eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
606 عکس
310 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_سه خداست! درکی نداشتم! عمو جواد بادیدنم وارفت و یک قدم عقب می رود. بسم الله، جن دید
پیشانـی اش ریخته. به عمو جواد نمیخورد این را بزرگ کرده باشد. خودم جواب خودم را میدهم...فرنگ رفته ها باید یک فرقی داشته باشند. ابروهای پهن و قهوه ای روشنش را درهم میکشد و میگوید: فکر کنم یکم دیر شده! دردلم میگذرد: خب حالا چقدم هول! برایم سوال می شد که مثل جواد و بابارضااست یانه؟ همانقدر تعصبی؟ دیدش به دنیا چطوراست! ریش دارد! یقه اش راهم بسته. اما ژل هم زده! بوی خنک و غلیظ عطرش هم که هوش نداشته رامیدزدد. عمو مچ دستم رابه نرمی میگیرد و میگوید: تاسوار ماشین شید. محیارو تا تو خونه همراهیش می کنم. آذر لبخند میزند... رژلب صورتی کمرنگش برق می زند. رویش را کیپ گرفته. یحیـی خشک خداحافظـی می کند و به سمت ماشین چرخ می زند. عمو جلوتر ازراه پله بالا می رود و چمدانم را پشت سرش میکشد. همانطور که نفسش بریده کوتاه و شمرده میگوید: آسانسور خراب شده. هفته ی پیش مهمون داشتیم. نمی شناسیشون. سه تا بچه شیطون دارن. بچه ی منم بهشون اضافه شد. ریختن توی اسانسور هی میرفتن بالا... هی پایین... می پرسم: -بچتون؟! میخندد، نمی دانم از سرتاسف است یاخوشحالی. آره! یحیی دیگه. خنده ام می گیرد پس هنوز هم... به طبقه ی اول که میرسیم. دستش راروی زنگ میگذارد و پشت هم صدای جیغش را در می اورد. دقیقه ای نگذشته درباز و یلدا باموهای ژولیده ظاهر میشود! عمو میخندد: بیااینم یه بچه ام! ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada