eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.8هزار دنبال‌کننده
787 عکس
415 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_137 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله اسبه دوباره اومد از جلومون رد شد . هواسم رفت به
وارد اتاق بزرگی شدیم. همه چیز به نظرم خیلی بزرگ و تجملی می‌اومد. یه میز بزرگ و اداری، صندلی های روبروش، میز پذیرایی و گلدون روش و حتی گل‌های مصنوعی توی گلدون برام جالب و چشم گیر بود. نگاهم روی اتاق حرکت کرد و رسید به دو تا تابلوی بزرگ از دو تا گاو بزرگ. مگه از گاوها هم تابلو می‌کشند؟ من منتظر دیدن عکس اسب بودم؟ چشمم به دو تا در چوبی افتاد. از لای در نگاهی به داخل اتاق انداختم و تنها چیزی که دیدم یه تخت بود. ناصر رد نگاهم رو دنبال کرد و لب زد: -اتاق استراحته! سر تکون دادم و بدون اینکه سوال کنم خودش گفت: -اون یکی هم سرویس بهداشتیه. آهانی گفتم و به طرف پنجره رفتم. از کنار پنجره بیرون رو نگاهی کردم. پس اسبه کو؟ برام جالب بود چون باچیزی که تو تصور من بود زمین تا آسمان فرق داشت . ناصر اینجا کسی زندگی میکنه . اتاقی که الان توش هستیم دفتر گاو داریه . اون اتاقیم که بهت نشون دادم برای صبحانه و ناهار و استراحته . بریم اسبتو ببینم اول صبحانه بخوریم بعدن میریم ناصر سماور برقی رو روشن کرد . از توی یخچال . شیر ، پنیر ، خامه ، عسل و نون در آورد. نرگس میخوای نیمرو درست کنم نه من نون و پنیر و چایی شیرین میخورم . صبحانه رو خوردیم . کمک کردم به ناصر میزو جمع کردیم . ناصر بریم اسبتو ببینیم نشست روی تخت . میریم حالا ییا اینجا پیش من بشین ، باهم گپ بزنیم . رفتم دم در ، اتاق دست گیره در اتاقو گرفتم . میریم خونه ما گپ میزنیم . پاشو بریم اسبتو ببینم باچشم و ابروش اشاره کرد به کنارش میگم بیا بشین نه ناصر بریم اسب ببینیم دیگه . اومد جلو دست منو گرفت ... چشمم افتاد به ساعتی که روی دیوار بود . دیدم ساعت یازده است . ناصر منو ببر خونمون مدرسم دیر میشه . ولش کن امروز نمی خواد بری مدرسه . جواب معلممو چی بدم . هرچی که تا حالا غیبت میکردی ، میگفتی همونو بگو . پس یه زنگ به مانانم بزنم دلش شور نزنه بزن . زنگ زدم به مامانم گفتم . ناصر پاشو بریم دیگه. باشه من یه دوش بگیرم بریم . روز جالبی برام نبود به من گفت میخواد اسب نشونم بده گفته بود گاومون تاز ه گوسالش به دنیا اومده . سه ساعته منو آورده اینجا هیچی به هیچی ... از داخل حمام صدا زد . نرگس رفتم نزدیک در حمام . بله چیکار داری ؟ از توی کشوی کمد حوله رو بده من . کمدش دو تا کشو داشت بالا یی رو کشیدم یه حوله تا کرده بزرگ که مرتب تا شده بود . برش داشتم . یکی از صندلی های جلوی میز رو هم برداشتم . گذاشتم پشت در حموم حوله رو انداختم روی صندلی . از در حموم فاصله گرفتم صدا زدم . ناصر حوله پشت دره ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_137 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
و13858?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) احمد رضا اومد کنارتختم، بلند شدم نشستم خیره شدم توی صورتش، صد برابر زیبا تر از قبلش شده، سلام احمد رضا لبخند دندان نمایی زد سلام، خوبی خانمم الان که تورو دیدم حالم از هر وقتی که تو فکر کنی بهتره، کجایی احمد رضا؟ دستم رو گرفت بیا بریم بهت نشون بدم صبر کن شال و چادرم رو سرم کنم نمیخواد بیا، کسی تورو نمیبینه اینقدر حواسم به احمد رضاست که نفهمیدم چه جوری و از چه مسیری رسیدیم به یه باغ بزرگ که زیبایی خیره کننده‌ای داره، درختان بلند، با برگهای پهن رنگ و رانگ، یه تخت وسط باغِ، با احمد رضا رفتیم، چشمم افتاد به قالیچه ای که روی تخت پهن شده، قالیچه ای پر از گل‌های برجسته در رنگهای متفاوت، به عمرم همچین قالیچه با این تنوع رنگ ندیده بودم، رنگهایی که با رنگهایی که تا به حال دیدم بودم زمین تا آسمون فرق داشت، گلها ی قالیچه به قدری طبیعی به نظر میاد، که من دست بردم، یکی بچینم، ولی تا بهش دست زدم، متوجه شدم، چیدنی نیست، بافت قالی هست، ولی چقدر نرم و لطیفه. نشستیم روی تخت، دورو بر تخت با سبدهای گل بسیار زیبا تزیین شده، روی تخت انواع میوهای تازه، که خیلی با میوهایی که من تا به حال دیدم فرق داره، چیده شده در ظرفی بسیار زیبا، محو قالیچه و گلها و میوهای رو تخت شدم، احمد رضا دستم رو کمی فشار داد چیه چرا اینقدر خیره شدی به این قالیچه و گل و میوها، اینهارو خودت برام فرستادی دستم رو گذاشتم توی سینم، با تعجب گفتم من، بالبخند سرش رو تکون داد آره تو _من هنوز همچین گلها و میوهایی ندیدم، چطوری من فرستادم نگاهی سر شار از محبت بهم انداخت همین امشب فرستادی دستش و انداخت دور گردنم، من رو تو آغوش گرفت، با لحن عاشقانه و خواستنی لب زد خیلی دوستت دارم تو خیلی خواستنی هستی همین طوری که تو آغوشش بودم چشمم افتاد به چند خدمه زن و مرد خیلی زیبا و خوش تیپ، که دارن ما رو نگاه میکنن، حس نامحرم بودن بهشون ندارم، یه لحظه یادم اومد احمد رضا تصادف کرد، از دنیا رفت، و چون آدم خیلی خوبه بوده، خدا این باغ و با این خدمه‌ها رو بهش داده، کمی وحشت کردم، از آغوشش اومدم بیرون گفتم _من رو اینقدر دوست نداشته باش. میترسم متعجب نگاهش بین چشم‌هام جابجا شد _چرا؟! _اگر یه روز یکی دیگه رو دوست داشته باشی من میمیرم منظورم به اون خانم‌هایی بود که توی باغ رو به روی من ایستادن دارن نگاهم میکنن... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾