میان #خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بی آشیان در آوردیم
وجب وجب تنِ این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره ی #نیمه جان در آوردیم
به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت #جـوان در آوردیم
چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
زِ خاک تیره ولی #استخـوان در آوردیم
شما حماسه سرودیت و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم و #نـان در آوردیم
برای اینکه بگوئیم با شما بودیم
چقدر از خودمان #داستان در آوردیم
و آبهای جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و #زبان در آوردیم
#شهدای_تفحص_شده
#یادشون_با_صلوات
☘☘
کف دست بریده اشو دیدم ... یه نگاه چپ بهش انداختم با غیض گفتم : اگر شما کار نکنی کسی نمیگه فلجی یا اگر حرف نزنی کسی نمیگه این خانوم لال تشریف دارن .
چونه ظریفش شروع کرد به لرزیدن اما جلو خودشو گرفت که گریه نکنه .
بتادین رو خالی کردم کف دستش و گاز استریل رو فشار دادم که اخش رفت هوا . خواست دستش رو از دستم بیرون بکشه محکم مچ دستش رو گرفتم و توپیدم بهش : بشین سرجات،لج کنی کارت راه می افته یا دل من به حالت میسوزه ؟
پر بغض لب زد :حالم ازتون بهم میخوره .
دست ازادم یه لحظه از شنیدن حرفش رفت بالا :بگو غلط کردم .
اشک از صورتش روان شده بود ولی حاضر نبود کوتاه بیاد: میگی غلط کردم یا نه ؟ ....
چشمای خیسش همین طور اشک ریزان نگاهم می کرد اما دریغ از یه کلمه ببخشید یا غلط کردم. محکم شالشو ول کردم و وقتی چشمم به دستش خورد دیدم روی گاز استریل پر خون شده از بس فشار دادم کار از پانسمان رد شده بود محکم دستش رو ول کردم و از جلوش بلند شدم .
رو کردم سمت صدیقه خانوم که مضطرب داشت نگاهم می کرد : ببرش درمانگاه بخیه کنن دستشو کار من نیست .
راهی طبقه بالا میشدم که صدای هق هق گریه اش بلند شد .
از شنیدن صدای گریه اش ضربان قلبم دو برابر شد♥️ یه بخیه ساده خوراک کار خودم بود اما دلم نمی اومد درد کشیدنش رو ببینم🌱 از طرفی غرور مسخره اش که حاضر نبود یه ببخشید بگه عصبیم کرده بود ....
ادامه #داستان جذاب مهسیما👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4206690776C521e60d745
زودتر بیا که نخونی از کفت رفته🤷♀