eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
776 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_هفت باخجالت به گلهای درشت و کرم رنگ فرش نگاه می کند محیا! بخدا نمیخوام فوضولی کنم! م
آذر دستش راتکان میدهد منظورم اینکه به یحیی میخورد! پسره نیم ساعت حرف زد الان میگه نمیخواد! بابات میگه چرا! میگه نمیخوام! لام تا کام حرف نمیزنه! نمی دونم چش شده! خداعاقبتمو باهاش ختم به خیر کنه! یلدا باناراحتی می پرسد: اونا چی؟ پسندیده بودن؟ ابروهای نازک و کشیده آذر بالا می رود آره! چه جورم! مادر دختره یحیی رو میدیدا چشاش برق میزد بخدا! دختر داشت میخورد پسرمو! خنده ام میگیرد! نفس بگیر! چقدر با آب و تاب! پدرش خیلی خوشش اومده بود! غیرمستقیم برای جلسه ی بعد زمان مشخص کردن! یحیی که پاشد دختره سرتاپاشو نگاه کرد. والا منم بدم نمیومد عروسم اون باشه! بابات میگه کارداری. درستم رفتی آلمان خوندی تموم شد. بیست و پنج و رد کردی. میخوای بمیریم حسرت عروسیت بمونه به دلمون. یلدا- خب اون چی گفت؟ -هیچی! میگه دختره به دردمن نمیخوره! یلدا شانه بالا میندازد. نمیخواهم بعدها فوضول صدایم کنند اما بی اراده می گویم: -خب خوشش نیومده. نمیشه به زور زنش شه که...شاید. به دل پسرعمو نمیشینه. آذر نگاه اندر عاقل سفیهی به من می کند و زیرلب میگوید: چه بدونم شاید. درباز میشود عمو پکر و بالب و لوچه آویزان و پشت سرش یحیی داخل می آیند... یکبار دیگر نگاهش می کنم. چقدر بزرگ شده. سرانگشتانم را روی عکس ها میکشم و نفسم راپرصدا بیرون می دهم. یلدا یکی یکی تاریخشان را میگوید. بعضی هاشان خیلی قدیمی اند. زرد و محو شده اند. یک دیواراتاقش را آلبوم خانوادگی کرده. دریکی ازعکسها میخندد و دردیگری اخم کرده. تولدش که کیک روی لباسش ریخته. جشن فارغ التحصیلی اش. سفرمشهد و کربلا. عروسی یسنا و یکتا و... و... من! باذوق سرانگشت سبابه ام را روی صورت گردو سفیدم در ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada