eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.4هزار دنبال‌کننده
786 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۲۵ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) منم فکر کردم بیرون با کسی دعواش شده اما خدارو شکر توی دوره از استادم یاد گرفته بودم این طور مواقع نباید مرد رو سین‌جیم کرد برای همین فقط ابراز ناراحتی کردم که پیشونیش شکسته رجزخوانی داداش برای پوریا من رو از فکر بیرون آورد _از من که زورت بیشتر نیست آقا پوریا، من می‌تونم تورو شکست بدم _معلومه که زور تو بیشتره دایی تو خیلی گنده‌ای _مگه به هیکله... ادم اگه ورزشکار باشه کوچیکم که باشه زورش زیاد می‌شه داداش بلند شد و وسط پذیرایی ایستادبا حرفاش می‌خواست پوریا رو تشویق کنه تا باهاش کشتی بگیره اما اون فقط تماشا میکرد وقتی سجاد پسر نیلوفر جلو رفت پوریا هم خجالت ریخت هردو سر داداش ریختند انگار به قصد کشت میخواستن بزننش. داداش هم با ادا و اطوار طوری وانمود می‌کرد که زیر دست و پای اونا کم آورده دیدن این صحنه همه رو به وجد آورده بود هرکس یکی رو تشویف می‌کرد گاه اسم‌پوریا رو میاوردن و گاه اسم سجاد رو. طفلکی داداش زیر مشت و لگد ناشیانه‌ی هردوشون گیر کرده بود و گاهی به شوخی آخ و داد و هوار می‌کرد یکم که گذشت آقا جواد هم به کمک بچه‌ها رفت صدای شوخی‌ کردنهای داداش بلندتر شد نامردا چند نفر به یه نفر آخه؟ نیلوفر بیا این اوباش رو جمع کن. هرچی دق دلی از زنت داری سرمن داری خالی می‌کنی نامرد؟ یکم دیگه به شوخی و خنده همدیگه رو مشت و مال دادن و چند دقیقه‌ی بعد هرکدوم خسته یه طرف افتادن آخرای شب وقتی با اشاره‌ی مامان قصد رفتن کردیم زنداداش و داداش جلومون رو گرفتند و اجازه ندادند من و مامان و نسرین به خونه برگردیم و همونجا نگه‌مون داشتند وقتی همه خوابیدند داداش کمی از حال و روز زندگیم سوال کرد بهم گفت دورادور از طریق شوهر نرگس جویای زندگیم بوده و من با شنیدن هر حرف و کلامش خدارو بیشتر شکر می‌کردم که اون بنده‌ی خدا به خواهش ‌هام توجه کرده و چیزی به داداش نمی‌گفته. _الان نیما دقیقا مشعول چه کاریه ؟ _دقیق دقیق نمی‌دونم فقط می‌دونم تو بنگاه معاملاتی یه نفر شریک شده _شریک؟ مگه سرمایه داشت؟ _نمی‌دونم خودش یه بار اینو گفت خودم دقیق دقیق چیزی نمی‌دونم _ان‌شاالله که موفق باشه 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۲۶ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من خیلی دوست داشتم کمکتون کنم اما هم خودت نخواستی و هم میدونستم محاله نیما قبول کنه البته ناگفته نمونه که اون اوایل خودمم هنوز سرپا نبودم اما هرکاری از دستم بر میومد دریغ نمیکردم _قربونت برم داداش شما به من ثابت شده‌ای قبلنم کم زحمتت ندادم خمیازه‌ای کشید _ وظیفه‌مه آبجی، این حرفو نزن که ناراحت میشم... هزار بار قبلا بهت گفتم بازم می‌گم هروقت کاری داشتی مدیونی اگه بهم نگی... من دیگه برم بخوابم که خیلی خوابم میاد باید صبح زود برم دنبال یه پرونده لبخندی زدم _پس حالا که خودت اصرار داری سوالی نگاهم کرد _جانم _جونت بی‌بلا کار خاصی ندارم... فقط یه سوال... به نظر شما آدمی مثل نیما که در خونواده‌‌ای لاابالی و لامذهب بزرگ شده رو چطوری می‌شه تشویقش کرد تا دنبال کار حلال بره؟ نگاهش رنگ دلسوزانه‌ای گرفت ولی لبخندش پررنگ‌تر از قبل شد _خوشحالم که اینقدر تغییر کردی وقتی دین رو برگزیدی بدون که خدا دوستت داشته و دوباره انتخابت کرده اگه از خودش بخوای کمکت می‌کنه راهت هموارتر بشه ببین، نیما لامذهب نیست ، خونواده‌شم همینطور... اونا فقط با احکام دین مشکل داشتند چون شناختی ازش نداشتند دنبال آموزشش نرفته بودند. وگرنه بی‌دین و کافر که نبودند اونا خدارو قبول داشتند اون قسمت از احکام خدارو که مغایرت با خواسته‌هاشون بود رو قبول نداشتند اینم از دامهای شیطانه و خوب می‌دونه هر آدمی رو چطوری از مسیر هدایت دور کنه... و اما سوالت، اینکه تو اینقدر دین‌مدار شدی و افتادی دنبالش خیلی خیلی خیلی خوبه، اما به نظر من تو نباید سعی کنی چیزی از دین رو یاد نیما بدی، مگه اینکه خودش چیزی ازت بخواد یا بپرسه. تو باید با رفتار و کردارت اونقدر دین رو پیش نیما زیبا جلوه بدی که خودش مشتاق بشه که اونم دنباله‌رو دین بشه. تو وظیفه‌ت خیلی سنگینتر از بقیه‌ی زنهاست. یکی مثل نیلوفر و زینب و بقیه‌ی خانمهایی کع اطرافت می‌بینی نیستی، اونا شوهراشون احکام دین رو می‌شناختن اما شوهر تو هیچ شناختی نسبت بهش نداره پس وظیفه‌ی سنگینت اینه که اونقدر پیش نیما خوب رفتار کنی و دین مآبانه پیش بری که عاشق مسیر هدایتی بشه که تو توش هستی... وگرنه خصلت مرد اینه که اگه همسرش بخواد چیزی یادش بده بیشتر ازش فاصله می‌گیره 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلوات_بر_پیامبر_صلی‌الله‌علیه‌وآله.mp3
10.36M
قرائت استدیویی صلوات بر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله۰
بابا، با خشونت دستم رو گرفت و کشید. احساس کردم قلبم توی سینه‌ام گیر کرده. نگاهش مثل همیشه پر از بی‌رحمی بود. هر چی بیشتر تلاش می‌کردم که از دستش فرار کنم، بیشتر به سمت خودش می‌کشید. دلم می‌خواست فریاد بزنم، بگم که نمی‌خوام، بگم که هیچ‌چیز توی دنیا نمی‌تونه من رو مجبور کنه به این زندگی. اما صدای من توی گلوم خفه شده بود. "تو باید بری. این تصمیم منه، همه چیز تمامه." حرفش مثل پتکی به سرم خورد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این‌طور توی چنگال تصمیم‌های بی‌رحمانه‌اش گرفتار بشم. سرم به شدت درد می‌کرد، دلم تند تند می‌زد و تنها چیزی که می‌خواستم این بود که فرار کنم اما... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb رمانی آنلاین😍 زیبا 🌟 عاشقانه‌‌های پاک❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶🔹خوک های امت پیامبر 🔹نشر حداکثری واجب بر کسانی که این کلیپ رو ببینند ❗️هر کس نشر نداد و فردای قیامت به شکل میمون و خوک خودش رو دید امروز رو یاد داشته باشه ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌ به نظرتون دنبال چی هستن؟! ‌ قراره قوم و خویش‌ها با این رانت برن سفر خارجی؟ قراره دوباره یه تعداد بچه‌های دوتابعیتی روی دست نظام بمونه؟ یا در خارج جاسوس پروری راحت تر است؟!! 🗳 جهش ایران | @jahesheiran
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۲۷ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چه قدر حرفای داداش برام جالب بود، طرز فکرش خیلی شبیه حرفای استادمه. دیگه مطمئن شدم می‌تونم رو کمک و راهنماییاش حساب کنم. ممنون داداش خوبم دیگه کاری ندارم برو بخواب شبت بخیر... نگاه پرمحبتی بهم کرد _تو هم پاشو برو بخواب هرچند فکر کنم خانما تو اتاق هنوز بیدارن لبخند پهنم نمایان شد _آخه نمی‌دونی گفتگوی زنونه نصفه‌ شبا چه حالی میده.خصوصا اگه کله‌پاچه‌ی کسی رو بار بذاریم و غیبت کنیم عه‌عه‌عه... غیبت؟ _شوخی کردم حرفای خودمونو می‌زنیم دوسال همدیگه رو ندیدیم. نمی‌دونی چقدر حرف نگفته باهم داریم سر تکون داد و آه پرحسرتی کشید _راست می‌گی... همه‌مون دلتنگتون بودیم از جاش بلند شد _فعلا شب بخیر با رفتنش به اتاق اول از همه مامان بلند شد و بیرون اومد لحظاتی بعد نسرین و نیلوفر شب بخیر به داداش گفتند و هر کدوم روی مبلهای خیلی ارزون قیمت خونه‌ی داداش که معلومه به تازگی خریدشون نشستند. زینب هم لحظاتی بعد به جمعمون اضافه شد مامان رو بهم گفت از وقتی اومدی یه چیزی رو می‌خواستم بهت بگم اما نسرین اجازه نمی‌داد الان توی اتاق بهم گفت می‌خواد خودش بهت بگه با کنجکاوی به نسرین نگاه کردم _چند روز پیش یه خواستگار برام اومده خوشحالی رو نتونستم تو چهره‌م نشون ندم خنده‌ی روی لبهام اینو کاملا نشون می‌داد ادامه داد _ منم وقت خواستم تا فکرام رو بکنم و داداش هم تحقیقاتش رو انجام بده همون روز اول داداش و نیلوفر رفتند تحقیق کردند گویا خونواده‌ی خوبین تنها مشکلشون اینه که مامانش مریضه و بعد از ازدواج باید با ما زندگی کنه خواستم بگم قبول نکن که یاد حرفای استادم افتادم همیشه می‌گفت این سفارش اهل بیت رو همیشه‌ آویزه‌ی گوشتون کنید آنچه برای خود می‌پسندید رو برای دیگرون هم بپسند چطوره که من دوست دارم عروس و داماد‌های این خونواده‌ هوای مامانم رو داشته باشند و در صورت لزوم بهش رسیدگی کنند خوب همسر و مادرشوهر آینده‌ی نسرین هم همین توقع رو در آینده از اون خواهند داشت 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
ارزوها به قلم(ز_ک) پس سکوت کردم تا ببینم نظر خودش چیه؟ قبل از اومدن تو، دو مرتبه با خونواده‌ش در حد آشنایی با هم رفت و آمد داشتیم خونواده‌ی خوبین مادرشم مثل مامان خودم خیلی مهربون و با محبته نگاهی به مامان کرد تصمیم گرفتم با اجازه‌ی شما جواب بله بدم مامان آغوشش رو باز کرد _الهی خوشبخت بشی دخترم نسرین از روی مبل بلند شد و مقابل مبلی که مامان روش نشسته زانو زد و سرش رو جلو برد، هردو باهم روبوسی کردند همه باهم کف زدند و بهش تبریک گفتند صدای داداش بلند شد _چی شد؟ جواب بله رو گرفتین؟ زینب کل‌کشون به طرف اتاق رفت _بله ... مبارک باشه برادر عروس داداش هم از همون‌جا مبارک باشه‌ای گفت فکر می‌کردم الان میاد و به جمعمون ملحق می‌شه اما دقایقی بعد زینب لبخند زنان به تنهایی از اتاق بیرون اومد _بنده‌خدا خسته‌ست دیگه خوابید از خوشحالی جیغ خفه‌ای کشیدم و رو به نسرین گفتم _وای که خیلی خوشحالم... حالا چطور پسری هست؟ چند سالشه؟ تحصیلاتش چیه؟چهدر تا برادرن و ایشون پسر کوچک خونواده‌ست از چهارده سالگی که پدرش رو از دست داده کار کرده تا سربار برادراش نباشه آدم پخته و محکمی به نظر می‌رسه یه لحظه دلم گرفت پسری که از چهارده‌ سالگی کار کرده پس لابد ترک تحصیل هم کرده و مدرک تحصیلیش سیکل هست بیچاره نسرین اون که با هزار بدبختی لیسانسش رو گرفته حالا باید با یکی که تحصیلاتش از خودش خیلی پایین‌تره ازدواج کنه لابد پس اوضاع مالی خیلی خوبی هم نداره پسره نمی‌دونستم چطور باید در مورد تحصیلات و اوضاع مالیش اطلاعات بگیرم یه طوری که حساسش نکنم و ناراحت نشه از حرفام که نیلوفر ادامه داد _پسر خیلی خوبیه می‌دونی قسمت جالبش چیه؟ سوالی نگاهش کردم آقای داماد حاج آقاست از طرز حرف زدنش خندم گرفت _آخونده؟ نسرین رو به نیلوفر توضیح داد _تازه سه ساله وارد حوزه شده هنوز نه آخونده و نه روحانی، یه طلبه‌ی ساده‌ست نیلوفر با لبخند گفت _آره بابا... آقا لیسانس ریاضی محض داره و دبیرستان تدریس می‌کنه