eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.8هزار دنبال‌کننده
779 عکس
409 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#هشتاد_و_شش ی قوم عجوج معجوج راندارم. ده دقیقه میگذرد که صدای باز و بسته شدن در می اید. سیخ روی تح
میگیرم. نرم و لطیف است. نمیدانم چرا ولی گوشه اش را میگیرم و برش میدارم تا روی شانه ام بیندازم که یک پاکت نامه اززیرش روی زمین می افتد. باتعجب سریع خم می شوم و برش میدارم. پشتش باخط خوش و نستعلیق نوشته شده: داستان کربلارا خواندم مرتضی جان! حال که شناختمت چطور دردنیا تاب بیاورم؟! الف. میم پیش خودم تکرار می کنم: مرتضی جان؟! اون کیه دیگه؟! گیج درپاکت راباز می کنم ونامه داخلش رابیرون میکشم. بوی تندعطریاس و محمدی دلم را میزند. همان لحظه چندتقه به در میخورد. هول می کنم و برگه را داخل پاکت فرومی کنم و سرجای اولش زیرچفیه میگذارم. موهایم راعقب میدهم و بلند میپرسم: کیه؟! وبه طرف درورودی خانه می روم. ازچشمی در راهرو را نگاه می کنم. لبخند پهن یلدا چشم را میزند. در را باز می کنم. یلدابادیدنم بی مقدمه میپرسد: چراجواب تلفن نمی دادی؟! کجا رفته بودی؟! دلمون هزارراه رفت. آذر ازپشت سرش باتعجب سرک میکشد وادخترتو خونه ای؟! رنگش پریده. چرا؟! چون خانه بودم؟! آذر یکبار دیگر میپرسد: خونه بودی؟! -بله! ازکنارم رد می شود و داخل می اید. یحیی کجاست؟! پوزخند می زنم و جواب میدهم: نمی دونم! نیومده خونه؟! -فکر کنم خواب بودم اومدن و رفتن! آهانی میگوید ومشغول پاک کردن عرق پشت لب و پیشانی اش بادستمال کاغذی می شود. یلدا روی مبل ولو می شود و میگوید: وای جات خالی بود. کلی زنگ زدیم بهت! دوست داشتیم توام باشی. -کجا؟! خونه ی همکار بابا! -اووو! نه عزیزم ممنون! خوش گذشت؟