زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۲۵ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۲۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
منم فکر کردم بیرون با کسی دعواش شده
اما خدارو شکر توی دوره از استادم یاد گرفته بودم این طور مواقع نباید مرد رو سینجیم کرد برای همین فقط ابراز ناراحتی کردم که پیشونیش شکسته
رجزخوانی داداش برای پوریا من رو از فکر بیرون آورد
_از من که زورت بیشتر نیست آقا پوریا، من میتونم تورو شکست بدم
_معلومه که زور تو بیشتره دایی تو خیلی گندهای
_مگه به هیکله... ادم اگه ورزشکار باشه کوچیکم که باشه زورش زیاد میشه
داداش بلند شد و وسط پذیرایی ایستادبا حرفاش میخواست پوریا رو تشویق کنه تا باهاش کشتی بگیره اما اون فقط تماشا میکرد وقتی سجاد پسر نیلوفر جلو رفت پوریا هم خجالت ریخت هردو سر داداش ریختند انگار به قصد کشت میخواستن بزننش.
داداش هم با ادا و اطوار طوری وانمود میکرد که زیر دست و پای اونا کم آورده
دیدن این صحنه همه رو به وجد آورده بود
هرکس یکی رو تشویف میکرد
گاه اسمپوریا رو میاوردن و گاه اسم سجاد رو.
طفلکی داداش زیر مشت و لگد ناشیانهی هردوشون گیر کرده بود و گاهی به شوخی آخ و داد و هوار میکرد
یکم که گذشت آقا جواد هم به کمک بچهها رفت
صدای شوخی کردنهای داداش بلندتر شد
نامردا چند نفر به یه نفر آخه؟
نیلوفر بیا این اوباش رو جمع کن.
هرچی دق دلی از زنت داری سرمن داری خالی میکنی نامرد؟
یکم دیگه به شوخی و خنده همدیگه رو مشت و مال دادن و چند دقیقهی بعد هرکدوم خسته یه طرف افتادن
آخرای شب وقتی با اشارهی مامان قصد رفتن کردیم زنداداش و داداش جلومون رو گرفتند و اجازه ندادند من و مامان و نسرین به خونه برگردیم و همونجا نگهمون داشتند
وقتی همه خوابیدند داداش کمی از حال و روز زندگیم سوال کرد
بهم گفت دورادور از طریق شوهر نرگس جویای زندگیم بوده
و من با شنیدن هر حرف و کلامش خدارو بیشتر شکر میکردم که اون بندهی خدا به خواهش هام توجه کرده و چیزی به داداش نمیگفته.
_الان نیما دقیقا مشعول چه کاریه ؟
_دقیق دقیق نمیدونم
فقط میدونم تو بنگاه معاملاتی یه نفر شریک شده
_شریک؟ مگه سرمایه داشت؟
_نمیدونم خودش یه بار اینو گفت
خودم دقیق دقیق چیزی نمیدونم
_انشاالله که موفق باشه
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۲۶ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۲۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
من خیلی دوست داشتم کمکتون کنم اما هم خودت نخواستی و هم میدونستم محاله نیما قبول کنه
البته ناگفته نمونه که اون اوایل خودمم هنوز سرپا نبودم اما هرکاری از دستم بر میومد دریغ نمیکردم
_قربونت برم داداش
شما به من ثابت شدهای
قبلنم کم زحمتت ندادم
خمیازهای کشید
_ وظیفهمه آبجی، این حرفو نزن که ناراحت میشم... هزار بار قبلا بهت گفتم بازم میگم هروقت کاری داشتی مدیونی اگه بهم نگی...
من دیگه برم بخوابم که خیلی خوابم میاد باید صبح زود برم دنبال یه پرونده
لبخندی زدم
_پس حالا که خودت اصرار داری
سوالی نگاهم کرد
_جانم
_جونت بیبلا
کار خاصی ندارم...
فقط یه سوال...
به نظر شما آدمی مثل نیما که در خونوادهای لاابالی و لامذهب بزرگ شده رو چطوری میشه تشویقش کرد تا دنبال کار حلال بره؟
نگاهش رنگ دلسوزانهای گرفت
ولی لبخندش پررنگتر از قبل شد
_خوشحالم که اینقدر تغییر کردی
وقتی دین رو برگزیدی بدون که خدا دوستت داشته و دوباره انتخابت کرده
اگه از خودش بخوای کمکت میکنه راهت هموارتر بشه
ببین، نیما لامذهب نیست ، خونوادهشم همینطور...
اونا فقط با احکام دین مشکل داشتند چون شناختی ازش نداشتند
دنبال آموزشش نرفته بودند.
وگرنه بیدین و کافر که نبودند
اونا خدارو قبول داشتند
اون قسمت از احکام خدارو که مغایرت با خواستههاشون بود رو قبول نداشتند
اینم از دامهای شیطانه و خوب میدونه هر آدمی رو چطوری از مسیر هدایت دور کنه...
و اما سوالت،
اینکه تو اینقدر دینمدار شدی و افتادی دنبالش خیلی خیلی خیلی خوبه،
اما به نظر من تو نباید سعی کنی چیزی از دین رو یاد نیما بدی، مگه اینکه خودش چیزی ازت بخواد یا بپرسه.
تو باید با رفتار و کردارت اونقدر دین رو پیش نیما زیبا جلوه بدی که خودش مشتاق بشه که اونم دنبالهرو دین بشه.
تو وظیفهت خیلی سنگینتر از بقیهی زنهاست.
یکی مثل نیلوفر و زینب و بقیهی خانمهایی کع اطرافت میبینی نیستی، اونا شوهراشون احکام دین رو میشناختن
اما شوهر تو هیچ شناختی نسبت بهش نداره
پس وظیفهی سنگینت اینه که اونقدر پیش نیما خوب رفتار کنی و دین مآبانه پیش بری که عاشق مسیر هدایتی بشه که تو توش هستی...
وگرنه خصلت مرد اینه که اگه همسرش بخواد چیزی یادش بده بیشتر ازش فاصله میگیره
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
صلوات_بر_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله.mp3
10.36M
✨ قرائت استدیویی صلوات بر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله۰
بابا، با خشونت دستم رو گرفت و کشید. احساس کردم قلبم توی سینهام گیر کرده. نگاهش مثل همیشه پر از بیرحمی بود. هر چی بیشتر تلاش میکردم که از دستش فرار کنم، بیشتر به سمت خودش میکشید. دلم میخواست فریاد بزنم، بگم که نمیخوام، بگم که هیچچیز توی دنیا نمیتونه من رو مجبور کنه به این زندگی. اما صدای من توی گلوم خفه شده بود.
"تو باید بری. این تصمیم منه، همه چیز تمامه."
حرفش مثل پتکی به سرم خورد. هیچوقت فکر نمیکردم اینطور توی چنگال تصمیمهای بیرحمانهاش گرفتار بشم. سرم به شدت درد میکرد، دلم تند تند میزد و تنها چیزی که میخواستم این بود که فرار کنم اما...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
رمانی آنلاین😍 زیبا 🌟 عاشقانههای پاک❤️
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶🔹خوک های امت پیامبر
🔹نشر حداکثری واجب بر کسانی که این کلیپ رو ببینند
❗️هر کس نشر نداد و فردای قیامت به شکل میمون و خوک خودش رو دید امروز رو یاد داشته باشه ..
به نظرتون دنبال چی هستن؟!
قراره قوم و خویشها با این رانت برن سفر خارجی؟ قراره دوباره یه تعداد بچههای دوتابعیتی روی دست نظام بمونه؟
یا در خارج جاسوس پروری راحت تر است؟!!
🗳 جهش ایران |
@jahesheiran
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۲۷ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۲۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
چه قدر حرفای داداش برام جالب بود، طرز فکرش خیلی شبیه حرفای استادمه.
دیگه مطمئن شدم میتونم رو کمک و راهنماییاش حساب کنم.
ممنون داداش خوبم دیگه کاری ندارم برو بخواب شبت بخیر...
نگاه پرمحبتی بهم کرد
_تو هم پاشو برو بخواب
هرچند فکر کنم خانما تو اتاق هنوز بیدارن
لبخند پهنم نمایان شد
_آخه نمیدونی گفتگوی زنونه نصفه شبا چه حالی میده.خصوصا اگه کلهپاچهی کسی رو بار بذاریم و غیبت کنیم
عهعهعه... غیبت؟
_شوخی کردم حرفای خودمونو میزنیم
دوسال همدیگه رو ندیدیم. نمیدونی چقدر حرف نگفته باهم داریم
سر تکون داد و آه پرحسرتی کشید
_راست میگی... همهمون دلتنگتون بودیم
از جاش بلند شد
_فعلا شب بخیر
با رفتنش به اتاق اول از همه مامان بلند شد و بیرون اومد
لحظاتی بعد نسرین و نیلوفر شب بخیر به داداش گفتند و هر کدوم روی مبلهای خیلی ارزون قیمت خونهی داداش که معلومه به تازگی خریدشون
نشستند.
زینب هم لحظاتی بعد به جمعمون اضافه شد
مامان رو بهم گفت از وقتی اومدی یه چیزی رو میخواستم بهت بگم اما نسرین اجازه نمیداد
الان توی اتاق بهم گفت میخواد خودش بهت بگه
با کنجکاوی به نسرین نگاه کردم
_چند روز پیش یه خواستگار برام اومده
خوشحالی رو نتونستم تو چهرهم نشون ندم
خندهی روی لبهام اینو کاملا نشون میداد
ادامه داد
_ منم وقت خواستم تا فکرام رو بکنم و داداش هم تحقیقاتش رو انجام بده
همون روز اول داداش و نیلوفر رفتند تحقیق کردند
گویا خونوادهی خوبین
تنها مشکلشون اینه که مامانش مریضه و بعد از ازدواج باید با ما زندگی کنه
خواستم بگم قبول نکن
که یاد حرفای استادم افتادم
همیشه میگفت این سفارش اهل بیت رو همیشه آویزهی گوشتون کنید
آنچه برای خود میپسندید رو برای دیگرون هم بپسند
چطوره که من دوست دارم عروس و دامادهای این خونواده هوای مامانم رو داشته باشند و در صورت لزوم بهش رسیدگی کنند خوب همسر و مادرشوهر آیندهی نسرین هم همین توقع رو در آینده از اون خواهند داشت
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۲۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
چه قدر حرفای داداش برام جالب بود، طرز فکرش خیلی شبیه حرفای استادمه.
دیگه مطمئن شدم میتونم رو کمک و راهنماییاش حساب کنم.
ممنون داداش خوبم دیگه کاری ندارم برو بخواب شبت بخیر...
نگاه پرمحبتی بهم کرد
_تو هم پاشو برو بخواب
هرچند فکر کنم خانما تو اتاق هنوز بیدارن
لبخند پهنم نمایان شد
_آخه نمیدونی گفتگوی زنونه نصفه شبا چه حالی میده.خصوصا اگه کلهپاچهی کسی رو بار بذاریم و غیبت کنیم
عهعهعه... غیبت؟
_شوخی کردم حرفای خودمونو میزنیم
دوسال همدیگه رو ندیدیم. نمیدونی چقدر حرف نگفته باهم داریم
سر تکون داد و آه پرحسرتی کشید
_راست میگی... همهمون دلتنگتون بودیم
از جاش بلند شد
_فعلا شب بخیر
با رفتنش به اتاق اول از همه مامان بلند شد و بیرون اومد
لحظاتی بعد نسرین و نیلوفر شب بخیر به داداش گفتند و هر کدوم روی مبلهای خیلی ارزون قیمت خونهی داداش که معلومه به تازگی خریدشون
نشستند.
زینب هم لحظاتی بعد به جمعمون اضافه شد
مامان رو بهم گفت از وقتی اومدی یه چیزی رو میخواستم بهت بگم اما نسرین اجازه نمیداد
الان توی اتاق بهم گفت میخواد خودش بهت بگه
با کنجکاوی به نسرین نگاه کردم
_چند روز پیش یه خواستگار برام اومده
خوشحالی رو نتونستم تو چهرهم نشون ندم
خندهی روی لبهام اینو کاملا نشون میداد
ادامه داد
_ منم وقت خواستم تا فکرام رو بکنم و داداش هم تحقیقاتش رو انجام بده
همون روز اول داداش و نیلوفر رفتند تحقیق کردند
گویا خونوادهی خوبین
تنها مشکلشون اینه که مامانش مریضه و بعد از ازدواج باید با ما زندگی کنه
خواستم بگم قبول نکن
که یاد حرفای استادم افتادم
همیشه میگفت این سفارش اهل بیت رو همیشه آویزهی گوشتون کنید
آنچه برای خود میپسندید رو برای دیگرون هم بپسند
چطوره که من دوست دارم عروس و دامادهای این خونواده هوای مامانم رو داشته باشند و در صورت لزوم بهش رسیدگی کنند خوب همسر و مادرشوهر آیندهی نسرین هم همین توقع رو در آینده از اون خواهند داشت
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺