eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
779 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
نام شفایافته: محمد.س اهل: اصفهان نوع بیماری: آسم بر اثر استشمام گاز شیمیایی در جنگ و عدم داشتن قدرت تکلم باید دل را بردارم و راهی شوم. زندگی چیست؟ جز امیدهای برباد رفته؟ درد و بیماری؟ عجز و التماس؟ درد که بجانت بیفتد و چون خوره گوشت و استخوانت را بجود و بخورد و خورد و خمیرت کند، تازه می‌فهمی که مرگ هم نعمتی است که باید مغتنم شمرد. مدتهاست که غم مرموزی توی دلم پنجه انداخته و سردی مایوس کننده‌اش را با همه وجود حسّ می‌کنم. می‌دانم که درمان فایده‌ای ندارد و من دیگر خوب شدنی نیستم. این واقعیتی است که تردیدی در آن نیست. باید بپذیرم، که می‌پذیرم. دکترها معتقدند که اگر به خارج اعزام شوم، شاید ثمری داشته باشد. اما من قید رفتن به خارج از کشور را برای رسیدن به این شاید احتمالی می‌زنم و دل را برداشته و راهی مشهد می‌شوم. برای رسیدن به حالی خوش تن به سفر می‌سپارم که حال خوشی ندارم و هر آن ممکن است شدت درد مرا از پای درآورد. پس این شاید، بایدی دور از ذهن و باور نیست که ممکن است این آخرین سفر من به مشهد باشد. من یک بدهی نداده به همسر و پسرم داشتم که لازم بود قبل از سفر آخرتم آن را پرداخت کنم. بدهی من قول سفرمشهدی بود که قبل از رفتنم به جبهه به آنها داده بودم. - از منطقه که برگشتم قول می‌دهم ببرمتان به مشهد. هم زیارت است، هم سیاحت. اما برگشت من از جبهه دست خودم نبود. مرا بی اذن خود آوردند. قرار بود تا پایان عملیات بعنوان بیسیم‌چی در کنار فرمانده بمانم و او را تنها نگذارم. که این کار را کردم. اما نه در جبهه، در بیمارستان. هر دو با هم شیمیایی شدیم و به شهر خودمان برگشتیم. قول و قرارمان به ماندن در خط مقدم و در کنار هم جنگیدن با دشمن تا آخرین نا بود، ولی جنگ قول و قرار نمی‌شناسد. ترکش و توپ و خمپاره که بیاید، همه امیدها و قرارها با هم از بین می‌رود. و از ما چنین شد. وقتی دشمن منطقه را بمباران شیمیایی کرد، همه گردان از هم پاشیده شدند. عملیات لغو گردید و من و فرمانده نیز باجبار به پشت جبهه منتقل شدیم. تصور من بر این بود که تا شروع دوباره عملیات، حالم بهتر خواهد شد و دوباره به منطقه بر خواهم گشت. اما نشد. مجروحیت شیمیایی سخت‌تر از مجروح شدن با ترکش و گلوله است. این بی‌کردار آدم را ذره ذره از پا در می‌آورد. چنان سرفه‌ای بجانت می‌اندازد‌ که از زندگی و ماندن در دنیا سیر می‌شوی. جراحت سینه‌سوز بمب شیمیایی هر دوی ما را شهرنشین کرد و آرزوهایمان را بر باد داد. انگار که مردیم به آن و لحظه‌ای، نه آنگونه که خود خواستیم، با زاری و درد و حرمان. درد مثل خوره به جانم افتاده بود و مرا از درون می‌کاست. گلویم از شدت سرفه ورم کرد و دیگر قادر به سخن گفتن نبودم. حتی کلامی کوتاه. روزی که دکتر آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت باید برای معالجه عازم آلمان بشوم، فهمیدم کارم دیگر تمام است. مثل پرستوی آشفته که عطش آواز دارد، میل به فریاد داشتم. از ترس عرق توی خطوط پیشانی‌ام ولو شده بود و بصورت قطره‌ای از کنار ابرویم فرو می‌چکید. مثل این بود که توی وجودم رنگ غم پاشیده باشند. بوی غصه داشتم و از نگاهم درد می‌بارید. در این حرمان درد و اندوه و ناامیدی و در این واپسین لحظات مانده از زندگی‌، با خود اندیشه کردم که بهتر است به قولم عمل کنم و ناکرده پیمان، از دنیا نروم. پس دل را برداشتم و راهی شدم. هفت روز قرارمان به ماندن بود و من نذر هفته‌نشینی شبانه در بارگاه امام بستم. در این هفت روز اجازه ندادم به همسر و پسرم ‌بد بگذرد. دوست نداشتم درد من سدی در برابر شادی آنها باشد. پس همه تلاش خود را کردم تا خاطره خوشی از آخرین سفر همراهمان در ذهن و یادشان بماند. هر ابر خیال ناخوشی که در آسمان ذهنشان می‌نشست، با لبخند پس می‌زدم و اجازه نمی‌دادم دمی گرد کدورت بر سیمایشان بماند. شبها که خسته و کوفته به هتل بر می‌گشتیم، من راهی حرم می‌شدم و تا صبح در کنار پنجره فولاد بست می‌نشستم. هربار که همسرم می‌خواست همراهم بیاید، اجازه اینکار را به او نمی‌دادم. دوست داشتم با خود و عهد و قراری که با امام برای این شب‌نشینی‌ها بسته‌ام، تنها باشم. شب هفتم که قرار من و خدا و امام به پایان می‌رسید، اتفاقی عجیب افتاد. در کنار ضریح نشسته بودم و با خود و در دلم زیارتنامه می‌خواندم. مردی آمد و کنار من نشست. نگاهش را روی سر و صورتم ریخت و دهانش را کنار گوشم آورد و آرام پرسید: زیارتنامه می‌خوانی؟ با سر چواب مثبت دادم. لحظه‌ای سکوت کرد. آنگاه نگاه پر نیازش را به چشمانم ریخت و به آرامی گفت: بلندتر بخوان تا من نیز بهره ببرم. با اشاره سر و دست به او فهماندم که گلویم درد و ورم دارد و صحبت کردن نمی‌توانم. انگار حرف مرا نشنید. دوباره اصرار کرد و از من خواست که صدایم را بلندتر کنم تا او هم بشنود. باز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
! 🌷آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی‌خندید. هر چی به بابا و ننه ام می‌گفتم، می‌خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی‌گذاشتند. حتی در بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام خندیدند.... 🌷مثل سریش چسبیدم به پدرم که حتما باید بروم جبهه، آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می‌شود. آخه تو نیم وجبی می‌خواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام، رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی! بیا این را ببر صحرا و تا می‌خورد کتکش بزن! و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش در بیاید.» 🌷قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می‌داد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش در نیامد. نورعلی دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرمتنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم! 🌷به خاطر اینکه ده ما مدرسه راهنمایی نداشت، بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم تا اینکه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من می‌روم حلیم بخرم و زودی بر می‌گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمین گذاشتم و یا علی مدد! رفتم که رفتم. 🌷درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکترم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی! بیا که احمد آمده» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جا ماند. ! 🌿 🌾 🌸 🌱 🌷🌷🌷🌷🌷 🌺🕊🕊🕊🕊 🌴🍀 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🍀🍃🌸🍃🌺🍃🌷🌿🍃🌷
روایتی عجیب از شهید "سید حسن ولی" یکی از شهدای والامقام شهر آمل ، خواهر این شهید بزرگوار میگوید : سید حسن از دو کبوتر نگهداری می کرد که علاقه بسیاری به آنها داشت ، وقتی او دو دستش را باز میکرد کبوتران یک به یک روی دستانش می نشستند ، هر وقت شهید قرار بود به جبهه اعزام گردد این کبوتران تا بالای اتوبوسی که سید حسن قرار بود با آن روانه جبهه شود به پرواز در می آمدند و مجدداً به خانه بر می گشتند ! بعد از خبر شهادت سید حسن ، مادرش اصرار کرده بود دو کبوترش را با خود برای تحویل پیکر شهید ببرند ، بنابراین خانواده شهید وقتی داشتند برای تحویل پیکر شهید روانه بنیاد شهید می شدند دو کبوتر این شهید را هم با خود بردند ، وقتی آنها به بنیاد شهید رسیدند موقع تحویل پیکر ، مادرش با اشک دو کبوتر را بر روی سینه او قرار داد ، کبوتر سفید به محض دیدن پیکر بی جان شهید در دم جان داد و با شهید همراه گشت …😥😥😭 روحش شاد و راهش پررهرو باد.
سلام بر ابراهیم_201269163050.pdf
1.81M
📗کتاب زیبای سلام بر ابراهیم جلد ۲
✅ رضایت بده تا شهید شوم 🌷به رضایت پدر و مادرم خیلی اهمیت می داد، یکبار که مادرم به او گفت "دیگر نمی‌خواهم تو به جبهه بروی" حدود سه ماه در خانه ماند و جبهه نرفت. این مدت از شب تا صبح گریه می‌کرد. یک روز صبح دیدم که محمدرضا گریه کرده، گفتم: چرا گریه کردی؟ گفت: مادر اجازه نمی‌دهد که به جبهه بروم، اما من دارم دیوانه می‌شوم؛ برو به مادر بگو، دوست نداری بچه‌ات شهید شود اما دوست داری دیوانه شود؟!. رفتم و پیغام داداش را به مادرم رساندم؛ مادرم گفت: من که راضی نیستم او دیوانه شود، راضی هستم برود. 🌷آخرین باری به مرخصی آمد، روز قدس بود؛ بعد از راهپیمایی، سر سفره افطار محمدرضا دست مادرم را گرفت و گفت: مادر، همه آنهایی که جنگ رفتند؛ شهید شدند اما من شهید نشدم؛ می‌دانم تا شما راضی نشوید، شهید نمی‌شوم. امشب تا رضایت ندهید افطار نمی‌کنم. مادرم گفت: من راضی‌ام به رضای خدا. 🌷روز اعزام، روی او را بوسیدم، بوی خوشی می‌داد. گفتم: چقدر بوی خوب می‌دهی داداش. گفت: بوی بهشت است. او رفت و یک روز بعد از عید فطر در دهم خرداد سال 1366 به شهادت رسید. ؛ شهید 🍃🌺
💠 اعزام به چذابه 1 ✨اتاق مربی ها مثل همیشه شلوغ بود و همه در حال بحث و مباحثه بودند. آخه آقایان پا تو کفش روحانیت کرده بودند و به عنوان مربی عقیدتی و سیاسی به جبهه ها می رفتند و مسائل شرعی و عقیدتی و سیاسی را برای رزمندگان شرح و توضیح می دادند . ✨خسرو شامحمدی به عنوان رئیس واحد عقیدتی سپاه خوزستان وارد اتاق شد و بالحنی جدی گفت: برادران همین الان دستور رسیده که باید از پرسنل موجود یک دسته رزمی تشکیل بدیم و راهی جبهه کنیم, عملیات سرنوشت سازی در راه است هر که داوطلبه خودش رو معرفی کنه, باید تا صبح لیست را ببندیم و به ستاد قرارگاه اعلام کنیم. ✨ولوله ای داخل ساختمان راه افتاد؛ همه مشتاق این شدند که به جبهه برند من هم چون می خواستم از قافله عقب نمانم سریعا خودم را به برادر شامحمدی معرفی کردم و او ضمن اینکه مرا ثبت نام کرد به من تبریک گفت و اعلام کرد اولین چراغ را تو روشن کردی به عبارت دیگر ظاهرا من اولین داوطلبی بودم که نام نویسی کرده بودم. همچنان پیگیر باشید 👋 🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊
باران زده و هواے است موسیقے باغ بانگِ بلدرچین است پلکے بگشا و باز کن پنجره را هر بهار عطرآگین است 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🕊🕊🕊🕊🕊
دلتنگےلجباز ترین حس دنیاست هر چه برایش توضیح دهے بیشتر پاهایش را به فرش دلت میکوبد گریه میکند بهانه میگیرد نق میزند خسته میشود و خوابش میبرد امان از لحظه اے که بیدار شود داغ دلش تازه تر میشود بیچاره دلم . . . 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🕊🕊🕊🕊🕊
اَلسّلامُ عَلَيْكَ يا صاحِبَ الزَّمان(عج) 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، 🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ 🌹عَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ 🌹عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ 🌹عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
هرڪسی با هر شھیدے خو گرفت روز محشر آبرو از او گـرفت....😍 🌷شهید ابراهیم همت رفیق شهید صدرزاده بود و مصطفی چه زیبا شبیهش شد🌷
✅بالاترین تنبیه ✍وقتی حضرت موسی (ع) خواست به کوه طور برود کسی به او گفت : به پروردگار بگو این همه من معصیت میکنم،چرا من را تنبیه نمیکنی!؟ خداوند به حضرت موسی گفت، وقتی رفتی به او بگو: بالاترین تنبیهات این است که نماز میخوانی‌ و لذت نماز را نمی چشی... 📔آیت الله حق شناس(ره) ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞