eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
778 عکس
402 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا برگزفته از زندگی واقعی - شما بیست دقیقه وقت دارید صحبت کنید میشنوم .... بدون اینکه سرشو بیاره بالا شروع کردن صحبت کردن ... _ اسمم الهام، از ۱۶ سالگی عشق ازدواج داشتم، خانواده مذهبی بودن و هر خواستگاری برام میومد نه نمیگفتم ... همیشه تو رویام سه تا بچه داشتم، دو تا پسر که اسم یکیشون ایلیا یود اسم یکیشون علی دخترمم هستی، با این رویام زندگی میکردم ... دختر دوم خانواده بودم و رسم بر این بود که اول دختر بزرگ ازدواج کنه، وقتی ۱۸ سالم بود تازه دیپلم گرفته بودم و کلی خواستگار داشتم و به همه میگفتم بله، ولی پدرم میگفت نه، مادام سر نماز به خدا التماس میکردم منو برسونه به زندگیم ... تا برام خواستگار اومد، یازده سال ازم بزرگتر بود اسمش حسین بود قاری قرآن بود و کارمند شهرداری، بور بود و قدش م از من کوتاه تر بود، چون من خیلی قدم بلندِ. خونه رو ریختم بهم، جیغ و داد و بیداد که من می‌ترشم، خواهر بزرگمم گفت بیا درس بخونیم گفتم من نمیخوام بترشم شوهر میخوام ... بابام عصبانی لوله جاروبرقی رو برداشت منو بزنه مامانم جلوشو گرفت و دو هفته این دعوا ادامه پیدا کرد تا پدرم کوتاه اومد که من زودتر از خواهر بزرگم ازدواج کنم، دنیا مالِ من بود، فقط به این فکر میکردم که چه بچه هایی بدنیا میارم و چقدر قشنگ زندگی میکنم ... روز عقدم فکر میکردم فرشته‌های آسمونی دور پارچه مو گرفتن و دارن برام قند میسابن ... خوشحال بودم و انگار دنیا مالِ من بود بدون اینکه اصلا توجهی به حس خواهر بزرگترم داشته باشم ... دو هفته بعد از عقد من، برای خواهرم خواستگار اومد و اونم قبول کرد، خواهرم بیشتر دوست داشت درس بخونه ولی این‌کار من باعث شد به ازدواج تن بده، پسره هم مرد خوبی بود و هر دو نامزد کردیم ... اینقدر خوشحال بودم انگار خدا منو حسین و تنهایی از بالای آسمون سُر داده رو زمین تا عاشق هم باشیم ... نوزده روز از عقدمون گذشت و وارد فرهنگ خانواده‌ها شدم دیدم اون چیزی که فکر میکردم و تو رویاهام بود با واقعیت فرق داره ... من محجبه بودم و اون میخواست تو جمع فامیل روسری از سرم بردارم و تو جشن هاشون برقصم ... منم سفت چادرمو چسبیده بودم ... رفتیم شمال، اتاق به اتاق دنبالش میگشتم آماده شیم بریم عروسی دخترخاله‌ش، در یکی از اتاق هارو باز کردم که یدفعه دیدم با دخترخاله‌ش رو یه تخت نشسته و داره برای حسین کراوات میبنده، تا منو دیدند یدفعه رنگشون پرید گفت رو کرد به دختر خاله الی بلده، الی بیا کراواتم رو ببند کَتی از بچگی عاشق حسین بوده ولی خانواده ها مخالف بودن و من اونو اونشب اونجا از زبون یکی از دخترخاله‌هاش شنیدم ... کپی از داستان های کانال پیگرد قانونی دارد❌❌❌ 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁