زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_پنجاه_شش وچه نقشی در زندگی لعنتی اش دارد. زیر چشمانم گود شده و صورتم حسابی پف کرده. مادرم با
#قسمت_پنجاه_هفت
میدونی؟! حالاکه...حالاکه خودت گفتی باید یه چیزم من بگم!
مشتاق ولی باتنفر نگاهش می کنم
محمدمهدی، کاش زنم مثل تو بود! چشمات، صدات، شیطنت و روحیت، اعتمادت.
دردلم می گویم" خر بودنم"
می گذارم حرفش را تمام کند.
شاید مسخره باشه دخترجون! ولی چندبار به ذهنم اومد ازت درخواست ازدواج
کنم! استاد از شاگردش.
حرفش رازد! تیرم به هدف خورد. پس آن دختر خیلی مهم نیست! حتما فامیلی
چیزی بوده. بالبخند به لبهایش خیره می شوم.
محمدمهدی- ولی ترسیدم که از من بدت بیاد. تو ازیه خانواده ی استخوون داری.
خوشگلی حرف نداری. ولی من...شانسی ندارم...
حرفهایش کم کم آتش درونم راخاموش می کند که یکدفعه میگوید: ولی خب بابات
که هیچ وقت نمیذاره
سرم را تکان میدهم
محمدمهدی- برای همین...میخوام یه چیزی ازت بپرسم!
به چشمانم زل می زند. پشتم می لرزد و قلبم گرومپ گرومپ میزند! نگاهش رامی گیرد جانم چی؟
حس بدی پیدا می کنم. چرااینطور نگاهم می کند سرم را تکان
میدهم.
محمدمهدی- برای همین میخوام یه چیزی ازت بپرسم...
کمی حرفش را مزه مزه و دوباره تاکید می کند: بابات که نمیذاره من بیام چی؟
خواستگاری... توام که...
به سر تاپایم نگاه می کند.
توام که خیلی دختر خوب و تکی هستی!
به زور لبخند می زنم.
و ما از اخلاق هم خوشمون اومده.
-خب!
و دوست داریم باهم باشیم. ینی ازدواج کنیم!