eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
781 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 _ یک بار دم صبح بود ساعت پنج صبح دایے ام هم با من بود ڪه(بعدها به شهادت رسید...) بعد از نیم ساعت خط را به گروهے دیگر تحویل دادیم... چند لحظه بعد یک خمپاره ۱۲۰ خورد وسط بچه ها ڪه یڪجا جمع شده بودند! "حیدر" ، "محمد" ، "سیدناظر" ، "سید رضا" دایے ام ، همه با هم بودند... محمد سرش نبود،حیدر پاهایش پریده بود و هردو هم آنجا تمام ڪرده بودند! اولین بارم بود ڪه شهید می دیدم! یڪے از بچه ها با دیدن حیدر از ترس زبانش بند آمد... او پنج،شش روز نمی توانست صحبت ڪند! اما من چون خون دیده بودم برایم عادے تر بود. خیلے ناراحت بودم... حیـدر هم اتاقے ام بود! با هم اخت شده بودیم! حیدر و محمد هیچ ڪسے را نداشتند... خانواده هایشان همه در افغانستان بودند و خودشان در ایران در یک اتاق مجردے زندگے می‌ڪردند! باهم فامیل هم بودند... همان موقع بود ڪه احساسے به من دست داد ڪه ، خوش به حالشان... آنها رفتند!!! تلخے داستان این بود ڪه آنها به عشق حضرت زینب سلام الله علیها آمدند اما حتے یک بار وقت نشد حرم اش را زیارت کنند... _آن زمان زینبیه خیلے خطرناک بود و عده‌ے ڪمے این توفیق را پیدا می‌ڪردند ڪه حرم را زیارت کنند! بعضے گروه ها خط را نگه نمے داشتند و حتے شب اول ول می‌ڪردند می‌رفتند... اما بچه هایے مثل حیدر و محمد جانانه مےجنگیدند! _آن دو را در ڪیسه هاے مخصوص گذاشتیم ، پلاڪشان را زدیم ، نامشان را نوشتیم و به عقب فرستادیم! بعضے از بچه ها زندگے هاے سختے داشتند و از خانواده‌هاےشان دور بودند... یادم هست محمد مےگفت:"قدر پدر و مادرت را بدان ، ما در شهر غربت بودیم و همه کارهایمان را خودمان باید انجام دهیم یا ڪار می ڪنیم یا در این اتاق زندگی میڪنیم"... هر دوےشان هم سرے اول به شهادت رسیدند! شهادت آنها براے ما گران تمام شده بود... _بعد از شصت روز برگشتیم خانه! ڪل فاطمیون آن زمان صد و شصت نفر بودند و با تعدادے ڪه اڪنون سوریه هستند اصلاً قابل قیاس نیست... من پنج بار اعزام شدم و بار پنجم اسیر شدم! مے توانم بگویم دفعه اول هیجاناتے داشتم ڪه مرا به جنگ مےڪشاند ، اما دفعه هاے بعد دیگر خبرے از آن هیجان ها نبود و آگاه تر قدم در این راه گذاشتم! خیلے ها فکر مے ڪنند مدافعان حرم به دلیل تسهیلاتے به سوریه میروند... من زمانے ڪه در ایران مشغول ڪار بودم ، حقوق متعارفے داشتم و ڪارم اگر چه سختےهاے خودش را داشت اما خوب بود! در ڪنار خانواده بدون هیچ خطرے زندگے مے‌ڪردم... خانواده ما مشڪل اقامت در ایران را هم نداشت! ترس این را هم ڪه ممڪن است دست و پایم قطع شود نداشتم... بنابراین من نه نیاز به این پول داشتم و نه نیازے داشتم بروم مثلا ڪارت اقامت بگیرم ، اما غریبے حضرت زینب سلام الله علیها ما را به جنگ کشاند! _هر چهل و پنج روز ڪه در سوریه مے ماندم حدود یک سوم حقوق را به عنوان حق ماموریت دریافت می‌ڪردم! فرمانده و رزمنده عادے هم فرقے با هم نداشتند... الان برادر خودم هشت بچه دارد ، اما در سوریه است تازه برادر من مجروح هم شده است! تا زمانے ڪه در سوریه باشیم ، این حقوق را دریافت مےڪنیم ، اما وقتے که برگردے ایران حقوقش قطع مے شود!!! این در حالے است ڪه دیگر ڪار قبلے ات را هم از دست داده ای... _وقتے براے اولین بار به سوریه رفتم ، تصوراتم ڪاملا با واقعیت فرق میڪرد... زمین تا آسمان،احساسم،آب و هوا، همه چیز! اما جنگ آدم را شجاع و دلاور مےڪند... من از جنگ ایران و عراق چیزهایے شنیده بودم اما هیچ تصورے نداشتم! سرے چهارم ڪه مرخصے آمدم ، نزدیک اربعین بود ، رفتم ڪربلا... فڪر نمےڪردم بتوانم از مرز عراق رد شوم اما ، به راحتے این ڪار را انجام دادم! اصلا فڪر نمےڪردم بتوانم از مرز رد شوم و بروم حرم امام حسین صلوات الله علیه را ببینم! _نُه روزے آنجا ماندم... قشنگ زیارت هایم را ڪردم! در حرم امام حسین صلوات الله علیه یک چفیه داشتم ڪه آن را از کمرم باز ڪردم و انداختم روے حرم‌ حضرت... دستم راحت به ضریح رسید! براے خیلے ها سخت بود اما ، براے من همه جا به آسانے این اتفاق افتاد! از مرز عراق تا خود ڪربلا پیاده رفتیم... ماشینم بود اما ، ما تصمیم گرفتیم پیاده برویم! _از ڪربلا ڪه برگشتم دو روز خانه بودم و روز سه شنبه اعزام شدم... مادرم صبح مرا بیدار ڪرد! ساعت چهار صبح قرآن گرفت و من راهی شدم... ✍🏻 ز.بختیـــارے دارد۰۰۰
🔻 _در مقر بودیم ڪه گفتند:فعلا پرواز نداریم! دو روزے آنجا ماندیم تا اینڪه بعد از دوروز هواپیما حرڪت ڪرد و دو ساعت بعد دمشق بودیم... _سال ۹۳ بود و این بار پنجم بود ڪه اعزام می‌شدم! این سرے ما را به "ڪفرین" بردند... این مقر در خود زینبیه واقع شده بود!بچه‌ها شهر "ملیه" را پاڪسازے ڪرده بودند و ما قرار شد برویم سمت "شیخ مسکین"... دو سه روز در ڪفرین ماندیم ، خودمان را تجهیز ڪردیم! دو روز ما را به یک مقر دیگر بردند و مجدداً برمان گرداندند همینجا... _صبح ها ورزش و تمرین مے‌ڪردیم! چون گفته بودند چند روز دیگر حمله داریم... بعد از سه روز ما را به دانشگاهے در "درعا" بردند! جاے بزرگے بود... یک مقر برای سربازان سورے بود و یک مقر هم براے فاطمیون! فرماندهان اطلاعات عملیات ایران هم آنجا بودند... با آنکه آموزش دیده بودیم اما باز هم تمرین مے‌ڪردیم! _یک روز "سید حڪیم" آمد و گفت: «گردان کوثر ۱ و ۲ آماده باشد می خواهیم برای حمله برویم» تا بچه ها تجهیز شدند ، اتوبوس ها هم آمدند... یڪے از رزمنده‌ها ڪه سن زیادے هم داشت ، یک پلاستیک خاک ڪربلا دستش گرفته بود و هر ڪسے ڪه سوار مي شد مقدارے از آن خاک را روے سرش مے ریخت تا تبرک شود! در اتوبوس یک نفر براے مان مداحے ڪرد و سینه زنی ڪردیم! _روز قبل از رفتن من ، برادرم به خط رفته بود و گفت:هر وقت که آمدی بیا و به من هم سر بزن... برادرم در گردان بچه هاے قناسه بود! یک ساعت و نیم تا منطقه شیخ مسڪین راه بود... منطقه بزرگے ڪه پر از زن و بچه بود و البته جیش السوری هم آنجا حضور داشت! به یڪے از بچه هاے همراه به نام "ابراهیـم "ڪه از قدیمے هاے آنجا بود گفتم:«چرا زن و بچه ها را از اینجا بیرون نمے‌ڪنند!؟» آنجا منطقه خطرناڪے بود و با دشمن ۳۰۰۰ متر بیشتر فاصله نداشت... خمپاره به راحتے میرسید! ابراهیم گفت:«آنها خودشان نمے خواهند بروند ، میےخواهند ڪنار همسرانشان بجنگند و مقاومت ڪنند» با تعجب پرسیدم:«مگر زن هم مے جنگد!؟» خب،تا آن موقع ندیده بودم... گفت:«بله آنها هم اسلحه دست میگیرند» _داخل شیخ مسڪین پادگان بسیار بزرگے بود... وقتے رسیدیم ، سید حڪیم بچه‌ها را پیاده ڪرد و گفت:ڪمے استراحت ڪنید ڪه ساعت یک باید برویم خط را تحویل بگیریم! _قبل از اینڪه در ڪنار بچه ها استراحت ڪنم یک سر به آشپزخانه زدم... سیدحیدر ڪه مرد سن و سال دارے بود در حال پخت غذا بود! او را مے شناختم و ڪمے با هم احوالپرسے ڪردیم... همان جا ناهارم را خوردم! بعد از نیم ساعت آمدم دیدم هیچ ڪس در مقر نیست... همه رفته بودند منطقه و من جا مانده بودم!!! همان وقت سید حڪیم با یک ماشین دیگر آمد از من پرسید: «سیدعلے اینجا چه ڪار میڪنی!؟» گفتم:«جامانده ام» بعد از چند دقیقه متوجه شدیم حدود پانزده نفر در این دقایق رفته بودند به دوستان شان سر بزنند ڪه جا مانده بودند... خود سید حڪیم ما را برد منطقه! ✍🏻 ز.بختیـــارے 🔺 دارد...