eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
792 عکس
419 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۰ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) حیف از ترانه... دختر با
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) خانم ناظم ادامه داد: _ درسته که ترانه تو یه خونواده خلافکار به دنیا اومده و تربیت شده و تقصیری نداره ، اما در هر صورت چون توی خانواده مفسدی داره رشد می‌کنه، مطمئن باشید با این اخلاقی که داره، بچه‌ها رو جذب خودش می‌کنه. الان یه موردشو خودتون دیدید دیگه! ما آوردیمش اینجا و متهمش کردیم، اما ببینید چه آروم و با متانت جواب داد، به کسی توهین نکرد، لحنش هم با همه مهربون بود. دیدید به زینب چی گفت؟ گفت: "نگران نباش، من پشتتم!" حالا ما چه‌جوری می‌خوایم از ذهن زینب بکشیم بیرون که این دختر خوبی نیست؟ زینب به اون درک نرسیده که بفهمه مادرش دلسوزه و ما نگران آینده شیم. اون ، ترانه رو یه دختر مهربون و با نشاط می‌بینه و خدا می‌دونه که چه قول و وعده‌هایی به زینب داده که جذبش کرده! خانم مریدی کمی فکر کرد و گفت: _ اگر ماجرای النگو به جاهایی رسید که ترانه متهم شد، من ترانه رو از این مدرسه اخراج می‌کنم. خانم ناظم نگاهشو به مدیر دوخت _ کار خوبی می‌کنی! البته باید دو سه سال پیش این کارو می‌کردید، ولی بازم جلوی ضرر رو هر وقت بگیری منفعته! نگاهم افتاد به ساعت. ای وای! نه و نیمه! من باید ساعت ده داروهای ناصر رو بدم! رو کردم به خانم مریدی: _ اگه اجازه بدید، من مرخص بشم. فقط در مورد النگو، اگه خبری شد به من بگید. _ باشه نرگس جان، برو! خیالت راحت، بهت خبر میدم. خداحافظی کردم و با عجله پا تند کردم سمت خونه. خدایا کمکم کن، تو این اوضاع و احوالی که زینب برام پیش آورده، زود برسم خونه داروی ناصر رو بهش بدم کلید انداختم، در رو باز کردم و رفتم تو. نگاهم دورتا دور خونه چرخید. توی هال نبود. خب، خدا رو شکر هنوز خوابه! سریع چادر و روسری‌م رو آویزون کردم به رخت‌آویز، مانتوم رو هم درآوردم و آویزون کردم. از جعبه داروها، قرص ناصر رو برداشتم، یه لیوان آب هم از شیر پر کردم و رفتم سمت اتاق خواب. لیوان آب و قرص رو گذاشتم روی میز آرایش. نشستم روی تخت، آروم صداش زدم: _ ناصر جان... جواب نداد. دستم رو گذاشتم روی بازوش، آروم تکونش دادم. _ ناصر جان، عزیزم، بیدار می‌شی؟ باید قرصتو بخوری. چشماش رو باز کرد و کش و قوسی اومد. با لبخند گفتم: _ سلام... صبحت بخیر! جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خانم ناظم ادامه داد: _
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) قرصش رو با یه لیوان آب گرفتم سمتش. "بیا، اول اینو بخور." قرص رو از دستم گرفت و خورد. بهش گفتم: "پاشو بیا صبحونه‌تو بخور." از تخت اومد پایین، رفت سرویس، دست و صورتش رو شست و اومد سر میز نشست. رو کرد به من و گفت: "نرگس..." در حالی که داشتم چای می‌ریختم توی لیوان، جواب دادم: "جانم؟" با لحنی آروم و پرحسرت گفت: "خیلی دلم هوای یه زیارت دو نفره حضرت عبدالعظیم رو کرده. من و خودت. میای بریم؟" تو دلم گفتم: اگه بگم نه، ناراحت می‌شه، به هم می‌ریزه. اگه بگم آره، چه‌جوری با این اوضاع و احوال؟ چای رو ریختم، گذاشتم روی میز و نشستم روبه‌روش: "امروز سه‌شنبه‌ست، پنج‌شنبه بریم؟" سرش رو تکون داد و گفت: "امروز دلم می‌خواست بریم، ولی حالا که می‌گی پنج‌شنبه باشه ، هر چی تو بگی لبخند زدم "خب، به خاطر ثوابش می‌گم. چون شب جمعه، زیارت کردن امامزاده‌ها ثواب بیشتری داره." لبخند کم‌رنگی زد و گفت: "باشه، گفتم که پنج‌شنبه بریم." ناصر صبحونه‌شو خورد، بعد رفت توی هال، تلویزیون رو روشن کرد، زد شبکه نمایش و مشغول فیلم دیدن شد. منم توی آشپزخونه مشغول درست کردن ناهار بودم که گوشیم زنگ خورد گوشی رو از تو کیفم در آوردم دکمه تماس رو زدم سلام مامان سلام عزیزم خوبی مادر آهی کشیدم خدا رو شکر چیزی شده نرگس آره حالا ببینمتون بهتون میگم اتفاقا منم باهات کار داشتم اگر میتونی الان بیا خونه ما بهت بگم باشه ناهارم رو بزارم میام... سلام من مهلا ام ۲۰ سالمه داستانم برمیگرده به زمانهایی که بچه بودم و ۱۵ سالگیم از همون بچگی انگار سرنوشتم بد نوشته بود تا چشم به دنیا باز کردم فهمیدم بابام دوتا زن داره و من از زن اول بودم و بابامو خیلی کم میدیدم و اینقدر باهم غریبه بودیم که وقتی میومد پیشمون من روسريمو میپوشیدم ما تو روستا زندگی میکردیم و تو یه حیاط دوتا خونه بودیم یکیش ما یکیشم بابام و زن بابام و بچه هاش اصلا بابام پیش ما نمیومد از همون بچگی اسیب روحی بهم وارد میشد تا اون روزکه بابام رفت شهرو... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) قرصش رو با یه لیوان آب گ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) باشه ناهارت رو بذار بیا، کارت دارم. - باشه چشم امروز می‌خوام قیمه بپزم. قابلمه رو روی گاز گذاشتم و رو کردم به ناصر. _ ناصر جان، من یه دقیقه برم خونه مامانم، زود برمی‌گردم. _ باشه، برو. سریع چادرم رو سر کردم و راه افتادم. زنگ در خونه‌شون رو زدم، صدای مامان از پشت گوشی اومد. _کیه؟ _ منم مامان، باز کن. در باز شد. رفتم تو - سلام مامان جون، خوبی؟ چی شده؟ اینطوری که گفتی بیا دلشوره گرفتم مامان لبخند آرومی زد _ سلام عزیزم چیز خاصی نیست، بشین میخوام باهات حرف بزنم نشستم کنارش و کامل چرخیدم سمتش. _جانم؟ مامانم نفس بلندی کشید _ جانت بی بلا… دیروز که با زینب اومدی اینجا، رفتارتو باهاش دیدم. و دیدم که زینب چطور مقاومت کرد که کار اون دوستش رو لو نده چشم‌هاش رو ریز کرد _ اسمش چی بود؟ _ ترانه. - آهان، همون، ترانه. ببین مادر، دیشب تا صبح خوابم نبرد. هی با خودم فکر کردم چرا زینب باید با یه همچین دختری دوست بشه؟ چرا باید بهش این‌قدر اعتماد کنه؟ از یه طرفم، اگه این قضیه رو برادر شوهرت بفهمه، بیا و ببین چه شری به پا می‌شه! مخصوصاً که ماجرای زن دوم دامادش هم از خونه تو دراومد و الان تو رو مقصر می‌دونه. نفس عمیقی کشیدم - مامان، من همه اینا رو می‌دونم. خودمم دیشب نخوابیدم. مشکل اینجاست که نمی‌دونم باید چیکار کنم. امروز رفتم مدرسه، خانم مدیر زینب و ترانه رو آورد. اگه بدونی این یه ذره دختر، ترانه، چقدر پررو بود… هرچی باهاش صحبت کردن، تهدیدش کردن که بگه جریان النگو چیه، با خونسردی تمام هیچی نگفت! مامان با لحنی محکم اما مهربون گفت: - گفتی نمی‌دونی باید چیکار کنی؟ الان بهت می‌گم. زل زدم تو چشماش. - با دخترت رفیق شو، نرگس… دوستش باش. باهاش بازی کن، حرف بزن، براش وقت بذار. کاری کن که بتونه بهت اعتماد کنه. ساکت، چشم ازش برنمی‌‌دارم. مامانم ادامه داد: - تو بیشترین وقتتو برای ناصر گذاشتی. خب، این خیلی خوبه! بچه‌هات هم ازت یاد می‌گیرن که متعهد باشن، و پای زندگیهاشون وایستن. ولی خب، حق دارن که مامانشون وقتش رو برای اونا هم بذاره. حق دارن که بشینن با مامانشون بازی کنن، درد دل کنن، رازاشونو بگن. کمی مکث کرد و آروم‌تر گفت: - اگه تو سنگ صبورشون باشی، اگه گوش شنوایی برای حرفاشون داشته باشی، دیگه دنبال کسی مثل ترانه نمی‌رن… با شنیدن این حرفها از مامانم به فکر فرو رفتم. حق با مامانمه... سلام من مهلا ام ۲۰ سالمه داستانم برمیگرده به زمانهایی که بچه بودم و ۱۵ سالگیم از همون بچگی انگار سرنوشتم بد نوشته بود تا چشم به دنیا باز کردم فهمیدم بابام دوتا زن داره و من از زن اول بودم و بابامو خیلی کم میدیدم و اینقدر باهم غریبه بودیم که وقتی میومد پیشمون من روسريمو میپوشیدم ما تو روستا زندگی میکردیم و تو یه حیاط دوتا خونه بودیم یکیش ما یکیشم بابام و زن بابام و بچه هاش اصلا بابام پیش ما نمیومد از همون بچگی اسیب روحی بهم وارد میشد تا اون روزکه بابام رفت شهرو... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ســلام ❤️صبح زیباتون بخیـر🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۳ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) باشه ناهارت رو بذار بیا،
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) با صدای مامان که گفت: «نرگس جان، پاشو برو خونتون، ناصر تنهاست.» از فکر بیرون اومدم و نگاهمو دوختم بهش. — باشه، الان میرم. داشتم به حرفای شما فکر می‌کردم... همه‌ش درسته، فقط دعا کن بتونم از پسش بربیام. کارای خونه، رسیدگی به ناصر، حالا اگه این قضیه رو هم اضافه کنم، وقت کم میارم. مامانم اومد تو حرفم: — خدا رو شکر دست و بالت بازه، یکیو بیار توی نظافت خونه و آشپزی کمکت کنه. حالا نخواستی هر روزم بیاد، هفته‌ای دو سه بار خوبه، هم خونه‌تو تمیز و مرتب کنه، هم چند جور خورشت درست کنه بذاری تو یخچال، خودتم فقط برنج درست می‌کنی. این‌جوری خیالت از ناهار و شام راحت‌تره و می‌تونی بهتر به بچه‌هات برسی. لبخندی زدم. — اینم پیشنهاد خوبیه! مامان سری تکون داد و گفت: — برو همه اینا رو توی یه دفتر بنویس، برنامه‌ریزی کن و همتت رو بکار بگیر که فقط تو حرف نمونه! بهش نزدیک شدم، دست انداختم دور گردنش، صورتشو بوسیدم و گفتم: — ممنونم از راهنماییات، مامان. لبخند قشنگی زد. — منم ازت ممنونم! ماشاالله هرچی تو بچگی و نوجوونی اذیت کردی، حالا عاقل شدی. یه چیزی هم بگم، ناراحت نمیشی؟ جانم بگو من هیچ وقت از حرفهای شما ناراحت نمیشم مامانم تبسمی زد یه وقت نگی مامانم به جای اینکه بیاد کمکم، میگه یکیو بیار! به جون مامان، کمرم خیلی درد می‌کنه، فقط می‌تونم بچه‌هاتو نگه دارم. به علی‌اصغر و زری هم گفتم که من، بچه‌هاتونو نگه می‌دارم، ولی نمی‌تونم تو کارای خونه کمکتون کنم. لبمو گاز گرفتم و کشدار گفتم — وااای مامان، این چه حرفیه؟! من کی ازت توقع دارم بیای خونه‌مو جارو کنی و ظرف بشوری؟ همین که حواست به زندگیمونه، یه دنیا ازت ممنونم. الانم کلی حرفای خوب زدی، ان‌شاءالله میرم و با توکل به خدا شروع می‌کنم. اگر کاری نداری من برم — نه قربونت برم، برو عزیزم، خدا پشت و پناهت. ازش خداحافظی کردم و اومدم خونه. هنوز پامو درست نذاشته بودم تو، که ناصر با دلخوری گفت: — ساعتو نگاه کن! این بود زود اومدنت؟ سرمو چرخوندم سمت ساعت. عقربه‌ها یازده و نیمو نشون میدن. رو کردم بهش: — ده و نیم رفتم، الان یازده و نیمه. فقط یه ساعت پیش مامانم بودم. با دلخوری جواب داد: — یه ساعت برای منی که تک و تنها تو خونه نشستم، کمه؟ دیدم اگه جواب بدم، بحث کش پیدا می‌کنه. برای اینکه تمومش کنم، رفتم کنارش نشستم و لبخند زدم. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا