حتما متن بالا رو مطالعه کنید👆👆🙏
#پارت_1
#رمان_انلاین_نرگس
به قلم #زهراحبیباله(لواسانی)
ساعت ۵بعد از ظهر زنگ کلاس خورد .. تا صدای زنگ رو شنیدم فوری دفتر وکتابهامو جمع کردم ریختم توی کیفم و از کلاس زدم بیرون .. اومدم تو حیاط منتظر شدم تا فریده ومریم هم بیان، آخه چون قدم کوتاه بود میز اول دم در کلاس میشستم، ولی مریم وفریده که قد بلند تر از من بودن میز آخر میشستن، من هرروز زودتر از کلاس میزدم بیرون تا اوناهم بیان باهم از مدرسه بریم خونه هامون.
اوناهم اومدن سه تایی راه افتادیم.
تو راه فریده از نامزدی خواهرش تعریف میکرد .. مریم از سربازی رفتن داداشش من از کار بابام میگفتم آخه بابام نیسان داره!میره میدون تره بار ، بار میزنه برای شهرستان.
همین جوری گرم صحبتیم رسیدیم درخونه هامون ماها باهم همسایه ایم.
درحیاط ما یه سوراخ کوچیک داره که یه بند گره زده ازش بیرونه، اون طرف بند هم گره خورده به قفل حیاط.
گره بند رو کشیدم ودر باز شد .
چشمم افتاد به پشت دراتاق .. دو جفت کفش دیدم یکیش اسپرت ویکیش پاشنه بلند وبراق.
_خدایا مهمون داریم یعنی کین .. دراتاق رو باز کردم و دیدم هاجر خانم عمه بابام با ناهید دخترش نشستن، هاج واج نگاهشون کردم! اینا اینجا چیکار دارن .. یه مرتبه متوجه سرصورت مامانم شدم، با ایما واشاره داره خودش رو میکشه که سلام کن.
به خودم اومدم با صدای بلند گفتم:
سلام.
عمه هاجر با خوشرویی ومهربانی گفت سلام نرگس خانم خوبی عمه!
سرم رو تکون دادم و گفتم .. بله خوبم.
اما ناهید دختر عمه هاجر لب ودهنش رو جمع کرد و با یه نگاه عاقلندر سفیه به من نگاه کردو آروم زیر لب گفت: سلام .
_نرگس جون مامان چرا اونجا وایسادی برو لباسهاتو در بیار...
#اشتراکی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📣📣توجه توجه به کسانیکه رمان بنده رو کپی میکنن⛔️⛔️⛔️
سلام
آقا یا خانمی واتساپی که داری رمان من رو در ده گروه واتساپی به نام داستانهای مفید کپی میکنی بنده نویسنده این رمان هستم و راضی نیستم
کار شما به منزله دزدی حساب میشه، چون من زیر همه پارتهام نوشتم کپی حرام و پی گرد قانونی الهی داره،
چون شما در پیام رسان خارجی فعالیت میکنید من نمیتونم پیگیری کنم ولی مطمئن باشید فردای قیامت ازتون نمیگذرم
لطفا کپی نکنید ⛔️ نه در واتساپ و نه در هیچ پیام رسان دیگه چه خارجی و چه ایرانی نگذارید
✅ زهرا حبیباله نویسنده رمان
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾
🍁
#پارت1 #اشتراکی
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #زهراحبیباله (لواسانی)
وارد سالن غذا خوری شدیم، میزهای چهار نفره و شش نفره با صندلی هایی که روکش پارچه ای به رنگ کرم قهوه ای کشیده شدند. چشم نوازی میکنند ، خدمتکاران آقایی که همه لباس فرم به تن مشغول کارن.
یکی از خدمه اومد جلوی ما
خوش امدید بفرمایید
آقا وحید، سرشو تکون داد
_ممنون
باچشم به دور تا دور سالن نگاه کرد. یه میز چهار نفره ته سالن انتخاب کرد، با اشاره سر، میزو نشون داد
بیا
با هم اومدیم به میز مورد نظرش که کنار پنجره بود، صندلی که پشتش به مردم میشد، برای من کشید بیرون، اشاره کرد
بشین اینجا
خودشم نشست رو به روم، مِنو غذا رو برداشت باز کرد، نگاهش رو انداخت به من
چی میخوری؟
بدون اینکه به مِنو نگاه کنم لب زدم
فرقی نمیکنه
سرشو تکون داد، مِنو رو بست
خدمتکاری که یه برگه و خودکار دستش بود، با روی گشاده اومد جلو
_چی میل دارید؟
دوتا باقالی پلو با ماهیجه بیارید
دوغ میل دارید یا نوشابه
رو کرد به من سرشو ریز تکون داد،
مثلا تو چی میخوری؟
آروم لب زدم
فرقی نمیکنه
دوتا نوشابه مشگی
سالا، ماست، زیتون پرورده کدومو میل دارید
سر چرخوند سمت من، نگاهی به من انداخت، دیگه با اشارام نپرسید
دو تا زیتون پرورده
خدمتکار رفت، وحید دستهاش رو گذاشت روی میز، خودشو کشید جلو،
_من رو ببین
از دستوری حرف زدن بدم میاد
اعتنایی نکردم
خیلی جدی، باتشر تکرار کرد
با توام میگم من رو نگاه کن
آروم سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم، تا به الان خوب ندیده بودمش، صورت استخونی خوش چهره ای داره، قدشم که یه بیست، سی، سانتی از من بلند تره، من صدو شصت دو سانتم ، به نظر میاد که صدو هشتاد نود باشه، جزو مردان خوش تیپه، تو دلم گفتن، چهار شونه بودن و خوش چهره گیشو قد بلندش، چه فایده ای برای سرنوشت و آینده من داره
حواست رو بده به من میخوام چند کلام حرف بهت بزنم، تا حساب کار دستت بیاد
وااای خدای من حالم از اینایکه فکر میکنن، عقل کاملن بهم میخوره، ادعا داشته باشی دستوری هم حرف بزنی، اصلا تو کَت من نمیره، تلاش کردم خودم رو نسبت به لحن تند و تهدید آمیزش بی تفاوت نشون بدم.
فهمیدی چی گفتم؟...
#اشتراکی
سلام به این کانال خوش آمدید🌹
عزیزانی که تازه عضو این کانال شدید. دقت داشته باشید که اشتراکی یعنی اینکه چندین قسمت از این رمان گذاشته شده که شما بخونید و اگر دوست داشتید برای ادامه رمان باید ۴۰ هزار تومان پرداخت کنید
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾
🍁
#پارت_2. #اشتراکی
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهراحبیباله (لواسانی)
تو صورت من دنبال چی میگردی؟ حرف من رو گوش کن
چقدر دلم میخواست بهش بگم، دارم نگاه میکنم ببینم زیگیل داری یا نه، ولی چون شناختی نسبت به عکس العملش نداشتم حرفم رو خوردم، نگاهم رو ازش گرفتم
انگشتش رو به تهدید گرفت سمتم،
من حرفم رو یک بار میزنم، هم نگاهت رو هم گوشترو، هم حواسترو بده به من، شیر فهم شد.
فقط نگاش کردم
صاف شد تکیه داد به صندلیش
_رامت میکنم،
سرش رو تکون داد
_صبر کن
فقط سکوت کردمو نگاش کردم
دوباره خودش رو داد جلو
گذشتهات رو با اون ننگی که بالا آوردی، فراموش میکنم، از امروزت برام مهمه،
ابروهاشرو داد بالا چشماشرو ریز کرد
اگر یه حرکت، فقط یه حرکتی که نباید انجام بدی، انجامش بدی، بلایی به سرت میارم که مرغهای آسمون به حالت گریه کنند...
فقط نگاش کردم
پیش خدمت غذا رو آورد، بشقاب غذاش رو کشید جلو شروع کرد به خوردن، دو قاشق خورد، رو کرد به من
بکش جلوت بخور
سرمو انداختم پایین آروم لب زدم
میل ندارم
چند قاشق دیگه خورد، سرشو گرفتم بالا،
هرچی هم که بشه آدم با شکمش قهر نمیکنه راه طولانی داریم بین راهم دیگه رستوان به این خوبی نیست، بخور غذاتو
گرسنم بود قصد خوردن هم داشتم ولی باگفتن کلمه ننگ به دامنت، واقعا اشتهام کور شد، نگاهم رو دادم به میز و سکوت کردم
نمیخوری نخور، اونجوریم به من زل نزن اشتهام کور میشه
تو دلم گفتم: وا! توهمم میزنه من کی به تو زل زدم
صورتم رو دادم سمت راست، دو تا آقا دارن غذا میخورن، سرچرخوخوندم سمت چپ
یه خونواده نشستن منتظرن غذاشون بیاد، دستم رو گذاشتم روی میز، سرم رو گذاشتم روی دستم، رفتم تو فکر
باید یه راهی پیدا کنم خودم رو برسونم خونه خاله کبری،
درسته که خاله واقعیم نیست، از دوستان صمیمی مامانم بود، ولی الان برای من تنها راهه، باید خودم رو برسونم کنگاور
باید کاری کنم که این تهمت از من برداشته بشه، چطور زن داداشم تونست با من این کارو بکنه
چه جوابی برای خدا و روز قیامت داره، واقعا اونهایی که تهمت میزنن حساب کتاب قیامت رو قبول دارن؟
برام جای سواله که این آقا با چه انگیزه ای حاضر شده با من ازدواج کنه، طرز حرف زدنش خیلی ناراحتم کرد،
ولی بهشم حق میدم، چون حقیقت زندگی من رو نمی دونه
آروم نفس سگنین و طولانی همراه با آه کشیدم، خدایا من خیلی بی پناهم ، جز خودت هیچ کسی رو ندارم خودم رو آیندم رو آبرم رو به تو میسپارم، کمکم کن بتونم بیگناهیم رو ثابت کنم.
ایکاش میتونستم همین الان همه چی رو برای این آقا که اسمش رفته تو شناسنامه من بگم،
ولی با برخوردی که با من کرد و حرفی که بهم زد، نمی تونم، تنها راهی که برام مونده فقط خودم رو برسونم کنگاور خونه خالم
با صدای کشیده شدن صندلی روی زمین به خودم اومدم، سرم رو گرفتم بالا، آقا وحید از پشت صندلی بلند شد، رو کرد به من
میرم سرویس یه ظرف یه بار مصرفم بگیرم این غذا رو ببریم تو راه گرسنت شد بخوری.
نگاهم رو دو ختم به قدمهاش که داشت به انتهای سالن نزدیک میشد با خودم گفتم الان وقتشه، یه دلم گفت: اما اگر نتونم چی؟
سرم رو گرفتم بالا ، خدای من، بهم جرات بده ، ضربان قلبم رفت بالا، نهیبی به خودم زدم، پاشو دیگه الان میاد
ایستادم، با ترس و لرز راه افتادم با شتاب قدمهای بلند و تند بر داشتم به سمت درب سالن، نرسیده به در خروجی برگشتم پشتم رو نگاه کردم، خدا رو شکر هنوز نیومده
خدای من انگار قلبم تو حلقمه، از شدت استرس حالت تهوع گرفتم، رسیدم به در بازش کردم موقع بستن در نگاهم رو دادم به انتهای سالن و میزی که سرش نشته بودی
نفسی کشیدم، خدارو شکر هنوز نیومده، با عجله خودم رو رسوندم به ایستگاه تاکسی که در پنجاه قدمیه رستوران بود
به خاطر تند راه رفتنو و استرسی که بهم وارد شده، نفسهام تند شده، نزدیک اولین تاکسی، چند ثانیهای ایستادم
تلاش کردم به خودم مسلط بشم که شک نکنه من فرار کردم، دو قدم برداشتم، سرم رو آوردم پایین از شیشه ماشین، رو به راننده ای که حاج اقای مسنی بود گفتم...
#اشتراکی
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
لینک پارتهای رمانهای کانال👇👇
#رماننرگس
#نویسنده: زهرا لواسانی(حبیبالله)
لینک پارک اول #اشتراکی رمان #نرگس👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
این رمان هزار و هفتاد پارت هست و تا پارت ۱۶۳ در این کانال گذاشته شده که شما بخونید که اگر خوشتون اومد و دوست داشتیدکل رمان رو یکجا بخونید. ۵۰ هزار تومان به شماره حساب 6037701089108903 واریز کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید. و یا اگر میخواهید تا پایان رمان، روزی دو پارت بخونید تشریف بیارید توی این کانال👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7
__________________________________
#حرمتعشق
لینک پارت اول #اشتراکی رمان حرمت عشق👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
این رمان تازه تموم شده و ۷۸۹ پارت هست و تا پارت ۴۴۸ در این کانال گذاشته شده که بخونید و اگر خوشتون اومد و خواستید تا آخر رمان رو بخونید ۵۰ هزار تومان به این شماره حساب 6037701089108903 لواسانی واریز کنید وکل رمان رو یکجا دریافت کنید🌸
______________________________
رمان آنلاین #نهالآرزوها👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
این رمان در حال پارت گذاری هست و روزی دو پارت صبح ها در این کانال پارت گذاری میشود🌸
رمان نهال آرزوها بر اساس واقعیت هست
______________________________
رمان #مرگتدریجییکرویا👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
لینک پارت👆👆 اول رمانی که به خاطرش به کانال دعوت شدید🌹
این رمان هر شب دو پارت در کانال گذاشته میشود
#توجه_توجه👇👇📣📣
عزیزان رمان #مرگتدریجییکرویا با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال #حقوقیدادِستان در این کانال گذاشته میشه🌹
این رمان بدون دخل و تصرف از طرف نویسنده با ارائه مستندات کاملا بر اساس واقعیت هست
بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست، داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
نرگس دختر دوازده ساله ای که به اجبار پدرش ازدواج کرد وبا سن کمش باردارشد.
و....
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7
#رمان_عاشقانه_مذهبی😍
#اشتراکی