#قسمت_65_66
سه دخترو یک پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش می
کنند.
همان شب باخودم عهد کردم که هیچ گاه شرط پدرم راقبول نمی کنم ولی...
آدامس بین دوردیف دندانم میترکد و صدایش منجر به اخم ظریف پدرم می شود.
چمدانم را کنارم میکشم و می گویم: اوکی ممنون که زحمت کشیدید.
مادرم اشکش را باگوشه ی چادر پاک می کند و صورتم رامحکم و گرم می
ب*و*س*د...
مادر مراقب خودت باش. اسه برو...آسه بیا!
پدرم جلو می اید و شالم را کامل روی موهایم میکشدباشه صدبار گفتی!
محیا حفظ آبرو کن اونجا.. یه وقت جلوی جواد خجالت زده نشم بابا.
حرصم میگیرد
-چی کار کردم مگه؟!
هیچی... فقط همین قدر که اونا الان منتظر یه دختر چادری ان اما..
عصبی قدمی به عقب بر میدارم و جواب میدهم: شروع نکن پدرمن! نمیشه طبق
علایق اونا زندگی کنیم که... چادر داشتن یانداشتن من یه سودی به حال زن
عمو و عمو داره.
چقد تو حاضرجوابی! فقط خواستم گوشزد کنم...
-بله
صورتش را می ب*و*س*م و چند قدمی عقب می روم...
محیا بابا! همین یه جمله رو یادت نره.. درسته جواد استقبال کرد و گفت مثل
دخترخودش ازدیدنت خوشحال میشه و باعث افتخاره مدت تحصیلتو کنارش باشی...
ولی باهمه اینا تو مهمونی.
سری تکان میدهم و چشم کش داری می گویم. مادرم بغضش راقورت میدهد و
می گوید: بزرگ شدی دیگه دختر... حواست به همه چیز باشه
به لاخره بعداز نصیحت و دور از جان وصیت یقه ام را ول کردن تامن به پروازم
برسم. دم آخری هم برایشان دست تکان دادم و ب*و*س* فرستادم. بله...خلاف
تصوراتم من حاضر به پذیرفتن زندان جواد جون شدم. گرچه خودم راهنوز هم
نزدیک به آزادی می بینم. قراراست تنها کنارشان بخوابم و غذامیل کنم.
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada