eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
767 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
باهم رفتیم تو جمع خونواده . همه خوشحال شدند و حال منو پرسیدن مامانم پاشد اومد پیشم چطوری نرگس جان ؟ بهترم مامان . منو ناصر رفتیم روی یه تخت تکی نشستیم . ناهید دو تا چایی گذاشته بود تو سینی اومد طرف ما سینی چایی رو گذاشت جلومون روشو کرد به منو ناصر . همه رو تونستید رنگ کنید ، اما منو نه ، سر دردی وجود نداشت کاسه ای که زیر نیم کاستونه به لاخره معلوم میشه چیه ناصر که انگار عذاب وجدان داد زدن سر ناهید رو داشت خیلی مهربانانه رو به ناهید . چه کاسه ای چه نیم کاسه ای ؟ داداش من ، خودتی _ گفت و رفت پیش شوهرش نشست مهمونی تموم شد همه از هم خداحافظی کردن . منو ناصر تو ماشین خودمون . بابا مامانمو علی اصغر و جواد هم تو نیسان بابام سوار شدن و از باغ اومدیم بیرون . ناصر مثل همیشه نبود، تو خودش بودو فقط به جاده خیره شده بود. منم داشتم به بچه ای که شاید در شکمم باشه فکر میکردم یه دفعه به این فکر افتادم . اگه بچه باشه یعنی پسره یا دختر ، رو کردم به ناصر به نظرت بچمون پسره یا دختر ؟ هنوز که معلوم نیست حامله باشی یا نه حالا اگه بودم ؟ ما که اون بچه رو نمیخوایم چه فرقی میکنه چی باشه ما ! برگشت یه نگاه بهم انداخت . بله ما . من میخوامش . چپ ، چپ به من نگاه کرد بعدم دوباره چشماشو دوخت به جاده . سکوت خسته کننده ای فضای ماشین رو گرفته بود . با خودم گفتم هی میگه ما این بچه رو نمیخوایم . چرا نمیخوایم .. خوبم میخوایم .. هرچی بگه واسه خودش گفته .. ناصر خیلی مقید به احترام گذاشتن به بزرگترها بود برای همین پشت سر ماشین بابام حرکت میکرد. وقتی مارسیدیم در خونمون . بابام ماشین رو در خونمون پارک کرده بود . خواستم از ماشین پیاده بشم .. دستمو گرفت .. ساعت هشت صبح میام دنبالت . بریم آزمایش بدی .. به هیچ کسی هیچ حرفی نزن . باشه نمیگم زنگ در خونمونو زدم ..علی اصغر درو باز کرد ..رفتم تو حیاط دستمو زدم به دستگیره اتاقم که برم تو اتاقم بابام صدام کرد نرگس جان بابا یه دقیقه بیا کارت دارم ..دلم هری ریخت ، خدایا نکنه فهمیده باشن ..برگشتم دیدم بابام تو ایون ایستاده ..رفتم پیشش..صدای مامانم از تو اتاق اومد بیاید تو ، منم با نرگس کار دارم ..تپش قلبم بالا رفت ، یا خدا حتما مانانمم فهمیده .. با ، بابام رفتیم پیش مامانم .. بابام رو کرد به من ، چِت شده بابا چرا سرت درد گرفته بود شانه انداختم بالا ، نمی دونم مامانم پرسید ، شام خوردی ؟ اره محسن برامون آورد . دیدم اورد میخوام بدونم سرت درد میکرد تونستی بخوری . اره مامان جون خوردم برای اینکه زود از پیششون برم گفتم خوابم میاد ، برم بخوابم ..بابام گفت برو بخواب بابا جون .. به هر دوشون شب بخیر گفتم ، اومدم بیرون رفتم تو اتاق خودم . لباسهامو عوض کردم . رفتم جلوی آینه بلوزمو زدم بالا دستمو گذاشتم روی شکمم . تخت ، تخت بود . اگر حامله ام پس چرا هیچی پیدا نیست ..خانهای حامله رو دیدم شکمشون اومده جلو پس چرا برای من صافه ..زدم زیر خنده حتما بچه من نامرییه بلوزمو دادم پایین .شبخوابمو روشن کردم‌ کلید برق اتاقمو زدم خودمو پرت کردم توی تختم خوابیدم . طبق قرار دیشبمون ساعت هشت صبح ناصراومد دنبالم . نسشتم تو ماشین . سلام ... سلام حالت خوبه . اره خوبم ولی خیلی گشنمه . اول بریم آزمایش بدیم بعدن میریم صبحانه میخوریم . نگاش کردم چشماش قرمز شده بود چهراش گرفته بود . ازش پرسیدم تو چرا ناراحتی ؟ برگشت نگاهی بهم انداخت . دیشبو تا صبح نخوابیدم با تعجب پرسیدم . چرا ؟؟ دوباره نگاهم کرد و یه نفس عمیق کشید . خوش بحالت ، تو عالم بجیگیت خوشی . رومو کردم بهش نخیرم ناصر خان من دیگه بچه نیستم . اگه بچه بودم که مامان نمی شدم . برگشت چشماشو به من خمار کرد . قرار نیست به این زودی ها مامان بشی . اگه جواب ازمایش گفت هستی چی ؟ روشو کرد بهم .. اگر بودی سقطش میکنیم . تو ذهنم کلمه سقط رو مرور کردم ، نفهمیدم یعنی چی ولی دلم لرزید .. کلمه خوبی نبود .. بهش گفتم یعنی چی ؟ میریم کورتاژش میکنیم . با بی حوصلگی گفتم . ناصر درست حرف بزن ببینم چی میگی ؟ نرگس ما اون بچه رو نمیخوایم اگر تو حامله باشی به دکتر میگیم از بین ببرش . یعنی میگی بکشش ؟ نرگس اون هنوز بچه نشده یه تیکه خونِ خب اگر از بین نبریمش میشه بچه دیگه . عصبی داد زد از بین میبریمش تو هم دیگه حرف نزن ساکت بگیر بشین . تو دلم گفتم : دو زار بده آش به همین خیال باش .. اگر من حامله باشم کسی جرات نمی کنه به بچه من دست بزنه . با گوشه چشم بهش نگاه کردم . قلدور خان فکر کرده میزارم بچمو بکشه ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) از ماشین پیاده شد، سریع رفت پایین، زود برگشت نشست جلو پشت فرمون، یه ساندیس، آب آناناس خریده کامل برگشت سمت من نی رو زد توی پاکت آبمیوه، گرفت جلوم بخور احتمالا فشارت افتاده سرم رو به معنی نمی خورم تکون دادم، نی پاکت رو اورد نزدیک دهنم یه کم بخور بزار فشارت بیاد بالا یا حسین این دیگه کیه، داره نی رو. میزاره دهن من، سرم رو. کشیدم عقب، با زحمت دستم رو آوردم بالا، ساندیس رو گرفتم، یه مقدارش رو خوردم، سرم رو تکیه دادم به تشک ماشین، چادرم رو کشیدم توی صورتم، صدای علیرضا اومد ببخشید، نمی خواستم اذیت بشید، من که دلیل این حرفم رو به شما گفتم من باید یه جوابی به این بدم، وگرنه همین و آش و همین کاسه است، این هر چند وقت یکبار میخواد حرف ازدواج رو پیش بکشه، گفتم من نه الان نه هیچ وقت دیگه قصد ازدواج ندارم. _حالا شما روی پیشنهاد من فکر کن یا خدا این دیگه کیه، من میگم نمیخوامت این میگه فکر کن سوئچ زد حرکت کرد، چادر رو از روی صورتم کنار زدم، صاف نشستم، علیرضا ماشین و نگه داشت، گفت پیاده شید بریم مغازه خرازی وسایلتون رو بخرید بدنم خیلی سست شده نمیتونم از ماشین پیاده شم، برگه‌ای که آموزشگاه داده بود برای تهیه وسایل، به همراه پول رو از توی کیفم در آوردم، گرفتم سمتش من نمیتونم شما برید بخرید _همون برگه رو بدید، پول نمیخواد برگه رو از دستم گرفت، از ماشین پیاده شد، رفتم تو فکر، خدایا این چطوری میتونه همچین پیشنهادی رو به من بده، دو ماه از فوت داداشش میگذره، اصلا چطوری دلش میاد، به ازدواج فکر کنه، چقدر احمد رضا این رو دوست داشت، با، صدای باز شدن در ماشین، از افکارم اومدم بیرون، علیرضا یه مشما پر از وسایل خیاطی گذاشت صندلی عقب، رو کرد به من هرچی توی لیست بود، گرفتم، بازم شما نگاه کن ببین درسته؟ در مشما رو باز کردم، نگاه کردم _بله درسته، ممنون زحمت کشیدید خواهش میکنم، چیز دیگه ای لازم دارید برم بخریم؟ نه دیگه همین بود اومدیم خونه، مادر شوهرم گفت مریم چرا رنگ و روت پریده خودم رو زدم به بی خبری، دستم رو کشیدم به صورتم نمی دونم شاید فشارت افتاده باشه، بشین یه لیوان آب قند برات بیارم نشستم روی مبل، مادر شوهرم رفتم توی آشپز خونه با یه لیوان آب قند برگشت بیا عزیزم بخور بزار حالت جا بیاد لیوان رو گرفتم، تا گذاشتم در دهنم بوی خوش گلاب پیچید توی بینیم، یادم اومد، اردیبهشت همین امسال با احمد رضا رفتیم قمصر کاشان، چقدر بهمون خوش گذشت، بغض گلوم رو گرفت، صدای احمد رضا که توی خواب بهم گفت، گریه نکنی میام بخوابت، توی گوشم پیچید، نفس عمیق کشیدم، تا بتونم به خودم مسلط بشم گریه نکنم، آب قند رو خوردم، رو کردم به مادر شوهرم خیلی ممنون زحمت کشیدید خواهش میکنم، حالا ببینم چی خریدی؟ 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾