زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#نود_دو شمامهمونی درست! حرمت و احترام داری درست! ولی یادت نره مام صاحب خونه ایم... همونقدر که احتر
#قبلهعشق
#قسمت_93
حاج حمید وا میرود و دنبال جواب نگاه ملتمسانه ای به سهیلا میندازد.
سهیلا _یلداو سینا رفتن خوراکی و دغال بگیرن برای جوجه ها یحیی خونسرد
میگوید:
ذغال که خودم خریدم سهیلا خانوم!
ازجا بلند می شود که من برپا میدهم. آذر با اخم می پرسد: کجا؟!
آذر دهانش باز میماند. میخواهم بگویم اخه دروغ که حناق نیست که داری به عمو و یحیی میگید. آخه! یلدابهم پیام داده دارم میرم پیشش
دلیلش را خوب میدانستم. عمو میگوید:
-به رفیقم دختر نمیدم! والسلام!
عجب منطقی داردها! معادله ی نیوتون هم باید جلویش لنگ پهن کند!
کتونی هایم را پامی کنم و از جمع دور میشوم. حضورش را پشت سرم احساس می
کنم... دنبال من می آید؟!
به یک پیچ میرسم و وارد چمن میشوم... برگ های زرد، نارنجی و قهوه ای زمین
را آرایش کرده! مثل زنی طناز میماند که اگر نازش کنی صدای خنده های
مستانه و ریزش دلت را میبرد! پاهایم راروی برگها میگذارم و سعی می کنم
صدای خنده ی زمین را بشنوم! پائیز را حسابی میپرستم! فصل خنگی است!
تکلیفش باخودش روشن نیست! یکروز آفتابی و یک روز سرد است! گیج میزند!
من هم ازگیج ها خوشم می آید! پشتم رانگاه می کنم دستهایش را درجیب های
شلوارش فروبرده و سرش پایین است! آفتاب دسته ای ازموهایش راطلایی و دسته
ای دیگر را خرمایی کرده! به راهم ادامه میدهم. دلم برایش میسوزد... برای
دیدن یلدا به دنبال من آمده... مسیرم را سمت خلوت ترین جا کج می کنم.
متوجه نیست! یعنی گیج است! باید دوستش داشته باشم؟! پقی میخندم و
میدوم... یعنی اوهم میدود؟ پشت سرم را نگاه می کنم... خشکش زده و به
دویدنم نگاه می کند... دردلم فحشش میدهم... مثل بچگی... یک دفعه میدود... به
سرعت من... دیوانه است! صدایم میزند:
صبرکنید. صبرکنید!
میدوم... انگار که نشنیده ام. داد میزند:
دخترعمو! صبرکنید!
به پشت سرم نگاه می کنم... یک دفعه پایم به یک چیز بزرگ و تیز گیر می کند