زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_52 پشتش رابه من می کند و به سمت اتاق مطالعه می رود. امروز دل را به دریا زده ام!
#قسمت_پنجاه_و_سه
وموهای آشفته و آرایش نه چندان زیادم را می بیند.
اخم می کند و ماشین را نگه میدارد تاسوار شوم. لب پایینم رابه دندان
می گیرم و سریع موهایم را زیر مقنعه میدهم. سوار ماشین می شوم. بدون سلام
و احوال پرسی می گوید: قرار نبود باچادر حیاتم بره! بود؟
جوابی نمیدهم!
تو همیشه این موقع میای خونه؟!
با من و من و استرس جواب میدهم: من...من...بعضی روزا کلاس فوق العاده
دارم!
آها!
حرفی نمی زند و به خانه می رسیم. از ماشین پیاده می شوم و داخل ساختمان
می روم. خیلی بد شد! نباید مرا می دید! مادرم به گرمی به استقبالم می آید
و قبل از اینکه ازپله ها بالابروم میگوید: محیا مامان من روم نشد خاله
فریبارو رد کنم! گفتم بیان شاید تو بادیدن حسام نظرت عوض شد!
باناباوری برمی گردم و به چشمان خندانش زل می زنم!
و به طرف اتاقم می دوم. باز هم خاطرات را مثل یک فیلم تراژدی جلو ینی چی! من تو این خونه آدمم مامان خانوم!
میزنم... بگذار صفحات زندگی ام سریع ورق بخورند! دل دل می کنم تا زودتر
تو باشی در هر سطر از دفتر من! اینکه حسام پسر خاله فریبا را رد کردم مهم
نیست! اینکه بامادرم بحث کردم سر علایق و تصمیمات خودم هم مهم نیست! کمی
جلوتر به لاخره محمدمهدی یک روز عصر که مهمانش بودم، عکس کوچکی از زنش را
نشانم
داد و فلسفه بافت! راجع به مشکالتش و بدبینی شیدا! بماند که من از آن زن
متنفر شدم! بماند که دلم را آب کردم که همسر فوق العاده ای برایش می شوم!
بماند که چقدر خودم راشیرین کردم و هر روز برایش گل خریدم! یکماه و نیم
به عید مانده بود که محمدمهدی ازمن خواست تاباهم برویم و خرید کنیم! آنقدر
هیجان زده شده بودم که بی معطلی پذیرفتم. لباسهایش را به سلیقه من می
خرید و مدام نظرم را می پرسید! همانجا از او پرسیدم که چرا دوباره ازدواج
نمی کند؟! اوهم گفت: سخت میشه اعتماد کرد! کسی نیست که واقعا دوسم داشته
باشه! همانجا قسم خوردم که قبل ازعید به علاقه ام اعتراف می کنم! فکر همه