زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_یک چقدر مهربانم ها! دوباره به مچ پایم نگاه می کنم. فکرم راحسابی مشغول کرده. صدایی ازپشت
#قسمت_صد_و_دو
من آرادم. آراد گودرزی!
چی چیه؟! آرده؟! دردلم میخندم! حالا برنج یا گندم؟! لبخندم را بایک سرفه
جمع می کنم
-آقای گودرزی! خوش بختم!
دستش را به طرفم دراز می کند:
شماهم ایران منش!بله!
به دستش خیره میشوم. باکمی مکث دستش را عقب میکشد.
عذرمیخوام!نه عیب نداره
چه کتابی هست؟! و با سر به کتابم اشاره می کند.نه!
-سهراب سپهری
واقعا؟! من خیلی ازشعراش سر در نمیارم!
به نظر نمی آید مریض باشد، بااوخداحافظی می کنم و از محوطه بیرون می روم.امدم خانه.
یلدا بااسترس لبش را تندتند میجود و پایش را تکان میدهد. خیره به چشمان
عسلی اش میخندم
-چته!
چرا نیومدن؟ دیر کردن!
اخم بانمکی می کند و یکبار دیگر خودش رادرآینه دید میزند.هول شوهریا! قرار بود هفت بیان...الان هفت و سه دقیقه اس!
محیا! روسریم. بهم میاد؟!
صدای آیفون جیغش رابلند می کند! غش غش میخندم و دراتاق راباز می کنم که صدبار پرسیدی ...عااااره عاره!
یلدا سریع میگوید:
محیا این لباست دیگه واقعا یه جوریه!
تو فعلا به مستر سهیل فکر کن!