eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
786 عکس
409 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۲۶ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من خیلی دوست داشتم کمکتون کنم اما هم خودت نخواستی و هم میدونستم محاله نیما قبول کنه البته ناگفته نمونه که اون اوایل خودمم هنوز سرپا نبودم اما هرکاری از دستم بر میومد دریغ نمیکردم _قربونت برم داداش شما به من ثابت شده‌ای قبلنم کم زحمتت ندادم خمیازه‌ای کشید _ وظیفه‌مه آبجی، این حرفو نزن که ناراحت میشم... هزار بار قبلا بهت گفتم بازم می‌گم هروقت کاری داشتی مدیونی اگه بهم نگی... من دیگه برم بخوابم که خیلی خوابم میاد باید صبح زود برم دنبال یه پرونده لبخندی زدم _پس حالا که خودت اصرار داری سوالی نگاهم کرد _جانم _جونت بی‌بلا کار خاصی ندارم... فقط یه سوال... به نظر شما آدمی مثل نیما که در خونواده‌‌ای لاابالی و لامذهب بزرگ شده رو چطوری می‌شه تشویقش کرد تا دنبال کار حلال بره؟ نگاهش رنگ دلسوزانه‌ای گرفت ولی لبخندش پررنگ‌تر از قبل شد _خوشحالم که اینقدر تغییر کردی وقتی دین رو برگزیدی بدون که خدا دوستت داشته و دوباره انتخابت کرده اگه از خودش بخوای کمکت می‌کنه راهت هموارتر بشه ببین، نیما لامذهب نیست ، خونواده‌شم همینطور... اونا فقط با احکام دین مشکل داشتند چون شناختی ازش نداشتند دنبال آموزشش نرفته بودند. وگرنه بی‌دین و کافر که نبودند اونا خدارو قبول داشتند اون قسمت از احکام خدارو که مغایرت با خواسته‌هاشون بود رو قبول نداشتند اینم از دامهای شیطانه و خوب می‌دونه هر آدمی رو چطوری از مسیر هدایت دور کنه... و اما سوالت، اینکه تو اینقدر دین‌مدار شدی و افتادی دنبالش خیلی خیلی خیلی خوبه، اما به نظر من تو نباید سعی کنی چیزی از دین رو یاد نیما بدی، مگه اینکه خودش چیزی ازت بخواد یا بپرسه. تو باید با رفتار و کردارت اونقدر دین رو پیش نیما زیبا جلوه بدی که خودش مشتاق بشه که اونم دنباله‌رو دین بشه. تو وظیفه‌ت خیلی سنگینتر از بقیه‌ی زنهاست. یکی مثل نیلوفر و زینب و بقیه‌ی خانمهایی کع اطرافت می‌بینی نیستی، اونا شوهراشون احکام دین رو می‌شناختن اما شوهر تو هیچ شناختی نسبت بهش نداره پس وظیفه‌ی سنگینت اینه که اونقدر پیش نیما خوب رفتار کنی و دین مآبانه پیش بری که عاشق مسیر هدایتی بشه که تو توش هستی... وگرنه خصلت مرد اینه که اگه همسرش بخواد چیزی یادش بده بیشتر ازش فاصله می‌گیره 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) می‌خوام اعتراف کنم زندگی من و نیما فقط دوسه ماه اولش با عشق و علاقه همراه بود بعدش انگار به همدیگه عادت کرده بودین اوایل با هربار سردی و بی‌توجهی‌هاش دلسرد و دلشکسته می‌شدم و کم‌کم عادت کردم بعدم که افتاد زندان و وقتی آزاد شد اونقدر دلتنگش بودم که فکر می‌کردم این دلتنگی باعث می شه دوباره مثل اوایل زندگی باهم مهربون باشیم اما نشد... وقتی این دوره رو شرکت کردم یواش یواش یاد گرفتم فقط به خاطر خدا خوب باشم چون برای هر عمل و رفتار و حتی کلامم نیتم رضای خدا بود هم قوت قلب می‌گرفتم که کارم عبث و بیهوده نیست هم امید و انگیزه‌م جهت رسیدن به اهدافم بیشتر می‌شد استاد روشهای انتقاد مناسب و سازنده از همسر رو هم یادمون داده بود اونارو هم توی حرفها و پیامهام استفاده می‌کردم و روابطم به مرور با نیما بهتر شد نگاه پرسشگر همه روم زوم شده بود پس از مکث کوتاهی ادامه دادم _اینارو گفتم که مقدمه‌ی این صحبتم بشه.... دوباره کمی مکث کردم _اگه قبلتر می‌شنیدم این آقا داره درس حوزوی می‌خونه خندم می‌گرفت و کارش رو بیهوده تلقی می‌کردم، بحث تدریس جهادی که اصلا در مخلیه‌م نمی‌گنجید اما از وقتی با استادم و سبک زندگی که یادمون داد آشنا شدم فهمیدم هر چیزی که از دین استخراج بشه قطعا درسته نگاهم رو به نسرین دادم _خیلی برات خوشحالم... تو که خوشبخت باشی عذاب وجدان منم کم می‌شه من باعث شدم اون خواستگار خوب قبلیت رو از دست بدی نسرین نگاهش رو ازم برداشت و نیم نگاهی به بقیه کرد _فراموشش کن نهال خود منم همون زمان فراموش کردم. ما که با حکمت خدا آشنا نیستیم. قطعا اتفاقات اون ایام برای همه‌مون درس بزرگی داشت همینکه تو اینقدر رشد کردی و خدا رو توی زندگیت پیدا کردی برای همه‌مون کفایت می‌کنه... از وقتی همه‌مون نماز خوندنت رو دیدیم لحظه‌ای نیست شکر خدارو نکنیم. عاقبت بخیر شدن در سایه‌سار دین قطعیه... آرزوی هر پدر و مادر و خواهر و برادری همینه دیگه... الان بابا هم اون دنیا روحش شادتره _قطعا این همه تغییر نتیجه‌ی لقمه‌ی حلالی که باباجون بابتش اون همه سال زحمت کشید هم هست با شنیدن این حرف زینب لبخندم پهن‌تر شد بغضی که با شنیدن اسم بابا به گلوم نشست رو به سختی قورت دادم اشک گوشه‌ی چشمم جمع شد _بابا مرد زحمت‌کشی بود خیلی تلاش کرد من آدم بشم درسته دیر آدم شدم اما خدارو شکر می‌کنم بالاخره راه دین رو پیدا کردم دست نیلوفر دور شونه‌هام پیچیده شد تلاش کردم اشک رو با یه تنفس عمیق پس بزنم _وجود همه‌تون برام عزیزه. از وقتی که اینجا اومدم انرژی مضاعفی برای ادامه‌ی راه پیدا کردم نیلوفر با لبخند و بغض لب زد _قربونت برم... تو که خوب باشی همه‌ی ما هم خوبیم مامان با اشتیاق شروع به صحبت کرد _پس اگه حاضری، خبر خوش بعدی رو خودم بهت میدم از آغوش نیلوفر خارج شدم _چی؟ تو که با داداشت حرف می‌زدی نیلوفر به زنداداش آقا داماد زنگ زد و جواب مثبت نسرین رو بهشون داد اونام قرار گذاشتند فردا شب برای خواستگاری رسمی و قول و قرار‌های بعدی بیان خونمون. از شدت خوشحالی اشک شوق تو چشمام جمع شد _واقعا؟ این طوری که خیلی خوبه... منم تو مراسم خواستگاری نسرین هستم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چون قرارمون این بود که چندروز بمونم و مطمئنم فقط برای اینکه اذیتم کنه و عذابم بده می‌خواد برم گردونه تهران چون همین الان خوشحالیم رو از اینکه اینجام بهش ابراز کردم بهتره به خشمم غلبه کنم شاید داره امتحانم می‌کنه. شاید واقعا هدفش برگردوندنم نباشه و می‌خواد ببینه اینهمه که بهش گفتم تو از خونوادمم برام مهمتری واقعا همینه یا نه. واقعیتش هردو برام مهمن اما بهتره از روشی که استاد یادمون داده استفاده کنم قدم اول نیت الهی... پس حتی اگه روش استاد جواب نداد و مجبور شدم به تهران برگردم حق ناراحت شدن ندارم. چون دارم نیتم رو الهی می‌کنم چند نفس عمیق کشیدم هنوز خشمم فروکش نکرده دلم پر از غصه‌ و آشوبه نمی‌خوام کسی متوجه حالم بشه پس به سرویس بهداشتی پناه بردم با دیدن حال نذار خودم دلم به حالم سوخت اشکم یکی یکی فرو ریخت یه دل سیر که گریه کردم چند بار مشتم رو پر از آب خنک کردم و به صورتم پاشیدم خنکای آب هم نتونست از داغی که نیما به قلبم گذاشته کم کنه حیرون و پریشونم جز صدا کردن امام زمانم دکری نمیتونه الان آرومم کنه با آوردن اسمش بر زبونم دوباره داغی اشک روی گونه‌هام رو حس کردم حس و حال بدی بود یکسال تلاش برای بهتر شدن نیما کافی نبود؟ اون همه اشک ریختن نتونست حالم رو خوب کنه چاره‌ای نداشتم تصمیم رو گرفتم باید به خونوادم بگم که می‌خوام برگردم تهران نمی‌دونم ایمانم قوی‌تر شده یا چیه که زودتر از چیزی که تصورش رو می‌‌کردم تونستم تصمیمم رو قطعی کنم بعد از نماز ظهر پای سجاده کمی با امام زمان و خدا درد دل کردم خدایا راضیم به رضای تو هرچی تو بگی. گفتی تابع همسرم باشم؟ چشم تابعم امام زمانم قربون مرام و معرفتت برم تا اینجا هم مدیون کمکهاتم کِی فکرشو می‌کردم بتونم از شر اون رفتارهای بد نیما خلاص بشم و کتک نخورم؟ کِی فکرشو می‌کردم یه روز نیما اجازه بده بیام پیش خونوادم اما الان اینجام و ماههاست که کتک نخوردم و حتی احترام دیدم از نیما، رفتارهای چندماه اخیرش حتی از زمانی که شش ماه از عروسیم گذشته بود هم بهتره. همین_کانال_شروع_شد👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 لینک پارت اول نرگس👆👆 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دیگه می‌دونم واقعا عاقبت به خیر می‌شی بالاخره این نیت کردنها دستت رو می‌گیره آهی کشید و ادامه داد _پس دیگه از پیشم بلند نشو بذار این چند ساعتم که پیشمی بیشتر ببینمت _باشه قربونت برم اول بذار یه زنگ به داداش بزنم ببینم میتونه برام بلیط اوکی کنه یا خودم اقدام کنم به داداش که زنگ زدم و گفتم باید به خونه‌ی خودم برگردم اولش از صدای نفسهاش معلوم بود عصبی شده اما چیزی به زبون نیاورد فقط با آرامش پرسید _واقعا نمی‌تونی بمونی؟ وقتی براش توصیح دادم که باید برم گفت _اگه صلاح می‌دونی که بری باشه خودم برات اوکی می‌کنم خبر میدم موقع خداحافظی بر خلاف تصورم پوریا با گریه و ناراحتی باهام همراه شد. کلی التماسم کرد که بیشتر بمونیم وقتی بهش گفتم بابا دلش برامون تنگ شده و قول داده برات پیتزا بخره که ای کاش نگفته بودم آبروریزی راه انداحت با گریه گفت _دروغ نگو، بابا دلش تنگ نمی‌شه. تو می‌ترسی کتکت بزنه داری می‌گی بریم این حرفش هم آتیش به جونم زد و هم باعث خجالتم شد اما مامان و نسرین و بقیه به کمکم اومدند برای حفظ ابرو با خنده می‌گفتند ببین نیم وجبی برای اینکه خونه نره چه حرفا که نمی‌زنه قبل از اینکه توی اتوبوس بنشینم برای نیما پیام دادم _سلام سایه ی سرم من دارم سوار اتوبوس می‌شم ساعت ۱۲ شب می‌رسم تهران میشه لطفا خودت بیای دنبالم؟ هرلحظه منتظر بودم نیما زنگ بزنه و بگه داشتم امتحانت می‌کردم ببینم چقدر به حرفم اهمیت می‌دی نمیخواد سوار شی با داداشت برگرد خونه‌تون و تا هروقت دوست داشتی بمون اما خبری نشد که نشد. با فکر اینکه نکنه پیامم رو نخونده بهش زنگ زدم _الو _سلام سایه‌ی سرم _سلام راه افتادین؟ _آره تازه سوار شدیم _سعی می‌کنم خودم بیام دنبالت اما اگه نتونستم قبلش بهت خبر می‌دم آژانس یا اسنپ بگیر بیا خونه. با حرفاش روزنه‌ی امیدی که در قبلم سوسو می‌زد رو خاموش کرد _باشه ، یهو یاد سفارش استادم افتادم پس پرنشاط لب زدم _آقایی،دلم خیلی برات تنگ شده، میشه همه‌ی تلاشت رو بکنی خودت بیای دنبالم؟ خیلی دوست دارم با خودت برگردم خونه، نمی‌دونم چرا احساس کردم خیلی خوشش اومد چون دوبار تکرار کرد _چرا که نه، حتما حتما 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پس به جای بداخلاقی وقتی از سرویس بیرون اومد قبل از اینکه سرجای همیشگیش بشینه جلو رفتم و بغلش کردم _آقای خوبم، چقدر دلم برات تنگ شده بود، دستش که دورم حلقه شد انرژی گرفتم پس ادامه دادم _ممنون که اومدی دنبالم. وجودت همیشه برام قوت قلبه. خم شد و گونه‌م رو بوسید این بوسه برام خیلی باارزش بود چون نتیجه‌ی تلاشها و خوبیهای خودم بود. _منم دلم برات تنگ شده بود. اونوقت تو میخواستی بیشتر بمونی _آخه دوسال بود مامانمو ندیده بودم، ضمنا دوست داشتم خواستگاری نسرین هم اونجا باشم اما به اینکه الان پیش تو هستم می‌ارزید که بیام شب خیلی خوبی بود تا صبح باهم حرف زدیم و از دلتنگی‌های این دوروزمون برای هم گفتیم یه حرفش خیلی بهم چسبید وقتی بهم گفت _خانومم خیلی وقته با حرفا و رفتارات دلمو بردی. خیلی عوض شدی. حتی اون زمان که باهم دوست بودیم یا نامزد کردیم و حتی اوایل ازدواجمونم هیچوقت اینقدر نمی‌خواستمت، انگار تازه مفهموم عشقو می‌فهمم، دوست داشتن الانم هیچ شباهتی به دوست داشتن اونموقعم نداره حس می‌کنم دوباره عاشقت شدم منم حرفای دلمو بهش گفتم ولی در قالب آموزشهای استادم _برای همینه که می‌گم تاج سرمی، منم عاشقتم حتی بیشتر از قبل، بقول خودت انگار دوباره عاشقت شدم. _دوست نداشتم به این زودی بکشونمت بیای خونه اما وقتی گفتی مراسم خواستگاری دارین گفتم کارم در اومد لابد چند روز دیگه‌م میخوای زنگ بزنی و بگی بله‌برونه، چند روز بعدشم عقدکنونه و اجازه بگیری که چند روز دیگه‌م بمونی این حرفش برام سنگین بود. من تازه دوروز بود که رفته بودم میتونست اجازه بده طبق قول و قرارمون پنج شش یا نهایتا یه هفته بمونم طی اون چند روز هر مراسمی بود شرکت می‌کردم و اگه دوباره اجازه می‌خواستم که بمونم اونموقع بهم می‌گفت نه اجازه نمی‌دم و بهتره برگردی اولش چون کمی عصبی شده بودم سکوت کردم اما یاد حرف استادم افتادم که گفته بود هر وقت لازم بود برای بهتر شدن رفتارها و اخلاق همسرتون ازش انتقاد کنید، منتها نیتتون اصلاح امور برای جلب رضایت خودتون نباشه بلکه اصلاح رفتار همسر به نیت الهی. پس با همین نیت سرم رو بالا آوردم _پشت و پناهم، یه چیزی بگم؟ _دوتا چیز بگو با لبخند ادامه دادم _شما که اولش بهم اجازه داده بودی چند روز بمونم برای همین هم من هم پوریا خیلی هوایی شده بودیم خیلی دوست داشتم لااقل چهار پنج روز بمونم نهایتا توی همون چند روز هر مراسمی بود منم شرکت می‌کردم نهایتا طبق قولی که داده بودم هرروزق که شما می‌گفتی منم برمی‌گشتم خونه. اینجوری خیلی زودتر برگشتم _پس دروغ گفتی دلت برام تنگ شده بود _نه به خدا... دلم برات خیلی تنگ شده بود تو شوهرمی سایه‌ی سرمی، اما خوب مامانمم دوست دارم و دلتنگش می‌شم خب. _حالا اگه عقدکنون گرفتند میریم خب از خوشحالی نفهمیدم چطور جابجا شدم که یه لحظه رگ گردنم گرفت 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اگه قبل از شرکت در دوره بود شروع می‌کردم به تعریف و تمجید و توجیه رفتارهای خونوادم اما اینبار با ظرافت شروع کردم به عذرخواهی _اگه واقعا رفتاری ازشون سرزده که تو همچین فکری کردی من از طرف همه‌شون ازت عذرخواهی می‌کنم. جدا اگه اینطوری فکر می‌کنی منم دیگه دوست ندارم بریم اونجا. تو سایه‌ی سر منی، اگه قرار باشه کسی با حرف، یا رفتارش به تو توهین کنه در واقع به من توهین کرده. _ گفتم من چنین برداشتی دارم نگفتم که واقعا اونا کاری کردن یا حرفی زدن... همین‌که بابام اهل مال حروم بود و من رو هم عادت داده. اینکه مثل شماها اهل نماز و روزه نیستم، این زندون رفتنمم که قوز بالا قوز شد _خداروشکر پس خیالم راحت شد. فکر کردم اونا کاری کردند. اما این چیزایی که تو گفتی هیچ کدومش باعث نمی‌شه از میزان احترامی که خونوادم باید برات قائل باشن کم بشه. ببین درسته برای خونوادم خیلی مهم بود دامادشون از جهت اعتقادی و فرهنگی شبیه خودشون باشه که این یه امر طبیعیه، اما بعد از ازدواج دیگه خیلی به این نکته توجه نمی‌کنند. بهر حال باید به انتخاب دخترشون احترام می‌ذاشتن. اونا باید تو رو هر طور که هستی می‌پذیرفتن و به نظرم پذیرفتن... اینکه شما تو زندگیت چطور آدمی هستی یه جنبه‌ی فردی و شخصی داره نمیتونن دخالتی داشته باشن. یه حرفی می‌خوام بگم نمی‌دونم الان جاش هست که بگم یا نه... _ادامه بده مردد لب زدم _راستش تا همین یه سال پیش خودتم دیده بودی که منم خیلی اهل نماز نبودم اما یه روز به خودم اومدم دیدم با نماز خوندن خیلی حس خوبی دارم برکت زیادی به وقتم می‌داد. احساس و رفتارم یه جور دیگه می‌شد. تلاش کردم روی خودم کار کنم هوای نفسم رو بیشتر شناختم و تزکیه‌ی نفس کردم ... _بعدا یادت باشه در مورد اینایی که گفتی یکم بیشتر برام توضیح بدی _چشم حتما. _البته یه چیزی رو از الان بگما... روی من برای عقدکنون اومدن خیلی حساب نکن. چون تا اطلاع ثانوی اصلا دلم نمی‌خواد با خونواده‌ت روبرو بشم با اینکه شنیدن این حرف بدجوری دلم رو به درد آورد اما لبخند زورکی زدم _اشکال نداره، آخه من رو عزت نفس تاج سرم خیلی حساسم‌، اگه خودت راضی نباشی من هیچ اصراری نمی‌کنم هرطور خودت صلاح بدونی منم تبعیت می‌کنم . حتی اگه بگی تنهایی هم نرم با اینکه خیلی خیلی دوست دارم شرکت کنم بازم می‌گم چشم. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تفاوت فرهنگ بین خونواده‌هامون همونقدر که یه زمانی من رو اذیت می‌کرد قطعا برای نیما هم خیلی خوشایند نبوده و یکی از دلایل کناره‌گیری از اونها هم همینه. فکر کنم قبلا که کله‌ش پرباد بود و به خاطر اوضاع مالی خوب و تکیه بر پدر پولدارش اعتماد به نفس بالایی داشت و متوجه این تفاوت فرهنگ نبود و همیشه خودش رو یک سرو گردن از همه بالاتر می‌دید اما حالا اوصاع فرق کرده، چیزی برای فخر فروختن نداره اما با همه‌ی اینها هنوز هم برای من همون نیماست و دوستش دارم. امیدوارم با اقتداربخشی و روشهایی که استاد یادم داده بتونم اعتماد بنفس و قوت قلب لازم رو بهش بدم تا کمبودها کمتر به چشمش بیاد و بجای فرار از واقعیت و دور شدن از خونوادم خودش رو به اونها نزدیک کنه آه پرحسرتی کشیدم یعنی اون روز می‌رسه؟ توکل به خدا... امیدوارم پس از قطع تماس شماره‌ی نرگس روی صفحه‌ی موبایلم خودنمایی کرد با اشتیاق جوابش رو دادم _سلام نرگس جان خوبی _به به علیک سلام نهال خانم، چه خبر؟ برگشتی خونه؟ غمگین لب زدم _آره... _چی شد پس؟ قرار بود بیشتر بمونی؟ تا خواستم سفره‌ی دلم رو پیشش باز کنم یاد توکلم افتادم من که توکل کردم و زندگیم رو به دست قدرتمند خدا سپردم پس نگران چی هستم؟ چرا باید ناراحت باشم؟ ان‌شاالله همه چی درست میشه اگر هم نشد من که قبل از اومدنم به تهران نیتم رو الهی کردم پس بهتره به بهونه‌ و هدف درددل کردن با نق و ناله اجرم رو از بین نبرم و انرژی منفی به اهدافم وارد نکنم پس از یه دم و بازدم عمیق شروع کردم به گفتن _ راستش دیروز صبح نیما زنگ زد و گفت برگردید خونه... دیگه منم فکر کردم بهتره برگردم بعد از مکث کوتاهی گفت _خوب کاری کردی باورم نمی‌شد وقتی بری به همین زودی در واقع بهتره بگم بهمین راحتی از مامانت‌اینا دل بکنی و برگردی 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _دیشب که از اتوبوس پیاده شدیم وقتی توی تاکسی روی پای بابا نشسته بودم بابا ازم پرسید مامانت توی اتوبوس گریه کرد؟ گفتم نه...بعدم گفت تو اتوبوس مواظب مامان بودی؟ گفتم نه، بهم گفت تو پسرشی باید همیشه مواظبش باشی. هروقت دیدی حالش بد شده کاری کن حالش خوب شه. ایول نیما... پس اون موقعی که پوریارو بغل گرفته بود و در گوشی باهاش حرف می‌زد اینارو بهم می‌گفتند. اون لحظه رو خوب یادمه وقتی موقع سوار شدن به ماشین به پوریا گفت بغلش بنشینه خیلی تعجب کردم چقدر دیدن اون صحنه من رو سر ذوق آورده بود و حالا شنیدن اینکه به پسرش سفارش من رو می‌کرده واقعا حالم رو دگرگون کرد. خدایا با دل من داری چکار می‌کنی؟ _فدات بشم مامانی. چقدر تو ماهی قربونت برم من. صورتش رو بوسه بارون کردم. وقتی از بغلم پائین اومد خم شدم و سر به سجده گذاشتم. خدایا شکرت، ممنونتم خدایا که بالاخره به این مرحله رسیدم. شکرا لله، سبحان ربی‌الاعلی و بحمده هفت مرتبه ذکر سجده رو گفتم و سر بلند کردم نیما گفته بود برای نهار خونه نمیاد پس برای شام غذایی که خیلی دوست داشت رو آماده کردم ماکارونی پر از گوشت چرخکرده و پرروغن با ته دیگ سیب‌زمینی. ترشی لیته‌ای که از قبل آماده کرده بودم بهمراه سیرترشی رو داخل ظرف کشیدم همه‌ی وسایل حاضر بود به انتظار همسرم که تعییرات زیادی کرده بود نشستم ساعت از نیمه گذشت اما خبری ازش نشد نمی‌دونم چرا دلشوره به دلم افتاده بود دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید هربار که شماره‌ش رو می‌گرفتم خاموش بود. خیلی وقت بود که تلفنش رو خاموش نمی‌کرد و در دسترس بود اما امشب با بی خبر گذاشتنم انگار می‌خواست جونم رو بگیره... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نباید اجازه می‌دادم بفهمه بهش ظنین شدم. فقط باید نگرانی بخاطر بی‌اطلاعی از حال خودش رو بروز بدم با گریه پرسیدم _هیچ معلومه کجایی ؟ سلامتی؟ مردم از نگرانی _آره سالمم... حالمم خوبه فقط نگران نشیا یکی رو آوردم بیمارستان و گرفتار شدم _کی؟ چرا؟ مگه چی شده؟ _یه تصادفی رو این چی داشت می‌گفت برای خودش؟ مگه ماشین داره آخه؟ _پس چرا تلفنت خاموشه؟ _مفصله الان نمی‌تونم توضیح بدم _من از نگرانی داشتم سکته می‌کردم لااقل یه زنگ بهم می‌زدی اصلا چرا تلفنت خاموشه؟ خواستم دوباره بپرسم مگه تو وسیله‌ی نقلیه داری آخه؟ که این بار به کنجکاوی و استرسم غلبه کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم تا میون حرفش نپرم _ببخشبد نیما بس که نگرانت بودم عصبی شدم. خدارو شکر که خودت سلامتی بعد از کمی سکوت با صدایی که کلافگی توش موج می‌زد جواب داد _ اره من خودم خوبم خیالت راحت باشه. من ساعت ده داشتم میومدم خونه ترک موتور این رفیقم بودم که یهو زد به یه عابر، ترسوی عوضی از ترسش پاشد گفت فرار کنیم اما من همراش نرفتم و موندم که به مصدوم کمک کنم تاحالام گرفتار این بدخت بودم _مصدوم چطوره؟ نکنه بمیره خونش بیفته گردن تو _همون دیگه این بدبخت که بیهوش بود تا بفهمن من هیچ کاره‌بودم کمی طول کشید با غصه گفتم _لااقل یه زنگ بهم می‌زدی بخدا مردم از نگرانی _آخه گوشیمم خاموش شده... فکر کنم موقع تصادف وقتی زمین خوردم آسیب دیده چون روشن نمیشه. حالام از سرپرستاریِ بیمارستان بهت زنگ زدم _عه... پس خط خودت نیست؟ اونقدر با عجله گوشی رو جواب دادم که به شماره‌ تماس توجهی نکردم _نمیتونم زیاد صحبت کنم نهال، حالا اومدم خونه برات تعریف می‌کنم. قبل از اینکه قطع کنه با بغض پرسیدم _خیالم راحت باشه که حال خودت خوبه؟ _آره بابا نگرانم نباش من خوبم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از نماز و کمی راز و نیاز تازه تو رختخوابم دراز کشیده بودم که با چرخش کلید تو در ورودی متوجه برگشتن نیما شدم وقتی وارد شد با دیدنش ناخواسته هینی کشیدم بلافاصله از جا برخاستم و به سمتش رفتم با اشاره به دست و صورتش پرسیدم _این چه وضعیه؟ یه دستش توگچ بود و دور پیشونیش باندپیچی شده بود اطراف صورت و گردنش خراشیدگی و زخمهای کم‌عمق ایجاد شده بود _چرا اینجوری شدی؟ با لبخند پوریارو که تو رختخواب غلت میزد رو نشونم داد _هیس یواش‌تر _با ایما و اشاره و صدای آروم اما بغض الود گفتم _تو که گفتی یکی دیگه مصدوم شده بود _ برای اینکه نگرانم نشی دیگه نگفتم خودمم زخمی شدم _پس اون مصدومه چی؟ _یه بار به هوش اومد اما دوباره از هوش رفت توی همون ده دقیقه‌ای که به هوش بود گفت که من راننده‌ی موتور نبودم _حالا چرا اینقدر خوشحالی؟ _آخه نمی‌دونی چی شده؟ پرسشی نگاهش کردم _چی شده؟ _یکی از ماشینام که توی پرونده ثبت شده بود اما ردی ازش نبود پیدا شده. _چطور؟ _منم نمی‌دونم ... نیم ساعت قبل از ابنکه راه بیفتم بیام خونه داداشت بهم زنگ زد یه چیزایی در مورد اون ماشین گفت. گفت که گویا پلیس پیداش کرده و چون به نام من بوده باید از طریق خودم پیگیری بشه با خوشحالی دستاشو مشت کرد و بالا آورده _خیلی عالی شد نهال میدونی اون ماشین چقدر قیمتشه؟ زندگی‌مونو تغییر میده نمی‌دونم چرا برعکس نیما حال من گرفته شده هرچی باشه اون ماشین هم از درامد حرام پدرش خریداری شده بود و چون با مال غیر تهیه شده قطعا حرام محسوب میشه . من دلم نمی‌خواد مال حرام وارد زندگیمون بشه اما با یاداوری حرفای استاد که می‌گفت در مقابل اون دسته از تصمیمات و رفتار و اعمال همسرتون که در تضاد با احکام دین هست هیچ وقت سعی در آموزش احکام دینی به مرد مقابلتون نداشته باشید اگر حس بد دستور دادن به مرد القا بشه محاله بعدا بتونید نظر و تصمیمش رو تغییر بدید. برای همین سعی کردم سکوت کنم با لبخند طوری که فکر کنه مثل خودش خیلی خوشحالم لب زدم _خیلی خوبه. خوشحالم‌ که اینقدر خوشحال می‌بینمت. پیروزمندانه نگاهش رو بهم داد به طرف آشپزخونه رفتم بغض به گلوم فشار میاورد درست زمانی که هردو داشتیم به این اوضاع بی‌پولی عادت می‌کردیم سرو کله‌ی این ماشین پیدا شده. از همه چی عصبی هستم سرم رو کمی بالا گرفتم و آروم و تند‌ تند پلک زدم تا شاید بتونم اشک پشت اون رو پس بزنم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) توی این سه ماه از کنجکاوی داشتم می‌مردم اما حیف که استاد گفته بود این مواقع نه تو کار همسر کنجکاوی کنیم و سرک بکشیم و نه دخالت کنیم نمی‌تونستم بیتفاوت باشم گاهی فکر می‌کردم نکنه پنهان از من داره کاری می‌کنه؟ نکنه ماشین رو فروخته و با پولش ... و هزار فکر ناجور به ذهنم خطور می‌کرد. خلاصی از این افکار کار سختی بود اما با توکل به خدا و مدد امام زمان اون روزها هم گذشت. چند وقتی بود که صبح‌ها نمی تونستم به راحتی بیدار بشم‌نماز صبحم رو به زور می‌خوندم حالت تهوع و خواب آلودگی خیلی آزارم می‌داد با توجه به علائمی که داشتم احتمال دادم که باردار هستم به دکتر مراجعه کردم و پس از انجام آزمایش جواب رو نشونش دادم وقتی خبر بارداریم رو شنیدم نمی‌دونستم خوشحال باشم یا نه. رگه‌هایی از خوشبختی در زندگیم جاری شده بود نیما مهربونتر شده و‌ بیشتر از قبل حواسش بهم بود با پوریا که حسابی رفیق شده بود و مراقبش بود. خیلی وقت بود که نه بهم بی احترامی می‌کرد و نه حرفی که ناراحتم کنه بهم زده بود. پس باید وجود این بچه‌رو مغتنم می‌شمردم و خدارو به خاطر وجودش شکر می‌کردم در راه بازگشت به خونه از یه فروشگاه لوازم سیسمونی یه دست لباس نوزادی نارنجی که رنگ مورد علاقه‌ی پوریا بود خریدم و همونجا گفتم برام کادو کنند... یاد بارداری اولم و جشنی که نیما برام گرفت افتادم. یادش بخیر چه بریز بپاشی کرده بود ، اما نمیدونم چرا احساس می‌کنم این کیک و یه دست لباس نوزادی ارزون ‌قیمت خیلی جذاب‌تر از اون جشن پر رنگ و لعاب و گرون‌قیمته. خداروشکر مدتیه نیما همه‌ی دستمزد ماهانه‌ش رو به خودم می‌ده تا من براش برنامه‌ریزی کنم و حالا که پول دستمه پس می‌تونم یه کیک کوچولو هم بخرم. شب قبل از اومدن نیما هم خونه رو مرتب کردم و هم به خودم رسیدم درست ده دقیقه قبل از رسیدن نیما پوریا خوابش برد ناراحت شدم که به اصرارهاش توجهی نکردم و اجازه ندادم ذره‌ای از کیک بخوره عذاب وجدان رهام نمیکرد. طفلکی کیک نخورده خوابش برده بود. پاکتی که جواب آزمایشم توش بود و کادوی لباس نوزاد رو روی میز قرار دادم کیک رو هم کنارش گذاشتم. نیما که وارد شد مطابق تصورم با دیدن ظاهر آراسته‌م لبخند رو لبش نشست به میز نگاه کرد _به‌به مناسبتش چیه؟ ^خودت حدس بزن مقابل میز ایستاد قبل از اینکه پاکت یا کادو رو برداره برگشت و من رو در آغوش کشید از این حرکت ذوق زده قربون صدقه‌ش می‌رفتم کمی بعد وقتی کاغذ رو از پاکت در میاورد چینی به ابروش انداخت از ترس اینکه مبادا اطلاع از بارداریم ناراحتش کنه لب ورچیدم کاش قبل از رسیدنش یه زنگ می‌زدم و تلفنی همه چی رو بهش می گفتم نگاهی بهم کرد دوباره خم شد و این بار کادو رو برداشت بدون اینکه نگاهم کنی پرسید _این مال منه؟ یعنی از روی برگه آزمایش فهمیده جریان چیه؟ وقتی کاملا بازش کرد عکس‌العملش اشک شوق رو به چشمام دعوت کرد لباس رو نزدیک لبهاش برد و بوسید با شوق و لبخند سرش رو بالا آورد _بچه؟ یعنی دوباره بابا میشم؟ سر تکون دادم اشک جمع شده تو چشمم رو با انگشت پاک کردم نمی‌دونم چرا بغض داشتم به سختی جواب دادم _آره 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی گوشی رو بهش دادم بلند شد و به طرف در خروجی رفت همزمان که در رو باز می‌کرد صداس رو شنیدم _الو... در رو که بست سریع پاشدم و خودم رو پشت در رسوندم صدای ناواضحش هر لحظه دورتر می‌شد احتمالا از پله‌ها به سمت پشت بوم می‌رفت. حیف شد نتونستم بفهمم چی داره میگه. نیما و حرف زدن با داداشم؟ اونم مشورت در مورد یه سوال شرعی؟ خدایا خودت به خیر بگذرون اگه قبلتر و چند ماه پیش بود می‌گفتم دنبال یه بهانه‌ست برای اینکه دعوا راه بندازه اما الان فقط کنجکاوم چند دقیقه بعد که دوباره به خونه برگشت خیلی تلاش کردم که چیزی ازش نپرسم و اینبار خودش پیش قدم شد _نریمان گفت هرپی مرجع تقلیدتون می‌گه همون درسته. گفت اگه بخوای کارای قانونی ماشین رو برات انجام می‌دم. یعنی واقعا در مورد ماشین باهاش حرف زده نمی‌دونم ذوق کنم و خوشحال باشم یا نگران اینکه دوباره حرفی بینشون ردو بدل نشه یا نیما یکی از رفتارها یا حرفای داداشم رو بهونع نکنه و قهر و لجبازی رو از سر نگیره. اما چند روز بعد که فهمبدم ماشین رو فروختند و با پولش همون کاری رو کردند که مجتهدمون گفته از شادی روی پاهام بند نبودم. درسته پول اون ماشین کمک زیادی بهمون می‌کرد اما واقعا پول مفت حرام خوردن نداشت خداروشکر می‌کردم که نیما این موضوع رو پذیرفته بود. نمی‌دونم اونروز چند بار شد که سر به سجده گذاشتم. شادی وصف ناپذیری داشتم دوهفته پس از اون ماجرا یه روز که تلفنی با نیلوفر صحبت می‌کردیم گفت دوماه دیگه عروسی نسرینه. دلم گرفت. نکنه نیما باز هم اجازه نده برم سمنان و در عروسی نسرین شرکت کنم. ازدواج که کردم، خودمو یادم رفت. هر چی امید دوست داشت، همون می‌کردم. لباس، غذا، دکور خونه، حتی مسافرت، فقط می‌گفتم: "تو بگو کجا، همونجا بهشته!" ساناز، دخترخاله‌م، همیشه حرفامو با ذوق گوش می‌داد. ولی انگار فقط شنونده نبود… هر بار می‌رفتیم خونشون، همون رنگایی که امید دوست داشت می‌پوشید، همون غذاهارو درست می‌کرد. یه روز که دقت کردم، دیدم امید نگاهش از ساناز جدا نمی‌شه… همون لحظه یه چیزی فهمیدم که دنیا رو رو سرم خراب کرد... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺