eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
607 عکس
310 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_بیست_شش یلدا نگاه معنادارش را از صورتم میگیرد. شاید فهمیده چه چیز فکرم را مشغول کرده
که دیگر چیزی که"حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم... سعی کردم که "خودم" را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار مانده ام. البته آن چه که انسان مینویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست همه ی هنرها این چنین هستند کسی هم که فیلم می سازد اثر تراوشات درونی خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آنگاه این خداست که در آثار او جلوه گر میشود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است.". لپ تاپم را می بندم و به بدنم کش و قوس میدهم. پدرم ازبالای عینک نگاهم می کند و روزنامه اش را ورق میزند. سه روزی میشود که به تهران آمده اند. نگاهش دستم را بی اراده سمت شالم می کشاند. حضورش باعث می شود که خودم را جمع و جور کنم! آذر با یک سینی از بستنی میوه ای در ظروف کریستالی می اید و روی مبل با حرکتی ضریف می نشیند. یلدا با پا لگدی آرام به پایم می زند و میگوید: بسه دیگه کور شدی پای لپ تاپ! پدرم یک تا از ابروهایش را بالا میدهد و می پرسد: بابا چیکار می کنی؟! ازیه ساعت پیش سرتو کردی اون تو! کوتاه جواب میدهم: -تحقیق می کنم! عمو سهمش از بستنی را بر می دارد و میگوید: باریکلا راجع به چی؟! یحیی باملایمت به لپ تاپم نگاه می کند و لبخند میزند. ازهمان هایی که تحقیق درمورد یه ش*ه*ی*د. مادرم زیرگوش اذر چیزی میگوید و هردو ریز می خندند! ازجا بلند می شوم و کنار یلدا روی کاناپه می نشینم. یلدا ظرف کوچک براق را دستم میدهد و میگوید: توفضایی ها! حق بااوست! چند روزی می شود حالم منقلب شده! چیزی آزارم میدهد. یک سوال!