زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هشتاد_و_چهار یلدا- چشمانش برق میزند: شهربازی! یحیـی بلیط هارا به یلدا میدهد و میگوید: مراق
#قسمت_هشتاد_و_پنج
هم ادامه دارد. آبمان مال یک جوب نیست. همیشه دوست داشتم یحیـی را درجوب
خودش خفه کنم! درراه برگشت خیره به خط های ممتد و سفید خیابان به یاد
بازی لی لی لبخند تلخی زدم.
یادم می آید یلدا هیچ وقت برای بازی به کوچه نمی آمد. یکبارهم که من رفتم
یحیی اشکم رادراورد. ظرفی راپراز اب کرد و خط های سفیدی که باگچ و زحمت
روی زمین کشیده بودم پاک کرد تامن مجبور شوم به خانه بروم. زیرلب می
گویم: بدبخت عقده ای! حس می کنم یحیـی همیشه نقش موش ازمایشگاهی رابرایم
داشت. چون اولین نفری بود که فحش های جدیدی را که یاد میگرفتم نثار روحش
می کردم.
زن که بایک چسب سفید بینـی قلمی اش را بالانگه داشته، یک بادکنک
صورتی بعنوان اشانتیون دستم میدهد. قیافه ام وا می رود! قبل ترها حداقل
یک عطرسه درچهار تقدیمت می کردند. الان چندصدهزارتومن که خرید کنی جایزه
ات میشود یک بادکنک گازی صورتی. تشکر می کنم و ازپشت صندوق کنار می روم.
عینک افتابی ام را روی بینی بالا میدهم و از مرکزخرید بیرون می زنم. یک
سویی تشرت برای اوایل پاییز نیازداشتم. باتاکسی به طرف خانه برمیگردم.
یلدا و آذر و عمو چندبار به تلفن همراهم زنگ زده اند. خب حق دارند. بی
خبر بیرون زده بودم. یلدا مثل سیم کارت همراه اول است. اثبات کرده که هیچ
وقت تنها نیستم. این بار دوست داشتم سیم کارت را خانه جا بگذارم. کاش
بسوزد راحت شوم. باکلیدی که عمو برایم زده دررا باز می کنم و از پله ها
بالا می روم. باورم نمی شود نخ بادکنک راهنوز درمشتم نگه داشته ام. به
طبقه ی اول می رسم و چندتقه به در میزنم. کسی دررا باز نمی کند. کلید را
درقفل میندازم و دررا باز می کنم. کسی نیست. لبم راکج می کنم و ابروبالا
میندازم. کجا رفته اند؟!
کیف و خریدهایم راروی مبل میندازم و به سمت اتاق یلدا می روم. دراتاقش
باز است و عطرملایم همیشگی اش به جان میشیند. به اتاق نشیمن برمیگردم و
تلفن همراهم رااز زیپ کوچک کیفم بیرون میاورم و شماره یلدارا میگیرم.
جواب نمیدهد. دوباره میگیرم. چنددقیقه شنیدن بوق ازاد خسته ام می کند.
وسایلم رابرمیدارم و به اتاق خودم می روم. بامانتو روی تخت دراز میکشم و
چشمهایم را می بندم. حتما رفته اند مهمانی. همان بهتر که جا ماندم. حوصله