eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
610 عکس
308 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سیزده شد فهمیدم چه درسردارد! قاشقم را پراز سوپ می کنم و دوباره درکاسه بر می گردانم. زی
باوجود یکدفعه ای بودن مطلب. راستش ماهم بدمون نمیاد یحیی... متوجهید که؟! اذر- بله بله. سهیلا- خب فکر کنم سارا هم باید حداقل یه نظر کوتاه بده! لبهایم را با حرص روی هم فشار میدهم و به لبخند کذایـی سارا زل میزنم سرش راپایین میندازد و میگوید: خب. راستش... چی بگم؟! عمو- هیچی نگو دخترم! سکوت علامت رضاست! همان شب در خانه یحیـی با موضوع خواستگاری مخالفت کرد و بحث بینشان بالا گرفت. نمی دانم چرا دل من هم خنک شد. تصور حضور سارا کنار یحیـی آزارم میداد. او رادوست داشتم؟! رفتم تو فکر! چرا من او را دوست دارم یحیی از بچه گی من و آزار می داد الانم با بی محلی هاش آزارم میده؟! محال است! من از او کینه ی چندساله دارم. اولین بار سر همان بحث صدایش را بالا برد قیافه اش دیدنی بود! خودش را بی ارزش خواند و تاکید کرد چرا نظرش هیچ اهمیتی ندارد؟ بدون مشورت با او اقدام کرده اند و این برایش سنگین بوده. خواستگاری سارا منتفی و در دلم عروسی به پا شد! رابطه ی خوب سهیل و یلدا دوام چندانی نیاورد. اواسط اسفند یلدا با قیافه ای گرفته به خانه برگشت و لام تاکام به سوالها جواب نداد.یلدا خودش را دراتاقش زندانی کرده واجازه ملاقات به کسی نمی داد. ولی من به دراتاقش رفتم و چندتقه به در میزنم و وارد اتاق می شوم. یلدا سریع با پشت دست اشکهایش را پاک می کند و میگوید: اجازه ندادم بیای تو!