زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_113 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_114
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
وارد حرم شدم، حس خیلی خوبی پیدا کردم، اینجا هم حال و هوای حرم امام رضا علیه السلام رو داره، چشمم افتاد به خانم خیلی جوانی که یه بچه تپل مپل، بغلشِه، با حسرت نگاهم به بچه دوخته شد، یاد حرف عمه افتادم که گفت امروز میخوام به نیت تو دعا کنم، توی دلم گفتم، خیلی هم خوب عمه جان دعا کن، ان شاالله که دعات مستجاب بشه، منم دعا میکنم، که تا سال دیگه این موقع یه بچه بغلم باشه، حرم رو زیارت کردم اومدم بیرون، احمد رضا توی حیاط منتظرمِ، اومدم کنارش، رو کرد به من
بریم یه خورده بگریم، شام بخوریم بریم خونه
_عالیه بریم
کلی تو شهر چرخیدیم، رفتیم رستوران، شام خوردیم، هم زمان که از رستوران خواستیم بیایم بیرون، گوشی من زنگ خورد
موبایلم رو. از توی کیفم در آوردم، نگاه به صفحه گوشی انداختم، رو. کردم به احمد رضا
خاله کبری است
الو سلام خاله حالت خوبه؟
ممنون عزیزم. خوبم، مریم جان گفتی رسیدی ترمینال بگو احمد رضا میاد دنبالت، من ترمینالم
خوشحال گفتم
راست میگی خاله ترمینالی
آره عزیزم تر مینالم، صبح که به شما زنگ زدم توی اتوبوس بودم
گوشی رو از جلوی دهنم برداشتم، گفتم
احمد رضا، خاله کبری اومده تر میناله، میای بریم دنبالش؟
_آره بگو ما نیم ساعت دیگه پیش شما هستیم
گوشی رو گذاشتم کنار دهنم بگم، صدای خاله اومد
شنیدم عزیزم، من اینجا منتظرتونم
باشه خاله الان میایم، خداحافظ
خدا نگهدار
پاتند کردیم به سمت پارکینگ، سوار ماشین شدیم، اومدیم تر مینال، از در سالن وارد شدیم، دیدم خاله تنها نشسته رو صندلی، تا مارو دید خوشحال از روی صندلی بلند شد، نزدیکش شدیم، با احمدرضا سلام و احوالپرسی کرد، با منم سلام و روبوسی، احمد رضا چمدون خاله رو برداشت همگی باهم نشستیم توی ماشین، اومدیم خونه، پدر شوهرم مادر شوهرم از خاله استقبال گرمی کردند رو کردم به خاله
شام که نخوردید؟
_نه خاله من غذای توی راهی رو دوست ندارم، دلم داره ضعف میره...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#پارت واقعی
راه مدرسه تا خونه رو دویدم. چشم چرخوندم هیچ کس تو خونه نیست. با سرعت پله ها رو بالا رفتم. در رو باز کردم که با چهره ی عصبی وچشمهای به خون نشسته اش روبرو شدم.
_ کدوم گوری بودی؟
از صدای پر از حرصش وحشت کردم
_ س...سلام
جواب سلامم کشیده ی محکمی بود که من رونقش زمین کرد.چشمهام پر از اشک شد. با تموم توانم فریاد زدم
_ چکار می کنی روانی، تو قول دادی دیگه منو نمیزنی
دقیقا جلوی صورتم زانو زد از بین دندونهای بهم فشرده اش لب زد
_ قول دادم تا آدم باشی کاریت ندارم. ولی تو آدم نمیشی دختره ی چموش، خودم باید آدمت کنم
سایه ی دستش روی صورتم افتاد
https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
♨️#پارت💯
چادرم روجمع کردم وسرعتم رو بیشتر.هنوز حضور اون مزاحم رو پشت سرم حس می کردم:_خانم، افتخار می دید یه لیوان آبمیوه مهمونتون کنم؟
_خانم که وقتشون پُره، ولی من پایه ام. هر چی خواستی بخور مهمون من!
صدا آشنا بود. برگشتم و نگاهم ناباور روی صورت شخصی که پشت سر اون مزاحم ایستاده بود، خشک شد.
با چشمهای به خون نشسته نگاهش می کرد و دکمه های آستینش رو به قصد درگیری باز می کرد. پسر مزاحم هم که حسابی غافلگیر شدبود، طلبکارانه پرسید_جنابعالی؟
اخم سنگینی داشت و بدون اینکه چشم ازش برداره با خونسردی آستینش رو بالا می داد و گفت:_من مدیر برنامه های خانم هستم، قبلش باید با من هماهنگ میکردی!
دیگه فرصت حرف زدن بهش نداد و به آنی مشت سنگینش روی صورت پسر فرود اومد.
#باعشقتوبرمیخیزم
http://eitaa.com/joinchat/3122266126Cb9813fca31