زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سی_چهار کند و میگوید: دوست ندارم بدونم دقیقا چیکاره ای! من به فکرم اعتماد دارم نه به چش
#قسمت_صد_و_سی_پنج
دهنتو ببند! بدبخت ازحسودیت وایسادی داری چرت و پرت میگی! ...یحیی کوله ام رو می گیرد وبه طرف خودش میکشونه
فکش میلرزد.
تامن هستم تو صداتو توخیابون بلند نکن! فهمیدی؟!
شوکه به چشمهایش خیره میشوم. کوله ام را به دنبال خودش تاکنارخیابان
میکشد. دستش را بلند می کند و میگوید: یه دربست براتون تاخونه میگیرم.
انتظامات دانشگاه خبر داره این مزاحمت ایجاد میکنه؟!
هاج و واج به ماشینهایـی که ازجلویمان رد میشوند نگاه می کنم. منظورش را
نفهمیدم!
باخشم میگوید: بعضیا از سکوتت سو استفاده میکنن! مشکل ح*ز*ب ال*ل*ه*ی ها
همینه.
تراژدی بدیه!
یک سمند نارنجـی می ایستد. یحیی ادرس را به راننده میدهد پول راحساب می
کند. درماشین راباز می کند تا بشینم. نگران می گویم:
-نزنتت!
ابروهایش بالا میرود! باتعجب به درماشین زل میزند.
نه! خداحافظ.
سوار میشوم و در را میبندد. هرچه باشد همبازی ام بوده! نباید بلا یی سرش
بیاید! آراد یک احمق روانی است. دلم شور می افتد. به کتاب دستم خیره
میشوم، جلدش تاشده. از استرس در دستم مچاله اش کردم. از پنجره ماشین به
پشت سر نگاه می کنم. نکند اتفاق بدی درراه باشد.
یحیـی لپ تاپش را باز می کند و مقابلم میگذارد. توی فایل ش*ه*ی*د دات کام
برید، دوجلد دیگه از کتابای آ*و*ی*ن*ی هست.
نگاهش می کنم.
به تلخی لبخند می زند: هیچی فکر نکنم دیگه مزاحم شه. فقط یه سری.... میشه بگی امروز چی شد؟!
حرفاش برای من سنگین بود. دلو می سوزوند.
-مثال چی؟!
مهم نیست...کتاب رو بخونید!