فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نخیر! خراب نکردم. همه رو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۰
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صدای زنگ خونه بلند شد. یه لحظه دلم ریخت. به خودم گفتم: "یا ابالفضل، محمد نباشه!" گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم:
"کیه؟"
صدای مامانم و بچهها از پشت آیفون اومد:
"ماییم، باز کن."
دکمه آیفون رو زدم و وارد خونه شدند. امیرحسن و زینب دویدن پیش باباشون و بازم مسابقه کی زودتر میرسه. امیرحسن زودتر رسید و برگشت سمت زینب و یه زبون بهش درآورد.
زینب با دلخوری نگاهش رو داد به باباش
"ببین زبون در میاره، دل منو بسوزونه."
ناصر با یه دستش امیرحسن رو بغل کرد و بوسید و یه دست دیگهش رو برای زینب باز کرد
"تو هم بیا بغل بابا."
یه لحظه دلشوره افتاد به دلم. نکنه زینب قضیه مهدی رو به ناصر بگه.
صدا زدم:
"زینب جان، یه دقیقه بیا بریم تو اتاق، کارت دارم."
چسبید به باباش.
نمیام
با دستش صورت باباش رو گرفت
بابا نزار برم مامان میخواد دعوام کنه
ناصر زینب رو در آغوش گرفت.
- نه بابا، مامان به تو کاری نداره.
ناصر سرش را چرخوند سمت من
_چیکار به بچه داری؟ برای چی میخوای دعواش کنی؟
لبخند مصنوعی زدم
_نه، نمیخوام دعواش کنم.موهاش نامرتبه خواستم موهاش رو برس بکشم.
زینب دستی به موهایش کشید و رو کرد به باباش
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
خدایا من ازت توقع داشتم پس از اینهمه سختی کمکم کنی نیما رو هم به مال حلال و نماز و روزه دعوت کنم
نه ابنکه با پیدا شدن این ماشین لعنتی کمکم برمون گردونی به موقعیت قبلی.
قرار نبود مال حروم دوباره به زندگیمون برگرده
حالا چکار کنم؟
اگه مخالفت کنم و بگم نباید پول این
ماشین یا خود ماشین بیاد تو زندگیمون طبیعتا این کارم میشه اقتدار شکنی، همون کاری که استاد همیشه منعمون میکرد
البته میدونم که این حرفا باعث میشه نیما باهام لجبازی کنه و صددرصد عکسالعمل وارونه نشون میده
اگه حرفیم نزنم که خوب میدونم قراره چی بشه.
فورا کمی آب داخل کتری ریختم و روی گاز قرار دادم
سه هفته از اون شب گذشت یه شب که حسابی سرحال بود
فقط یه بار در چند جملهی کوتاه بهش گفتم نیما حالا که بعد از گذشت این مدت سختی کشیدن راه کسب درامد رو یاد گرفتی دوست ندارم مال حرام به زندگیمون برگرده.
نتونستم بیشتر از این ادامه بدم چون با نگاه تیز و اخمهاش که فورا درهم تنیده شد رسما لال شدم
اما باید جملهی آخرم رو میگفتم تا دیالوگی که با آموزشهای استاد آماده کرده بودم رو تکمیل کنم
پس کمی بعد با صاف کردن صدام فورا گفتم
_من حرف دلم رو گفتم ولی اینم میخواستم بگم که من فقط نظرمو گفتم ولی آخرش هرچی خودت صلاح میدونی.
نگاهم نمیکرد برای همین نتونستم متوجه واکنشش بشم
یعنی شنید چی گفتم؟
نکنه نشنید؟
شایدم الان ناراحت شده و در اولین فرصت یه جوری که حسابی منو بچزونه حرف سنگینی بهم بزنه
اما برخلاف چیزی که فکر میکردم دیگه هیچی نگفت.
نگاهش کردم
_من فقط نظرمو گفتم رئیس، هرکاری که با صلاحدید خودت انجام بدی من دخالتی نمیکنم
احساس کردم جملهی آخرم تاثیر خوبی روش داشت چون یک مرتبه اخم از چهرهش کنار رفت.
در طول مدتی که دوره رو شرکت کردم فهمیدم مبارزه با نفس کار سختیه.
اینکه به تک تک وظایفم عمل کنم،
اینکه به خاطر خدا و بدون توقع سعی کنم از حقم بگذرم، نظراتم رو اینطوری بیان کنم.
اینکه مدام به فکر خوشحالی شوهرم باشم، اونم بدون چشمداشت...
ولی من با خدا و امام زمان معامله کردم و نتیجهی کارهام رو به خودشون سپردم حالا هرچی که میخواد بشه.
روزی که فهمیدم قراره نسرین عقد کنه رو هیچوقت فراموش نمیکنم اونروز بغض بدی توی گلوم خودنمایی میکرد، اصلا حس و حال خوبی نداشتم
گاه از نیما عصبانی بودم که من رو با خودش نمیبره و گاه خودم رو به خدا میسپردم و ازش میخواستم بهم صبر بیشتر بده تا بتونم به راحتی از این گذرگاه هم رد بشم
بهرحال این امتحان زندگیم بود و باید ازش عبور میکردم
سه ماه از اون ایام گذشت
نیما خیلی بهتر از قبل شده بود.
انگار همینکه مراسم عقد نسرین گذشت و فهمید واقعا به خاطر اون قید رفتن رو زدم اعتمادش بهم جلب شد.
نه بداخلاقی کردم و نه حرف اضافهای زدم فقط گاهی توی حرفام از دلتنگیم نسبت به مامان میگفتم.
در طول این مدت نیما حتی یکبار هم در مورد ماشین حرفی نزد
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
توی این سه ماه از کنجکاوی داشتم میمردم اما حیف که استاد گفته بود این مواقع نه تو کار همسر کنجکاوی کنیم و سرک بکشیم و نه دخالت کنیم
نمیتونستم بیتفاوت باشم
گاهی فکر میکردم نکنه پنهان از من داره کاری میکنه؟ نکنه ماشین رو فروخته و با پولش ...
و هزار فکر ناجور به ذهنم خطور میکرد.
خلاصی از این افکار کار سختی بود اما با توکل به خدا و مدد امام زمان اون روزها هم گذشت.
چند وقتی بود که صبحها نمی تونستم به راحتی بیدار بشمنماز صبحم رو به زور میخوندم حالت تهوع و خواب آلودگی خیلی آزارم میداد
با توجه به علائمی که داشتم احتمال دادم که باردار هستم
به دکتر مراجعه کردم و پس از انجام آزمایش جواب رو نشونش دادم
وقتی خبر بارداریم رو شنیدم نمیدونستم خوشحال باشم یا نه.
رگههایی از خوشبختی در زندگیم جاری شده بود
نیما مهربونتر شده و بیشتر از قبل حواسش بهم بود با پوریا که حسابی رفیق شده بود و مراقبش بود.
خیلی وقت بود که نه بهم بی احترامی میکرد و نه حرفی که ناراحتم کنه بهم زده بود.
پس باید وجود این بچهرو مغتنم میشمردم و خدارو به خاطر وجودش شکر میکردم
در راه بازگشت به خونه از یه فروشگاه لوازم سیسمونی یه دست لباس نوزادی نارنجی که رنگ مورد علاقهی پوریا بود خریدم و همونجا گفتم برام کادو کنند...
یاد بارداری اولم و جشنی که نیما برام گرفت افتادم.
یادش بخیر چه بریز بپاشی کرده بود ،
اما نمیدونم چرا احساس میکنم این کیک و یه دست لباس نوزادی ارزون قیمت خیلی جذابتر از اون جشن پر رنگ و لعاب و گرونقیمته.
خداروشکر مدتیه نیما همهی دستمزد ماهانهش رو به خودم میده تا من براش برنامهریزی کنم و حالا که پول دستمه پس میتونم
یه کیک کوچولو هم بخرم.
شب قبل از اومدن نیما هم خونه رو مرتب کردم و هم به خودم رسیدم درست ده دقیقه قبل از رسیدن نیما پوریا خوابش برد
ناراحت شدم که به اصرارهاش توجهی نکردم و اجازه ندادم ذرهای از کیک بخوره
عذاب وجدان رهام نمیکرد.
طفلکی کیک نخورده خوابش برده بود.
پاکتی که جواب آزمایشم توش بود و کادوی لباس نوزاد رو روی میز قرار دادم کیک رو هم کنارش گذاشتم.
نیما که وارد شد مطابق تصورم با دیدن ظاهر آراستهم لبخند رو لبش نشست
به میز نگاه کرد
_بهبه مناسبتش چیه؟
^خودت حدس بزن
مقابل میز ایستاد
قبل از اینکه پاکت یا کادو رو برداره برگشت و من رو در آغوش کشید
از این حرکت ذوق زده قربون صدقهش میرفتم
کمی بعد وقتی کاغذ رو از پاکت در میاورد چینی به ابروش انداخت
از ترس اینکه مبادا اطلاع از بارداریم ناراحتش کنه لب ورچیدم
کاش قبل از رسیدنش یه زنگ میزدم و تلفنی همه چی رو بهش می گفتم
نگاهی بهم کرد
دوباره خم شد و این بار کادو رو برداشت
بدون اینکه نگاهم کنی پرسید
_این مال منه؟
یعنی از روی برگه آزمایش فهمیده جریان چیه؟
وقتی کاملا بازش کرد عکسالعملش اشک شوق رو به چشمام دعوت کرد
لباس رو نزدیک لبهاش برد و بوسید
با شوق و لبخند سرش رو بالا آورد
_بچه؟
یعنی دوباره بابا میشم؟
سر تکون دادم
اشک جمع شده تو چشمم رو با انگشت پاک کردم
نمیدونم چرا بغض داشتم
به سختی جواب دادم
_آره
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
هدایت شده از کانال سیدعاکف🇮🇷
#چالش_عکاسی
تصویر شماره. ۱۲۸
فرستنده: ناشناس
🇮🇷بیشترین تصویری که بازدید بیشتری بگیره برنده چالش است.😍
🇮🇷کانال سید عاکف 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1135215256Ceffedfb7f7
11.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ سخنان مهم مرحوم آیتالله ناصری قبل از راهپیمایی ۲۲ بهمن که کمتر شنیده شده است: این انقلاب، انقلابِ امام زمانیه، خدا شاهد است؛ حضرت بقیهالله هم در راهپیماییها شرکت میکنند/ شاکر خدا باشیم بابت این انقلاب الهی/ آثار این انقلاب را در آینده خواهید دید.
@akhbarsiasirooz
دستور العمل اجرایی طرح های #طبقه بندی #مشاغل با #تحصیلات_تکمیلی
🎓 ثبت نام کارشناسی #ارشد بدون آزمون
(#غیر حضوری + #اقساط) با #معدل بالا در 1/5 سال
#دانشگاههای مورد تأیید #وزارت علوم
✅ ثبتنام رسمی #سازمان_سنجش
⏳ ظرفیت محدود؛ پیام دهید!
📝#فرم #ثبت_نام
✏️ https://mat-pnu.ir/5/
🆔 @hamrahanfarda_admin
برای پاسخ دهی سریع و دقیقتر,لطفا فرم ثبت نام را تکمیل کنید تا کارشناسان با شما تماس بگیرند🙏
14.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ این پرچم انقلاب باید برسد
بر دست امام عصر ما با صلوات
🔹مراسم ویژه برنامه 22 بهمن در حرم مطهر رضوی
📌 #فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ برای نخستین بار، پرچم ایران در مرکز شهر دوشنبه پرتو افشانی شد
🔹این اقدام به مناسبت روز ملی ایران صورت گرفت.
📌 #فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
19.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛫 سفر به انتهای جهان 👆😳
🏜 کانال #فراتر_از_افق در کنار ویدئوهای حیرتانگیز از جهان پر از رمز و راز، سعی میکند به زبان ساده مهمترین موضوعات نجومی، را آموزش دهد. ازجمله:
⚫️ سیاهچالهها 🌏 جهانهای موازی ⏳ طی الارض و سفر در زمان 👽 موجودات فرازمینی 🦞 قمر در عقرب و 🌛 رویت هلال ماه نو
و شما را با شگفتیهای جهان آفرینش آشنا میکند.
لینک پیوستن به کانال 👈 آموزش نجوم
▶️ https://eitaa.com/joinchat/1487732959C6e96b2e432