9.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.♻️ چقدر با #فرمول_آمریکایی_مذاکره آشنا هستید؟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
به فکرم رسید کلاً بیخیال زینب بشم حداقل امیرحسین بیشتر حرفم رو گوش میکنه. یه نگاه بهش انداختم و گفتم:
_تو عزیز دل منی... خواهش میکنم چیزی نگو، باشه؟
سرش رو آروم تکون داد.
_باشه چشم، فقط به خاطر شما هیچی نمیگم.
زینب خودش رو تو بغل ناصر جابهجا کرد، ابروهاش رو بالا انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
چیزی نمیتونی بگی!
امیرحسین سریع چشمهاش رو براق کرد سمت من، انگار میخواست بگه: «ببین چی میگه!» منم چشمهام رو ریز کردم، نگاهمو دوختم بهش ملتمسانه گفتم:
_به خاطر من هیچی نگو...
تا غروب این دوتا همینطور با هم کلکل کردن، یکیشون کوتاه نمیاومد، غروب که شد، زنگ خونه رو زدن. زینب سریع دوید و آیفون رو برداشت.
_کیه؟
چند لحظه گوش داد و بعد گفت:
_باشه، الان میام
گوشی رو گذاشت سر جاش و رفت تو اتاقش. وقتی برگشت، خوب نگاهش کردم. انگار یه چیزی رو زیر بلوزش قایم کرده بود. همونطور که داشتم پیاز رنده میکردم، حواسم کامل بهش بود. زینب هم تمام تلاشش رو میکرد که من نفهمم. قدمهاشو آروم و محتاط بر میداره و میخواد بیسر و صدا از در هال بیرون بره.
همزمان امیرحسین داشت وارد میشد. یه نگاهی به زینب انداخت و پرسید:
_کجا؟
_دوستم دم دره، میخوام برم ببینمش.
امیرحسین دستش رو گذاشت روی شونه زینب و آروم هلش داد عقب. با لحن جدی گفت:
_روسری.
زینب که معمولاً تو این جور مواقع کلی بحث و کَلکَل راه مینداخت، اینبار بیحرف رفت تو اتاقش. بعد چند دقیقه با یه روسری برگشت و رفت تو حیاط.
شک افتاده به دلم. حس میکنم یه چیزی درست نیست. گوشی آیفون رو برداشتم و نگاهم رو دوختم به صفحه نمایش. ای وای... این که ترانهست! دختر آقا سیروس! همون که بهش میگن سگ سیبیل! این خونواده تو محل معروفن به هزارجور کار خلاف؛ دزدی، قاچاق مواد...
خاک بر سرم... زینب چرا باید با اینا بگرده؟
با چشمهای گرد شده، زل زده بودم به صفحه نمایش آیفون. زینب در حیاط رو باز کرد و رفت بیرون. از زیر بلوزش یه چیزی درآورد و داد به ترانه. ترانه هم سریع پا تند کرد و رفت. زینب با خیال راحت در رو بست و برگشت تو حیاط.
من مات و مبهوت مونده بودم. تو ذهنم هزار جور فکر اومد. سرم رو گرفتم تو دستهام. خدایا، حالا باید چیکار کنم؟ اگه ازش بپرسم چی از زیر بلوزت درآوردی و دادی به ترانه، میترسم زینب بترسه و قضیه پیچیدهتر بشه. اگه هم هیچی نگم، از کجا معلوم این کار ادامه پیدا نکنه؟
یه روز تو حیاط دانشگاه چشمم افتاد به یه دختر ریزه میزه که موهاش شلخته از مقنعه بیرون ریخته بود و داشت ساندویچ گاز میزد همینکه گاز زد یهو سس ساندویچ مالید روی دماغ و دهنش خندم گرفت مثل دختر بچه ها با دست پاکش کرد به نظرم خیلی ناز بود و دلم رفت براش روزها میگذشت و گه گاهی اون دخترو میدیدم صورت ریزه میزه و با نمکی داشت خیلی مجذوبش شدم تا اینکه ...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش پزشکیان به شایعه استعفایش: تا آخر خواهم ماند
پزشکیان امروز در بوشهر گفت: به دنبال رئیسجمهوری نبودهام بلکه به دنبال عزت و سربلندی اسلام و کشورمان هستم؛ تا آخر خواهم ماند.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) به فکرم رسید کلاً بیخیا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه نفس عمیق کشیدم. سرم رو گرفتم بالا. خدایا، خودت کمکم کن... الان باید چیکار کنم؟
قبل از اینکه زینب وارد خونه بشه، سریع برگشتم تو آشپزخونه و شروع کردم به رنده کردن پیاز. نگاه کردم به پیازها، دیدم قرمز شدن. تازه فهمیدم که از شدت عصبانیت دستم رو فشار دادم و پوست دستم هم رنده شده و این رنگ قرمز خونه، پیازهای رنده شده رو ریختم تو سطل آشغال و ظرف و رنده رو شستم. یه دستمال کاغذی گذاشتم روی دستم، خشک شد، چسب زدم روش و تازه متوجه سوزش دستم شدم.
زینب بیسر و صدا از کنارم رد شد و رفت تو اتاقش.
اصلاً نمیتونم صبر کنم. این قضیه باید همین امشب روشن بشه. اما اینجا نمیتونم، چون زینب میدونه که به خاطر باباش باید محیط خونه آروم باشه و برای اینکه جواب من رو نده عمدا سر و صدا میکنه که من کوتاه بیام. الان میبرمش خونه مامانم. اومدم جلوی ناصر ایستادم.
"من برم خونه مامانم یه سری بزنم و بیام."
ناصر چشمش به تلویزیون بود، سرش رو تکون داد.
"برو، ولی زود برگرد."
اومدم اتاق زینب، آروم صدا زدم:
"زینب جان، میای با هم بریم خونه مامانجون؟"
با خوشحالی جواب داد:
"آج جون، بله که میام!"
روسری و چادرم رو سرم کردم و از خونه زدیم بیرون. تا برسیم در خونه ی مامانم، تو ذهنم هی بریدم و دوختم که چطور به نرگس بگم که ترانه چی ازت گرفت. وقتی رسیدیم در خونه، زنگ زدم و صدای مامانم از پشت آیفون اومد:
"کیه"
"باز کن مامان، ماییم."
در باز شد و وارد شدیم. بعد از سلام و علیک، اومدیم تو خونه. مامانم یه نگاهی به من انداخت و پرسید:
"چی شده نرگس؟ چرا انقدر رنگت پریده؟"
چشمهام رو بستم و مکث کوتاهی کردم گفتم:
"امروز ترانه، دختر سیروس، اومده بود در خونه ما."
مامانم اخم غلیظی کرد
"عه! اون در خونه شما چی میخواسته؟"
نگاهم رو دادم به زینب
"از این بپرس."
زینب که باورش نمیشد که من این موضوع رو بگم ساکت زل زد توی چشمای من.
مامانم بهش گفت:
"زینب جان، مادر، با اینها نگرد. اینا آدمای خوبی نیستن."
زینب صورتش رو در هم کشید
"مامان، من مشقهام مونده، بریم خونه، میخوام بنویسم."
اخلاقش رو خوب میشناسم. اینطور وقتها در رو باز میکنه و میره بیرون. منم بلند شدم، نشستم جلوی در و تکیه دادم به در که نره بیرون...
ازدواج که کردم، خودمو یادم رفت. هر چی امید دوست داشت، همون میکردم. لباس، غذا، دکور خونه، حتی مسافرت، فقط میگفتم: "تو بگو کجا، همونجا بهشته!"
ساناز، دخترخالهم، همیشه حرفامو با ذوق گوش میداد. ولی انگار فقط شنونده نبود…
هر بار میرفتیم خونشون، همون رنگایی که امید دوست داشت میپوشید، همون غذاهارو درست میکرد. یه روز که دقت کردم، دیدم امید نگاهش از ساناز جدا نمیشه…
همون لحظه یه چیزی فهمیدم که دنیا رو رو سرم خراب کرد...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۵۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
_خب آره من قبلا موقعی که نوجوان بودم با راهنمایی و کمک بابا یکی رو انتخاب کردم
مدتیه در موردشون دوباره تحقیق کردم و مرجعم رو تغییر دادم
کلافه گفت
_فعلا زنگ بزن نظر همونی که خودت قبول داری رو بپرس
شماره رو دوباره گرفتم و اینبار با ذکر نام مرجع تقلید خودم منتظر جواب بودم
با سوالاتی که پرسید و نیما جواب داد در نهایت گفت بهتره در پول فروش ماشین تصرف نداشته باشید
همونجا ترس برم داشت که نکنه نیما ناراحت بشه و بخاطر همین ناراحتی قید تصمیمات جدید و حرفایی که دیشب میزد رو بزنه...
اما وقتی تغییری در نگاه و چهرهش ندیدم خیالم راحت شد
کمی به فکر فرو رفت
_زنگ میزنی از نریمان هم بپرسی؟
با چشمای گشاد نگاهش کردم
_داداشم؟
_آره به اونم زنگ بزن و بپرس
مردد از حرفی که شنیدم گوشی رو بالا اوردم
نکنه داره امتحانم میکنه... این که تا دیروز نمیخواست سر به تن داداشم باشه حالا بهم میگه نظر شرعی اون رو بپرسم؟
نکنه دنبال بهانهس که دوباره دعوا راه بندازه
اما چارهای جز گوش کردن به حرفش رو ندارم
شمارهی داداشم رو که گرفتم بعد از دوتا بوق جواب داد
_سلام داداش
_سلام خوبی چطوری؟ پوریا چطوره؟
بعد از کمی احوالپرسی سوال نیمارو که پرسیدم نیما اشاره کرد گوشی رو بهش بدم
شوکه از رفتار نیما قبل از ابنکه داداش شروع به توضیح دادن بکنه گفتم
_داداش یه لحظه گوشی... نیما میخواد خودش باهات صحبت کنه
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۵۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی گوشی رو بهش دادم بلند شد و به طرف در خروجی رفت همزمان که در رو باز میکرد صداس رو شنیدم
_الو...
در رو که بست سریع پاشدم و خودم رو پشت در رسوندم صدای ناواضحش هر لحظه دورتر میشد
احتمالا از پلهها به سمت پشت بوم میرفت.
حیف شد نتونستم بفهمم چی داره میگه.
نیما و حرف زدن با داداشم؟
اونم مشورت در مورد یه سوال شرعی؟
خدایا خودت به خیر بگذرون
اگه قبلتر و چند ماه پیش بود میگفتم دنبال یه بهانهست برای اینکه دعوا راه بندازه
اما الان فقط کنجکاوم
چند دقیقه بعد که دوباره به خونه برگشت خیلی تلاش کردم که چیزی ازش نپرسم و اینبار خودش پیش قدم شد
_نریمان گفت هرپی مرجع تقلیدتون میگه همون درسته.
گفت اگه بخوای کارای قانونی ماشین رو برات انجام میدم.
یعنی واقعا در مورد ماشین باهاش حرف زده
نمیدونم ذوق کنم و خوشحال باشم یا نگران اینکه دوباره حرفی بینشون ردو بدل نشه یا نیما یکی از رفتارها یا حرفای داداشم رو بهونع نکنه و قهر و لجبازی رو از سر نگیره.
اما چند روز بعد که فهمبدم ماشین رو فروختند و با پولش همون کاری رو کردند که مجتهدمون گفته از شادی روی پاهام بند نبودم.
درسته پول اون ماشین کمک زیادی بهمون میکرد اما واقعا پول مفت حرام خوردن نداشت
خداروشکر میکردم که نیما این موضوع رو پذیرفته بود.
نمیدونم اونروز چند بار شد که سر به سجده گذاشتم.
شادی وصف ناپذیری داشتم
دوهفته پس از اون ماجرا یه روز که تلفنی با نیلوفر صحبت میکردیم گفت دوماه دیگه عروسی نسرینه.
دلم گرفت.
نکنه نیما باز هم اجازه نده برم سمنان و در عروسی نسرین شرکت کنم.
ازدواج که کردم، خودمو یادم رفت. هر چی امید دوست داشت، همون میکردم. لباس، غذا، دکور خونه، حتی مسافرت، فقط میگفتم: "تو بگو کجا، همونجا بهشته!"
ساناز، دخترخالهم، همیشه حرفامو با ذوق گوش میداد. ولی انگار فقط شنونده نبود…
هر بار میرفتیم خونشون، همون رنگایی که امید دوست داشت میپوشید، همون غذاهارو درست میکرد. یه روز که دقت کردم، دیدم امید نگاهش از ساناز جدا نمیشه…
همون لحظه یه چیزی فهمیدم که دنیا رو رو سرم خراب کرد...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
شب که شد خواستگار اومد یه مرد جا افتاده ای تقریبا هم سن بابا و یه خانوم خیلی جوون ما حسابی گیج شده بودیم
به زنه نمیخورد مادر پسری باشه که بخواد زن بگیره به مرد هم نمیخورد حتی داماد باشه تا اینکه زن لب باز کرد و گفت : دوازده ساله ازدواج کردیم ولی بچه دار نمیشیم و اومدم خواستگاری برای شوهرم تا ....
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 نواهنگ | شاه نشین دل من
شاهنشین دل من، منتظرت، جانان!
دیده عالـــم به تو، ای پادشه خوبان!🌹
این دل شیــدا، زده داد از غم تنهایی
بیتو، بهجانآمدهوقتاستکهبازآیی🌹
.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه نفس عمیق کشیدم. سرم ر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نگاه جدی بهش انداختم و گفتم:
– زینب، وقتی ترانه اومد در حیاط ، از تو بلوزت یه چیزی درآوردی بهش دادی. اون چی بود؟
مامانم مضطرب محکم زد روی دستش و با نگرانی پرسید:
– وای خدا مرگم بده چی دادی به اون دختره؟ نکنه یه وقت براشون مواد جابهجا میکنی؟!
زینب صورتش رو کمی مشمئز کرد
– نه بابا، مواد دیگه چیه؟ یه چیزی بود... ولی چون قسم خوردم نگم، نمیتونم بگم.
عصبی شدم، نگاه تندی بهش انداختم
– بیخود کردی که قسم خوردی همین الان به من بگو چی بود!
زینب با ترس گفت:
– مامان، ترانه بهم گفت به مرگ مامان و بابات قسم بخور که به کسی نگی. حالا اگه من بگم، تو با بابا بمیری، من چیکار کنم؟
– نه ما نمیمیریم. بگو ببینم چی بود.
ساکت تو چشمهام زل زد.
از خیرگی و این سکوتش عصبانی شدم و دستم رو بلند کردم که بزنم تو دهنش، زینب دستش رو حائل صورتش کرد و تو خودش جمع شد. مامانم دستمو گرفت و گفت:
– نرگس، شیطونو لعنت کن! آروم باش.
با صدای بلند تهدیدش کردم:
– باشه، نگو. ولی فردا میام مدرسه، همه چی معلوم میشه.
زینب دستپاچه شد. به گریه افتاد و التماس کرد:
– نه مامان، مدرسه نیا. اگه قول بدی به کسی نگی بهت میگم
چشمهامو تنگ کردم و گفتم:
– چون نمیدونم چیه و ممکنه لازم باشه بیام مدرسه، قول نمیدم. ولی تو باید بگی چی دادی به ترانه. میفهمی زینب؟ باید بگی.
شدت گریهش بیشتر شد و بین هقهق گریه هاش گفت
– النگوی طلا بود.
چشمهام داشت از حدقه میزد بیرون. با تعجب کشدار پرسیدم:
– النگوی طلا؟! برای کی بوده که داده تو نگه داری؟
دستپاچه جواب داد:
– من نمیدونم. فقط گفت اینو ببر خونتون. بعداً میام ازت میگیرم.
نگاهم رو دوختم به مامانم و پرسیدم:
– چیکار کنم مامان؟ یعنی این النگو مال کی بوده؟
مامانم با قاطعیت گفت:
– هیچ کاری نکن. به زینب هم چیزی نگو. فردا برو مدرسه، ببین جریان چیه.
زینب با اضطراب دستاشو تکون داد و شروع کرد التماس کردن:
– مامان، نیا مدرسه. من به ترانه قول دادم. خیلی قول دادم.
کنترل خودمو از دست دادم و با صدای بلند داد زدم:
– دهنت رو ببند! اصلاً بیجا کردی با دختری که چهار سال ازت بزرگتره رفیق شدی!
انگشت سبابهمو گرفتم سمتش و محکم گفتم: ...
اسمم زهره است...
سوم راهنمایی بودم که پسر همسایمون، رضا، اومد خواستگاریم. تا اون موقع، حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم، اما وقتی فهمیدم رضا دوستم داره... یه دل که نه، صد دل عاشقش شدم!
اما بابام... به خاطر یه کینه قدیمی با، بابای رضا گفت "نه!"
رضا برام نامه نوشت:
"من تو رو میخوام! اگه تو هم دوستم داری، صبر میکنیم تا بابات راضی بشه..."
و من جواب دادم:
"منم دوستت دارم..."
اما یه روز، وقتی رفتم مدرسه که جواب کارنامهم رو بگیرم، برگشتم خونه چیزی دیدم بابام عصبانی در حالی که نامه های رضا در دستش هست منتظر منه، وقتی نگاهم به چهره عضبناک بابام افتاد خشکم زد که بابام...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
این داستان برای سال ۱۳۵۶ هست اون موقع گوشی همراه که هیچ تو روستاها خط تلفن هم نبود. برای همین از نامه نگاری استفاده میکردند😍
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\