eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
609 عکس
312 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_دو من آرادم. آراد گودرزی! چی چیه؟! آرده؟! دردلم میخندم! حالا برنج یا گندم؟! لبخندم را ب
یک شومیز گشاد چهارخانه آلبالویی، آستین سه ربع تا روی کمر شلوارم پوشیده ام .یلدا التماس می کند: بخدا مثل مرداس لباست! خیلی کوتاهه! مث پیرهن شلوار یحیی ست! بیا حداقل تونیک بپوش! دهن کجی می کنم و از اتاق بیرون میروم. موهای روشنم زیر شال پارچه ی حریر و قرمز رنگ، نگاه عمو را خشک می کند. شلوار لوله تفنگی آبی روشن و کفش اسپرت رو فرشی. آذر با چند قدم بلند سمتم می پرد و دم گوشم میگوید: آخه لبخند دندون نمایی میزنم و جوابی نمیدهم. عمو در را باز می کند و سهیلا دختر جون! این چیه! خوب نیست بخدا! یه مدلی شدی! حاج حمید داخل می آیند. سهیل مثل گل انار ، سرخ شده! دسته گل بزرگ و چشم پرکنی دردست گرفته. بعداز سلام و احوال پرسی می نشینند و من هم کنار آذر می ایستم. سهیلا چپ چپ به سرتاپایم نگاه می کند. سینا باپشت دست عرق پیشانی اش را می گیرد. احساس می کنم درتلاش است مرا نبیند! پوزخند میزنم و به سارا نگاه می کنم. آرایش ملایمی کرده و رویش را گرفته. بعد از صحبتهای خسته کننده سهیلا میخندد و میگوید: گلومون خشک شدا...چایی! همان لحظه یحیی از اتاقش بیرون می آید. چشمهای سرخ و اخم همیشگی اش یک لحظه دلم را می لرزاند. جذابیت ظاهری اش واقعا دل فریب است! با حاج حمید، سهیل و سینا دست میدهد و خوش آمد می گوید. چندان خوشحال به نظر نمی رسید. حاج حمید می پرسد: یحیی بابا گریه کردی؟! یحیی خونسرد جواب میدهد: نه سر درد داشتم. عذرمیخوام طول کشید تا بیام. داشتم حاضر میشدم. صدایش گرفته و به زور شنیده میشود. یلدا به لاخره از اتاق بیرون می آید و باگونه های سرخ و چشمهایی ریز ازخجالت برای آوردن چای به آشپزخانه می رود. یحیی دنبالش به آشپزخانه میرود. میخواهم مرا ببیند. هر طور شده! از اتاق که بیرون آمد، نگاهش حتی یک لحظه نلغزید. می گویم: -میرم شیرینی بیارم