زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سی_هفت به لپ تاپش اشاره و حرف راعوض می کند: حتما بخونیدشون!. فتح خ*و*ن تموم شد؟! کتاب
#قسمت_صد_و_سی_هشت
واقعا؟! همین؟
اخم ظریفی میان ابروهای نازک و مدادکشیده اش میدود بله مگه حرف دیگه ای هم باید زده شه؟!
نه! فقط پرسیدم...
پشتش را می کند و دوباره مشغول کارش میشود. کمی از آب را سر می کشم و
لیوان را در ظرف شویـی میگذارم. به پذیرایی برمی گردم و روی مبل می نشینم.
یحیـی از دستشویی بیرون می آید و درحالی که استین هایش را پایین میدهد،
زیر لب ذکر میگوید! حتم دارم وضو گرفته. بی اختیار لبخند می زنم و منتظر
می مانم. جلو می آید و سرجای قبلی اش می شیند.
خب! داشتید می گفتید!.
-همین... کلا میخوام کمکم کنی... نمی دونم چم شده! توی یه چاه افتادم و
سردرگمم. اصن نمی دونم کی هستم!
دوست دارید جز کدوم گروه باشید؟!
-معلومه!
میخوام به زبون بیارید.
دوست دارم جز گروهی باشم که منزل به منزل توی ذهنم باهاش حرکت کردم و به
کربلا رسیدم!
چرا؟
-چون. چون خوبن.
ازکجا اینو میفهمید؟!
جمله ام را کامل می کند: و چون برای رضای خدا قدم برمیدارن! حتی سفر اخر چون پاکَن... چون اهل بیت رسول خدا ص هستن! چون صادق ان و...
و فتح خونیشون بخاطر رضایت خدا بوده! چون به اطاعت از امر و چیزی که
بالاسری براشون مقدر کرده پیش رفتن و از تمام هستیشون گذشتن! به عبارت
امروزی، قهرمانن. اسطوره های تکرار نشدنی! درسته؟!
سرم را تکان میدهم.
دخترعمو! دوست دارید اسطوره باشید؟!
گنگ به جلد کتاب زل میزنم: یعنی چی؟.. چطوری؟
راحته. ولی اول باید بخواید! گرچه ممکنه اوایلش سخت باشه.