیاط، به زینب گفتم:
رفتیم تو هال، فوری صورتت رو بشور، الان بابات میپرسه چرا گریه کردی.
سرش رو به نشونهی "باشه" تکون داد.
وارد هال شدیم، زینب رفت دستشویی، منم سلامی به ناصر کردم و رفتم تو آشپزخونه. گوشت چرخکرده رو از فریزر گذاشته بودم بیرون که شامی درست کنم، ولی چون دستم با رنده زخم شد، دیگه نمیتونم. بهجاش ماکارونی گذاشتم. شام خوردیم، ولی همش تو فکرم که فردا مدرسه چی میشه؟
خوابیدیم، ولی مگه من از دلشوره خوابم میبره؟ نگاهم افتاد به ساعت. چهل دقیقه مونده بود تا اذان صبح. وضو گرفتم و ایستادم به نماز شب. سلام نماز وتر رو که دادم، دستامو بالا بردم
خدایا، توی سفرهی ما نون حروم نیومده، ما خمس و زکات مالمون رو میدیم، پس چرا دخترم داره بیراهه میره؟ زینب من به نماز خوندن رغبت نداره، حجاب رو دوست نداره، حالا هم که تو مدرسه با دختری دوست شده که خونوادشون به خلاف شهرهی شهرن...
بغض گلوم رو گرفت و اشکام سرازیر شد:
خدایا کمکم کن، پروردگارا، راه درست رو بهم نشون بده. یا رب، منو متوجه اشتباهاتم بکن. کجای کار من غلط بوده که زینبم افتاده تو دام همچین دختری؟
#گروه گپ نرگس
https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۶ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) – همیشه بهت گفتم، الان ه
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۷
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صدای اذان از مسجد بلند شد. اشکامو پاک کردم و نمازم رو خوندم. پسرها و ناصر بیدار شدن، نمازشونو خوندن و دوباره خوابیدن.
من تا طلوع آفتاب تعقیبات نماز صبح رو خوندم. بعد، سماور رو روشن کردم، صبحانه رو روی میز چیدم و بچهها رو بیدار کردم. همه نشستیم دور میز به صبحانه خوردن، رو کردم به عزیز:
_ من تو مدرسهی زینب کار دارم، شما برید، خودم زینب رو میبرم.
امیرحسین با شیطنت رو کرد به زینب:
_ چه دستهگلی آب دادی که مدرسه مامان رو خواسته؟
نگاه چپ چپی بهش انداختم
_ مدرسه منو نخواسته، خودم اونجا کار دارم!
امیرحسین ابرویی بالا انداخت.
_ آهان، یعنی ما زینب رو نمیشناسیم؟
زینب رو کرد به امیرحسین:
ـ_ خب بشناس، چیکارت کنم؟
برای اینکه جر و بحثشون بالا نگیره، اخمی کردم.
_ شروع نکنیدا! بذارید یه لقمه صبحونه از گلومون پایین بره.
بچهها ساکت شدن و صبحونهشونو خوردن. پسرا رفتن، منم لباس پوشیدم. همراه زینب راه افتادیم سمت مدرسه. زینب رفت بین بچهها، منم قدم برداشتم سمت دفتر. وارد شدم و رو به مدیر گفتم:
_سلام، خانم مریدی. صبحتون بخیر.
خانم مریدی از جاش بلند شد، دستش رو دراز کرد سمتم. باهاش دست دادم و با لبخند جواب داد:
ـ_سلام نرگس جان، خوش اومدی، از این طرفا
سری به نشونه تأسف تکون دادم.
_میتونم تنها باهاتون صحبت کنم؟
_ بله عزیزم، خیره انشاءالله.
از پشت میزش بلند شد و رو کرد به ناظم:
ــ حواست به زنگ بچهها باشه. یه کاری پیش اومده، من و نرگس خانم بریم تو نمازخونه.
خانم ناظم رو به من سلام کرد و جواب داد:
_باشه، حواسم هست. برید.
دو تایی اومدیم تو نمازخونه. هر دو نشستیم. خانم مریدی نگاهش رو داد به من:
_ چیزی شده، نرگس جان؟
با تأسف جواب دادم:
_ بله...
و هر چی اتفاق افتاده بود، براش تعریف کردم.
خانم مریدی لبش رو به دندون گرفت، مکث کوتاهی کرد و گفت:
_اتفاقاً یه دو سه بار زینب رو با ترانه دیدم. با خودم گفتم خدایا،اینا نه هم سن و سالن، نه همسایه، نه از نظر اعتقادی به هم نزدیکن، پس چرا با هم میگردن؟ خواستم بفرستم دنبالت، ولی انقدر کار ریخت سرم که فراموش کردم بهت بگم. الانم از جریان النگو بیاطلاعم. امروز هم زینب ، هم ترانه رو میارم دفتر، ببینم ماجرا چیه...
عاشق دختری شدم که پدرش از بس دوستش داشت شوهرش نمیداد من تراکتور داشتم روی زمینش کار میکردم و اونم تحویلم میگرفت و با هم رفیق شده بودیم. فرستادم خواستگاری دخترش گفت نه نمیدم. اصلا نمیتونستم بی خیال شم برای همین تصمیم گرفتم با صدیقه حرف بزنم تا نظرش رو بدونم با اینکه این کار خیلی برام سخت بود ولی بالاخره دل به دریا زدم و بهش گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\