زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سی درکدام سپاه باشم! سپاه حسین یا گرگ صفتان! چندقدم جلو می روم و آراد هم تقریبا با چن
#قسمت_صد_و_سی_چهار
کند و میگوید:
دوست ندارم بدونم دقیقا چیکاره ای! من به فکرم اعتماد دارم نه به
چشمام!
حرفش دلم را میلرزاند، باورم نمی شود! یعنی نمیخواهد حتی ذره ای شک کند؟!
پشتش را به اراد می کند و روبه من میگوید:
ماشین یکم بالاتر پارکه؛ برید سوار شید.
اراد بامشت ضربه ای به شانه اش میزند و بلند میگوید: وایسا بینم! چی چیو
سوار شه؟ میگم چرا خانوم دیگه محل نمیده! یه جوجه رنگی پیدا کرده!
لبم راباترس میگزم و می گویم: بس کن آراد!
چهره ی یحیـی درهم میرود: میشناسیش محیا؟!
محیا؟! اسمم را! چی شد؟! اراد بند فکرم را پاره می کند:
بله که میشناسه! هم کلاسیشم، دوم رفیقشم؛ سوم مابهم علاقه داریم.
سرجایم خشک میشوم. چرا مزخرف میگوید. دهانم راباز می کنم و بزور می گویم:
یحیی...گوش نکن! آراد ادامه میدهد: اهااا! الان یادم اومد؛ محیا می گفت یه
پسرعموی روانی دارم! فکر کنم تویـی درسته؟! هی می گفت انگارکوره...
ازخود راضیه! عقب موندس، دیوونم کرده! میخواست حالتو بگیره اقایحیی.
نمی دونم چی شده که میخواد سوار ماشینت شه. پس کورا هم میتونن ناقلا بازی
درارن اره؟!
یحیـی یا یک خیز نرم و سریع بر میگردد، یقه ی اراد را میگیرد و کمی بلندش
می کند. پیشانی آراد را تقریبا به پیشانی خودش میـچسباند. نگاهش خیره در
مردمک های لغزان آراد مانده
ببین اقا اراد! تاصبح بشینـی داستان ببافـی برام اهمیت نداره! کاش
چهارسال پیش بود جواب حرفتو یجوری می دادم که دیگه نتونـی دهنتو باز کنی!
یقه اش را ول می کند و به عقب هولش میدهد.
نگاهم می کند و باغیض میگوید: مگه نمیگم برید!
سرم راپایین میندازم و چندقدم برمیدارم که آراد دوباره میگوید: باشه..
ولی یادت نره! این خانومی وقتی مختو گذاشت توفرغون یهو ولت میکنه ها!
تو می مونیو حوضت! یحیـی کوچولو..!
قلبم ازتپش می ایستد. برمیگیردم و بلند می گویم: