eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
607 عکس
315 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_نوزده را از روی سرم بر می دارم و به برس درون دستم خیره میشوم. یادم نمی اید چرا دیوانه و
داخل دو پیش دستی شش پنکیک می گذارد و رویش سس شکالت می ریزد و روی میز چهارنفره می گذارد. هردو می شینیم بدون هیچ حرفی. آذر زیر چشمی نگاهم می کند. نگاه نگرانش خنده دار است. بیاید... منم صبر می کنم تاآقا جواد بیاد. هنوز می ترسد شازده اش را یک دفعه قورت دهم! دستش را می شوید و در حالیکه با دامن خشکش می کند می گوید: من میرم ژاکت بپوشم... یهو سردم شد! و پیش از خارج شدن ازآشپزخانه یک بار دیگر زیر چشمی نگاهم می کند. یحیی تندتند پنکیکش را در دهانش می چپاند و با استرس میجود. واقعا به خودش شک دارد؟! به صورتش خیره میشوم. رگه های سرخ و صورتی در سفیدی چشمانش حالم را منقلب می کند. نمی دانم چه بر سرم آمده. باریکه ی طلایی موهایم را پشت گوشم میدهم و می پرسم: خوبی! دوست دارم بدانم چرا دیشب به ان گودال رفته... چرا آن طور ضجه میزد؟! منظور ان صوت و کلمات چیست؟! پیش دستی ام را به سمت مرکز میز هول میدهم و می گویم: -فکر کنم بد خواب شدید! چنگالش را کنار میگذارد و میگوید: نه خوبم! چیزی نیست! از جا بلند می شود و از آشپزخانه بیرون می رود. سرم را بین دو ددستم می گیرم و چشمانم را می بندم..." التماس دعا، نگاهی هم به ما کنید!" ته دلم می لرزد... چقدر بدعنق است! چند لحظه صبر نکرد تا سوالم را بپرسم... یلدا عینک افتابی اش را روی موهایش بالا میدهد و به گنجشک کوچکی که روی شاخه ی درخت نشسته نگاه می کند. میگوید: ساکت شدی محیا! -من؟! نه! لبخند میزند: من تورو میشناسم... 🍃🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🌹🍃🌸🍃🌹🌸🌹🍃🌹🌸🍃🌹 بزرگواران به زودی رمان زیباو در این کانال گذاشته میشود لطفا لفت ندید🙏🌹