eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.1هزار دنبال‌کننده
780 عکس
404 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _وقتی من میگم همش مزاح
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) امیرحسین با لبخند رو کرد به من زیر لبی گفت _دوباره بابا داره گیر می‌ده. چشم‌هام رو ریز کردم، آهسته لب زدم: _قرصش رو دیر خورده، بگو چشم، میرم می‌شورم. به تایید حرف من سری تکون داد نگاهش رو داد به ناصر _چشم بابا جون، آخه دوتایی که نمی‌تونیم بریم تو دستشویی. عزیز بیاد، من میرم. عزیز از دستشویی اومد بیرون بعد از سلام به من و باباش رو کرد به امیرحسین: _بیا برو، من اومدم. امیرحسین رفت سمت دستشویی. عزیز نگاهش رو داد به من و زیرلب پرسید: _قرص بابا دیر شده؟ با تاسف به نشونه آره سرم رو تکون دادم. آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد: _شما که می‌دونی بابا یادش میره. سر وقت قرصش رو بهش بده دیگه. آهسته جواب دادم: _یه اتفاقی افتاد، حواسم پرت شد. صدای ضعیفی از عزیز به گوشم رسید: _چه اتفاقی؟ چی شده؟ _حالا بهت می‌گم. از سر سجاده بلند شدم، اومدم آشپزخونه برنجم رو دم کردم و برگشتم نماز عصرم رو خوندم. عزیز و امیرحسین وسایل سفره رو آوردند. همگی نشستیم دور سفره. نگاهم رو دادم به چشم‌های ناصر. الحمدلله از قرمزی چشماش کم شده. این یعنی اینکه داروش اثر کرده. ناهار رو خوردیم، سفره رو جمع کردیم. ناصر رو کرد به من: _سر و صدا نکنید، من یه دقیقه برم بخوابم. _باشه عزیزم، برو بخواب. ناصر رفت تو اتاق خواب، در رو بست. امیرحسین رو کرد به من. _مامان بعد از ظهر برم جوجه بگیرم آماده کنم فردا شب بریم باغ شام بخوریم. _باشه، ولی امروز عصر یا تو رو کردم به عزیز: یا تو زینب رو ببرید پارک، من بهش قول دادم اگه نبرمش دست از سرم برنمی‌داره. هی می‌گه قول دادی، قول دادی. امیرحسین گره‌ای تو ابروهاش انداخت: _زینب خیلی پرروئه. من با رفیقام وایسادم، میاد کنار ما وایمیسته، اونم بدون روسری. هر چی هم بهش می‌گم برو، شونه میندازه بالا که نمی‌میرم. بهش می‌گم لااقل برو یه روسری سرت کن. خیره می‌شه تو چشم‌های من می‌گه: _روسری نمی‌خوام ، دوست ندارم. به خدا مامان خیلی لوسش کردی. _کجا لوسش کردم! من مامان هر چهار تا تای شما هستم. اگه شماها رو لوس کردم، اونم لوس کردم. اون اخلاق ذاتی خودشه. امیرحسین نگذاشت حرفم رو کامل کنم و پرید وسط حرفم... رمان نرگس https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _قربونت برم چقدر تو این مدت عوض شدی نهال _می‌دونی چند وقته منتظر شنیدن این جمله از زبون خودت بودم؟ من فقط به عشق تو خواستم عوض بشم. یاد چیزی افتادم که باعث شد حرفم رو پس بگیرم _البته دروغ چرا؟ پارسال جشن نیمه‌ی شعبان یه جا رفته بودم که همونجا یه حرفایی رو از خانم سخنران شنیدم و همون باعث شد تصمیم بگیرم رویه‌ی زندگیم رو تغییر بدم. دلم می‌خواست عوض بشم. خسته شده بودم از آدمی که اونزمان بودم، برای همین همه‌ی تلاشم رو کردم البته خیلی هم دوست داشتم طوری رفتار کنم که به دل تو هم بشینم _نشستی... خیلی وقته حواسم به حرفا و رفتارات هست. کاری کردی دوباره عاشقت بشم... اون شب خیلی بهم خوش گذشت خیلی از حرفایی که تو دلم مونده بود زو تونستم با رعایت بعضی موارد به نیما بگم. فردای اون روز با حال خوشی از خواب بیدار شدم، الحمدلله زندگیم دیگه سروسامون گرفته و قسمتهای نافرمش دیگه داشت نفسهای آخرش رو می‌کشید تا از زندگیم جدا بشه خدارو شکر کردم که دیروز بی چون و چرا به خونه برگشتم. احساس می‌کنم برگشتنم اعتماد بنفس بالایی به نیما داده، دیشب خیلی صمیمانه تر از قبل باهام برخورد می‌کرد و همین باعث خوشحالی بیشترم می‌شد. نزدیکی‌های ظهر بود که به مامان زنگ زنگ زدم تا جویای نتایج خواستگاری دیشب بشم. الحمدلله مامانم و بقیه‌ی اعضای خونوادم درکم می‌کنه و بابت رفتنم دلخور نیست اما حتی اگه مثل بقیه‌ی خونواده‌ها درک پایینی داشتند و اهل غر زدن و تحقیر کردن شوهرم بابت برگردوندنم بودند باز هم تصمیم دیروزم رو می‌گرفتم. بعد از سه تا بوق مامان جواب داد پس از حال و احوال معمول وقتی در مورد مراسم دیشب پرسیدم با بغض جواب داد _جات خیلی خالی بود مامان جان. جای بابات که خیلی خالی بود بعد هم زد زیر گریه... اجازه دادم کمی دلش رو سبک کنه لحظه‌ای بعد گفتم _قربون صدای بغض الودت بشم. گریه نکن عزیزم. شگون نداره‌ها. خدا رحمت کنه بابامو خیلی دوست داشت ازدواج نسرینم ببینه. نتیجه چی شد حالا؟ _پسره خیلی خوبه نسرین، یه پارچه آقا، سربه‌زیر و نجیب، اونقدر قشنگ حرف می‌زنه کاش از اول رفته بود سراغ طلبگی وگرنه تاحالا دیگه روحانی شده بود یه لحظه از تعریفای مامان دلم گرفت. طفلکی نیما حق داره جلوی خونوادم اعتماد بنفسش رو از دست بده 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تفاوت فرهنگ بین خونواده‌هامون همونقدر که یه زمانی من رو اذیت می‌کرد قطعا برای نیما هم خیلی خوشایند نبوده و یکی از دلایل کناره‌گیری از اونها هم همینه. فکر کنم قبلا که کله‌ش پرباد بود و به خاطر اوضاع مالی خوب و تکیه بر پدر پولدارش اعتماد به نفس بالایی داشت و متوجه این تفاوت فرهنگ نبود و همیشه خودش رو یک سرو گردن از همه بالاتر می‌دید اما حالا اوصاع فرق کرده، چیزی برای فخر فروختن نداره اما با همه‌ی اینها هنوز هم برای من همون نیماست و دوستش دارم. امیدوارم با اقتداربخشی و روشهایی که استاد یادم داده بتونم اعتماد بنفس و قوت قلب لازم رو بهش بدم تا کمبودها کمتر به چشمش بیاد و بجای فرار از واقعیت و دور شدن از خونوادم خودش رو به اونها نزدیک کنه آه پرحسرتی کشیدم یعنی اون روز می‌رسه؟ توکل به خدا... امیدوارم پس از قطع تماس شماره‌ی نرگس روی صفحه‌ی موبایلم خودنمایی کرد با اشتیاق جوابش رو دادم _سلام نرگس جان خوبی _به به علیک سلام نهال خانم، چه خبر؟ برگشتی خونه؟ غمگین لب زدم _آره... _چی شد پس؟ قرار بود بیشتر بمونی؟ تا خواستم سفره‌ی دلم رو پیشش باز کنم یاد توکلم افتادم من که توکل کردم و زندگیم رو به دست قدرتمند خدا سپردم پس نگران چی هستم؟ چرا باید ناراحت باشم؟ ان‌شاالله همه چی درست میشه اگر هم نشد من که قبل از اومدنم به تهران نیتم رو الهی کردم پس بهتره به بهونه‌ و هدف درددل کردن با نق و ناله اجرم رو از بین نبرم و انرژی منفی به اهدافم وارد نکنم پس از یه دم و بازدم عمیق شروع کردم به گفتن _ راستش دیروز صبح نیما زنگ زد و گفت برگردید خونه... دیگه منم فکر کردم بهتره برگردم بعد از مکث کوتاهی گفت _خوب کاری کردی باورم نمی‌شد وقتی بری به همین زودی در واقع بهتره بگم بهمین راحتی از مامانت‌اینا دل بکنی و برگردی 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) امیرحسین با لبخند رو کرد
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) _شما دو روز زینب رو بسپر دست من، اگه آدمش نکردم، هرچی خواستی بگو. وقتی با رفیق‌هام حرف می‌زنم، نظرم می‌ده. به خدا اگه این دفعه من با رفیقم باشم، بیاد کنار ما وایسه، منم می‌زنمش. وقتی زدمش، نیای اعتراض کنی ها، چون حقشه. عزیز رو کرد به امیرحسین: _فقط آدم‌های ضعیف ، ناتوان‌تر از خودشون رو می‌زنن. امیرحسین ناراحت از این حرف، رو کرد به عزیز: _پس می‌گی چیکار کنم؟ _اگر هم قرار باشه با زینب برخورد تندی بشه، این مامان و بابا هستن که باید بهش تشر بزنن، نه من و تو. عزیز نگاهش رو از امیرحسین برداشت و رو کرد سمت من: _گفتی یه اتفاقی افتاد که یادم رفت قرص بابا رو بدی، میشه بگی چی شده مامان؟ نفس بلندی کشیدم: _امروز با بابا بزرگ رفتیم عکس زینب رو بگیریم ببرم مدرسه، اسمش رو بنویسم. مهدی شوهر مهدیه با یه خانم نشسته بودن توی ماشین و داشتن بستنی می‌خوردن و می‌گفتن و می‌خندیدن. ما این صحنه رو دیدیم، عکس زینب رو از عکاسی گرفتیم، اومدیم مدرسه، زینب رو ثبت نام کردم. برگشتیم خونه، کلید انداختم در رو باز کنم، بیام تو خونه همزمان با زن عمو و مهدیه که می‌خواستن بیان خونه ما رو به رو شدیم. زینب نه گذاشت نه برداشت، رو کرد به مهدیه و گفت که ما چی دیدیم. مهدیه هم شروع کرد به گریه کردن. منم دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید که نکنه بابات بفهمه، استرس بگیره. می‌دونی که اگه اعصابش به هم بریزه، صد تا قرص هم بخوره، روش تاثیری نداره. عزیز ناراحت گفت: _منم چند بار آقا مهدی رو تو ماشین با یه خانم دیدم. احساس کردم که انگار زن دوم گرفته، ولی هیچی نگفتم. ترسیدم از دهن من در بیاد، شَر بشه. امیرحسین سری تکون داد: _به قول دوستم، وای دَدَم یاندی. حالا عمو محمد همه رو ول می‌کنه می‌گه این حرف از شماها در اومده. عزیز اخم ریزی بهش کرد: _چرا داری قصاص قبل از جنایت می‌کنی؟ گروه گپ نرگس https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _شما دو روز زینب رو بسپر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) امیرحسین ابروهاشو انداخت بالا: ــ عه! مگه عمو محمدو نمی‌شناسی؟ همین جوری‌شم به همه مظنونه، اگه سوژه دستش باشه که دیگه هیچی! عزیز نفسی کشید و با خونسردی جواب داد: ــ داداش، صد بار بهت گفتم! اولاً عینک بدبینی رو از چشمت بردار. دوماً غیبت نکن. سوماً جلو جلو کسی رو محاکمه نکن. چهارماً... نفوس بد نزن! صبر کن ببینیم چی میشه بعداً نظر بده. امیرحسین تبسمی کرد و شونه بالا انداخت: ــ حالا صبر کن. می‌بینی همین حرفی که من گفتم میشه! عمو همه‌چی رو میندازه گردن ما. عزیز که از بحث کلافه شده بود، رو کرد به امیرحسین و گفت: ــ میشه موضوع رو عوض کنی؟ امیرحسین کشدار گفت: ــ آره... باشه! پاشو بریم جوجه بگیریم بیایم، طعم‌دارش کنیم برای فردا شب. سرم رو به نشونه‌ی نه تکون دادم و گفتم: ــ الان سر ظهره، نرید! اگه بابا بیدار شه و ببینه نیستید، ناراحت میشه. میگه چرا این موقع رفتن بیرون؟ عصر برید بخرید. امیرحسین با حرص نیشخند زد: ــ اینجا هم پادگانه برای خودش! چقدر قانون داره! الان هم‌سن و سالای من تو گیم‌نت نشستن دارن بازی می‌کنن، بعد ما حتی برای خرید هم نمی‌تونیم بریم! همون موقع صدای زنگ تلفن بلند شد. امیرحسین رفت سمت گوشی و درحالی‌که رو به من می‌کرد گفت: ــ دیدی گفتم! عمو محمده! پاشو بیا جواب بده. دلشوره افتاد به جونم. وای... الان محمد زندگی‌مون رو جهنم می‌کنه. چاره‌ای نداشتم. اگه جواب تلفنش رو نمی‌دادم، مطمئن بودم پا میشه میاد خونه‌مون. رفتم سمت تلفن و گوشی رو برداشتم: ــ سلام، بفرمایید. جواب سلام نداد و با عصبانیت گفت: ــ چی به مهدیه گفتین بچه‌م رو به‌هم ریختین؟! چیزی که دیده بودم رو براش تعریف کردم. جواب داد: ــ اگه داداشت یه کاری کرده بود، همین‌طوری می‌کردی تو بوق و کرنا؟ یا خاک می‌ریختی روش و می‌پوشوندیش؟ عصبی گفتم: ــ محمد آقا، شما چه‌کار به برادر من داری؟ باشه! اگه از برادر من خطایی دیدی، بلندگو بردار تو شهر جار بزن! ولی ما به هیچ‌کس نگفتیم. زینب فقط به مهدیه گفت. با طعنه گفت: ــ بچه‌تم بلد نیستی تربیت کنی! زینب رو ببینم، یه درسی بهش میدم که یاد بگیره از الان فضولی نکنه. نفس‌عمیقی کشیدم و با جدیت گفتم: ــ شما لطف کنید حواستون به خانواده‌ی خودتون باشه! حق نداری به زینب حرفی بزنی. زینب پدر و مادر داره. خندید و گفت: ــ پدر و مادر که داره، بزرگتر نداره! تندی جواب دادم..‌. گپ نرگس https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بغضم گرفت _راحت نبود... اما مجبور بودم _مجبور نبودی عزیزم می‌تونستی بیشتر ازش خواهش کنی. اما تو بهترین تصمیم رو در موقعیت کنونی گرفتی. تو برای اینکه زیربنای زندگیت رو مستحکم‌تر کنی احترام به خواست همسرت رو انتخاب کردی _کوفت نگیری نرگس، چقدر قشنگ می‌تونی به آدم انرژی بدی. خیلی خوشحالم که در وانفسای شلوغ پلوغ زندگیم خدا تو رو سرراهم قرار داد و باهات آشنا شدم به خدا همیشه سر نمازهام دعات می‌کنم _قربونت برم عزیزم... تو لطف داری. بهرحال زندگی همینه اتفاقا منتظرم یه سال دیگه‌ت رو ببینم و ازت بپرسم چه حس و حالی داری. این زندگی که تو برای دوامش داری تلاش می‌کنی و از همه‌ی خواسته‌هات می‌گذری اینهمه مبارزه با نفس کردنهات خیلی با ارزشه. یه سال دیگه که وضعیت زندگیت روی روال افتاده و آرامشی که به دنبالشی توی زندگیت پراکنده بشه وقتی به این روزهات فکر کنی خستگی از تنت بیرون می‌ره اتفاقا اون زندگی خیلی بیشتر بهت می‌چسبه. _ امیدوارم. _باش، خیلی امیدوار باش. با امید میتونی پله‌های ترقی رو به سمت موفقیت طی کنی. اون روزها دور نیست نهال یه ذره دیگه پارو بزنی به ساحل آروم خوشبختی می‌رسی. پوریا با توپش مشغول بازی بود. اون رو بهونه کردم تا زودتر بتونم تلفن رو قطع کنم _ببخشید نرگس جان برم سراغ پوریا تا توپش رو نزده چیزی رو بشکنه. همزمان که تلفن رو قطع می‌کردم روی زمین نشستم بغض فرو خورده‌م سرباز کرده بود پوریا متوجه حالم شد به طرف آشپزخونه رفت و با یه لیوان آب برگشت لبخند شوق به لبهام نشست _قربونت برم پسر عزیزم لیوان رو که ازش گرفتم همزمان آغوشم رو براش باز کردم کمی از آب رو خوردم و لیوان رو کنار گذاشتم تنگ در آغوش فشردمش _الهی فدای تو بشم من که اینقدر مهربونی عزیز دلم محکم از گردنم چسبید و خودش رو بهم چسبوند _بابا بهم گفت _چی رو پسر قشنگم _بابا گفت مواظبت باشم کمی از خودم جدا کردم و با نگاه به چشماش پرسیدم _بابا چی بهت گفته؟ 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _دیشب که از اتوبوس پیاده شدیم وقتی توی تاکسی روی پای بابا نشسته بودم بابا ازم پرسید مامانت توی اتوبوس گریه کرد؟ گفتم نه...بعدم گفت تو اتوبوس مواظب مامان بودی؟ گفتم نه، بهم گفت تو پسرشی باید همیشه مواظبش باشی. هروقت دیدی حالش بد شده کاری کن حالش خوب شه. ایول نیما... پس اون موقعی که پوریارو بغل گرفته بود و در گوشی باهاش حرف می‌زد اینارو بهم می‌گفتند. اون لحظه رو خوب یادمه وقتی موقع سوار شدن به ماشین به پوریا گفت بغلش بنشینه خیلی تعجب کردم چقدر دیدن اون صحنه من رو سر ذوق آورده بود و حالا شنیدن اینکه به پسرش سفارش من رو می‌کرده واقعا حالم رو دگرگون کرد. خدایا با دل من داری چکار می‌کنی؟ _فدات بشم مامانی. چقدر تو ماهی قربونت برم من. صورتش رو بوسه بارون کردم. وقتی از بغلم پائین اومد خم شدم و سر به سجده گذاشتم. خدایا شکرت، ممنونتم خدایا که بالاخره به این مرحله رسیدم. شکرا لله، سبحان ربی‌الاعلی و بحمده هفت مرتبه ذکر سجده رو گفتم و سر بلند کردم نیما گفته بود برای نهار خونه نمیاد پس برای شام غذایی که خیلی دوست داشت رو آماده کردم ماکارونی پر از گوشت چرخکرده و پرروغن با ته دیگ سیب‌زمینی. ترشی لیته‌ای که از قبل آماده کرده بودم بهمراه سیرترشی رو داخل ظرف کشیدم همه‌ی وسایل حاضر بود به انتظار همسرم که تعییرات زیادی کرده بود نشستم ساعت از نیمه گذشت اما خبری ازش نشد نمی‌دونم چرا دلشوره به دلم افتاده بود دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید هربار که شماره‌ش رو می‌گرفتم خاموش بود. خیلی وقت بود که تلفنش رو خاموش نمی‌کرد و در دسترس بود اما امشب با بی خبر گذاشتنم انگار می‌خواست جونم رو بگیره... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) ــ اتفاقاً داره! بزرگترش پدرشه. صدای خنده‌اش جدی‌تر شد: ــ داداش بیچاره‌ی من که مشت مشت قرص می‌خوره، نمی‌فهمه دور و برش چی می‌گذره! این کارا همش از بی‌بزرگ‌تری بلند میشه. لحنش رو تهدید آمیز کرد اگه بین مهدیه و شوهرش جدایی بیفته، من فقط تو رو مقصر می‌دونم و این کارت رو بی‌جواب نمیذارم. قبل از اینکه چیزی بگم، گوشی رو قطع کرد. از شدت عصبانیت دست‌هام می‌لرزه. عزیز که متوجه حال من شده بود، جلو اومد و گفت: ــ الان میرم خونه‌ی عمو، تا بهش ثابت کنم که هم این خونه بزرگتر داره ــ که بابامه ــ هم حق نداره با مامان من این‌طوری حرف بزنه. امیرحسین نگاهش رو به عزیز دوخت و گفت: ــ منم باهات میام عزیز که از حرف‌های عموش کلافه شده بود، بی‌اختیار دست به کمر زد و گفت: _نه دیگه، بشینید که چی؟ هیچی نمی‌گید، هیچی نمی‌گید، کار به اینجا کشیده دیگه! امیرحسین که با اخم به فرش خیره شده بود، یه لحظه سرشو بلند کرد و گفت: _مامان، یه بار باید جلوشو بگیریم. عموم هر چی دلش بخواد می‌گه، ما هم ساکت نگاه جدی بهش کردم و گفتم: _امیرحسین، من همیشه جوابشو دادم، ولی اون اخلاقش اینجوریه، عوض نمی‌شه. عزیز چیزی نگفت، بلند شد و رفت سمت اتاقشون. امیرحسین هم با غرغر پشت سرش رفت. صدای آهسته‌شو شنیدم که می‌گفت: _نمی‌شه که همیشه سکوت کنیم. فهمیدم دارن لباس عوض می‌کنن که برن خونه عمو‌شون. سریع رفتم پشت در اتاقشون و صدا زدم: _چیکار می‌کنید؟ دارید لباس می‌پوشید برید خونه عمو محمد؟ امیرحسین جواب داد: _بله، مامان. دیگه صبرمون سر اومده. بی‌حرف رفتم سمت در هال، کلید رو از جاکلیدی برداشتم، در رو قفل کردم و کلید رو انداختم تو کیفم. هنوز تو فکر بودم که صدای پای عزیز و امیرحسین اومد. عزیز دستگیره رو تکون داد، ولی در باز نشد. با چهره‌ای که معلوم بود اصلاً حوصله نداره، برگشت طرف من: _چرا در رو قفل کردی؟ صاف ایستادم _چون نمی‌ذارم برید. امیرحسین اخم‌هاشو کشید تو هم: _مامان، چرا؟ مگه ما حق نداریم حرف بزنیم؟ با لحن آرومی گفتم: _امیرحسین جان، شما هنوز به اون سن نرسیدی که بخوای تو این چیزا دخالت کنی. الان میرید اونجا، یه چیزی می‌گید، بعد دیگه نمیشه جمعش کنیم امیرحسین با حرص قدم برداشت سمت من... جمعه ها و ایام تعطیل پارت نداریم ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ــ اتفاقاً داره! بزرگتر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) _یعنی چی مامان؟ تا کی بشینیم هیچی نگیم؟ عمو هر چی می‌خواد میگه، اون وقت ما ساکت؟ عزیز که دیگه کنترل خودش رو از دست داده بود، با صدایی که از عصبانیت می‌لرزید گفت: _هیچی دیگه، بگو برگرده بگه تو این خونه همه بی‌زبونن. بعدم هرچی دلش می‌خواد بگه! نگاه جدی به هر دوشون انداختم _آروم باشید. من با عمه هاجر حرف می‌زنم، اون باهاش صحبت می‌کنه. عمه می‌دونه چجوری جلوشو بگیره. امیرحسین که انگار اصلاً قانع نشده بود، اخم‌هاشو بیشتر کرد: _مامان، شما خیلی ساده‌ای. عمو کجا به حرف عزیز گوش میکنه؟ عمو خودش زندگی‌شو نمی‌تونه جمع کنه. دخترشو داده به یکی که هیچی از زندگی نمی‌فهمه، حالا می‌خواد سر ما خالی کنه؟ دستش رو سمت من دراز کرد _کلید رو بده! تلفن زنگ خورد. عزیز سریع دوید سمت تلفن و گوشی رو برداشت. _بله، بفرمایید؟ صدای مامانم از اون طرف خط اومد: _سلام، مادر، خوبی؟ عزیز که هنوز توی چهره‌ش عصبانیت بود، جواب داد: _سلام مامان جون، خدا رو شکر، خوبیم. مامانم گفت: _بگو به این بچه قول دادی ببریش پارک. بیا ببرش، داره بهونه می‌گیره. امیرحسین با همون حالت عصبانیش، گوشی رو از دست عزیز گرفت و گفت: _به زینب بگو اگر ببینمش، پارکی نشونش بدم که دو تام از بغلش بزنه بیرون. یه ذره بچه کل خونه رو به هم ریخته! صدای مامانم از اون طرف خط اومد: _خوبه، خوبه. هنوز پشت لبت سبز نشده، واسه ما مرد شدی؟ کسی جرات داره به زینب حرف بزنه، اون وقت با من طرفه! امیرحسین پوزخندی زد، ولی چیزی نگفت. گوشی رو گذاشت، برگشت طرف من و گفت: _مامان، این‌جوری نمی‌شه. کلیدو بده صدای عزیز از توی هال بلند شد: – حالا اون گوشی رو بده مامان! گوشی رو به سمتم گرفت و چشم‌هاشو گرد کرد: – بیا مامان جون! ولی تا وقتی که شما از زینب طرفداری می‌کنی، این دختر درست‌بشو نیست! نفس عمیقی کشیدم. گوشی رو از دستش گرفتم و گذاشتم کنار گوشم. – سلام مامان جان! – سلام عزیزم. مگه تو قول ندادی این بچه رو ببری پارک؟ چرا نمیای؟ – مامان، از وقتی از خونه شما برگشتم، همینجور توی حرف و حدیث و دعوا غرق شدم. سرم شده اندازه یه کوه. چشمام از خستگی داره از کاسه در میاد. خودت میبریش پارک. – باشه. من می‌برمش. ولی آخه تو قول دادی... زهره است... سوم راهنمایی بودم که پسر همسایمون، رضا، اومد خواستگاریم. تا اون موقع، حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم، اما وقتی فهمیدم رضا دوستم داره... یه دل که نه، صد دل عاشقش شدم! اما بابام... به خاطر یه کینه قدیمی، گفت "نه!" رضا برام نامه نوشت: "من تو رو می‌خوام! اگه تو هم دوستم داری، صبر می‌کنیم تا بابات راضی بشه..." و من جواب دادم: "منم دوستت دارم..." اما یه روز، وقتی رفتم مدرسه که جواب کارنامه‌م رو بگیرم، برگشتم خونه چیزی دیدم که دنیا دور سرم چرخید... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb این داستان برای سال ۱۳۵۶ هست اون موقع گوشی همراه که هیچ تو روستاها خط تلفن هم نبود. برای همین از نامه نگاری استفاده میکردند😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ساعت سه نصفه شب بود ... یه لحظه به خودم اومدم داشتم حاضر می‌شدم که برم دنبالش آخه این وقت شب؟ کجا؟ بنگاه مشاور املاکی که یه بار آدرس و شماره تلفنش رو بهم داده بود؟ خب اینهمه به تلفنش زنگ زدم اگه اونجا بود جواب می‌داد نکنه خدای نکرده دوباره رفته سراغ کارهای قبلی؟ دلم هری پایین ریخت شایدم شکست خدایا دیگه نه، طاقت ندارم یعنی با یکی از دوست دخترای قبلیشه؟ شایدم یه جدیدش رو پیدا کرده مثل مرغ پرکنده بودم یه بار به دلم میفتاد که بلایی سرش اومده و شاید نیاز به کمک داشته باشه یه بار هم دلم هری میریخت و فکر می‌کردم با آدمای ناجور رفته دنبال روابط منشوری و خوشگذرونی چه حال بدی داشتم تنها راهی که می‌تونستم خودم رو آروم کنم پناه بردن به سجاده‌م بود درسته حتی وسط ذکر گفتنهام ذهنم منحرف می شد به سمت نیما و نگرانیم اما بهتر از خودخوری بود نگاهم هردقیقه روی عقربه‌های ساعت بود احساس می‌کردم حتی عقربه‌ی بزرگتر هم از جاش تکون نمی‌خوره. خاک بر سرت نیما، یه سال تمام دست به دعا شدم برای آدمی مثل تو که درست بشی آخرشم ایناهاش. من که خونه‌ی مامانم بودم راحت‌تر می‌تونستی بری دنبال عوضی بازیات، پس چرا منو کشوندی خونه؟ یاد بهم ریختگی‌های دیشب افتادم لباسهاش که کف خونه پراکنده ریخته شده بود پس بگو چرا تک‌تک لباساش تو خونه ریخته بود لابد همون دوروزی که من نبودم تیپ می‌زده می‌رفته دنبال دوست دختراش. یکی نیست بگه آخه بدبخت، تو دیگه نه پول درست حسابی داری و نه ماشین و مال و منال پس به چیت مینازی و می‌ری دنبال اون دخترای نکبت؟ اصلا چطوری می‌تونی بازم اونارو سمت خودت بکشونی؟ اشک روی گونه‌م رو با حرص پاک کردم لابد با زبون چرب و نرمش دیگه خدایا بسم نیست؟ پس من برای کی دارم زحمت می‌کشم؟ اینهمه خفت رو بخاطر چی تحمل کردم؟ دوباره نگاهم به ساعت دوخته شد ساعت سه و بیست و پنج دقیقه رو نشون میداد. دوباره دلشوره به سراغم اومد نکنه بلایی سرش اومده باشه، اونوقت من نشستم دارم براش پاپوش درست می‌کنم. با صدای زنگ گوشی نفهمیدم چطور از روی زمین برش داشتم و تماس رو متصل کردم _الو نیما... _الو بیدار بودی نهال؟ با شنیدن صداش به گریه افتادم _الو، چرا گریه می‌کنی؟ ازم می‌پرسه چرا گریه می‌کنم... دلم می‌خواست سرم رو به یه دیوار بکوبم یاد افکار چند دقیقه‌ی پیشم افتادم 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺