eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
776 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
سه دخترو یک پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش می کنند. همان شب باخودم عهد کردم که هیچ گاه شرط پدرم راقبول نمی کنم ولی... آدامس بین دوردیف دندانم میترکد و صدایش منجر به اخم ظریف پدرم می شود. چمدانم را کنارم میکشم و می گویم: اوکی ممنون که زحمت کشیدید. مادرم اشکش را باگوشه ی چادر پاک می کند و صورتم رامحکم و گرم می ب*و*س*د... مادر مراقب خودت باش. اسه برو...آسه بیا! پدرم جلو می اید و شالم را کامل روی موهایم میکشدباشه صدبار گفتی! محیا حفظ آبرو کن اونجا.. یه وقت جلوی جواد خجالت زده نشم بابا. حرصم میگیرد -چی کار کردم مگه؟! هیچی... فقط همین قدر که اونا الان منتظر یه دختر چادری ان اما.. عصبی قدمی به عقب بر میدارم و جواب میدهم: شروع نکن پدرمن! نمیشه طبق علایق اونا زندگی کنیم که... چادر داشتن یانداشتن من یه سودی به حال زن عمو و عمو داره. چقد تو حاضرجوابی! فقط خواستم گوشزد کنم... -بله صورتش را می ب*و*س*م و چند قدمی عقب می روم... محیا بابا! همین یه جمله رو یادت نره.. درسته جواد استقبال کرد و گفت مثل دخترخودش ازدیدنت خوشحال میشه و باعث افتخاره مدت تحصیلتو کنارش باشی... ولی باهمه اینا تو مهمونی. سری تکان میدهم و چشم کش داری می گویم. مادرم بغضش راقورت میدهد و می گوید: بزرگ شدی دیگه دختر... حواست به همه چیز باشه به لاخره بعداز نصیحت و دور از جان وصیت یقه ام را ول کردن تامن به پروازم برسم. دم آخری هم برایشان دست تکان دادم و ب*و*س* فرستادم. بله...خلاف تصوراتم من حاضر به پذیرفتن زندان جواد جون شدم. گرچه خودم راهنوز هم نزدیک به آزادی می بینم. قراراست تنها کنارشان بخوابم و غذامیل کنم. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada