#پارت_151
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
منم که خیلی گشنم بود تا تهشو خوردم . الهه خانم با یه برگه و خطکار اومد و شروع کرد به سوال پرسیدن منم همه رو با دقت جواب دادم .
من یه سوال بپرسم
بپرس
چرا به ناصر دستبند زدید ؟ چرا منو آوردید اینجا ؟ ما اومده بودیم آزمایش بدیم چرا خانوم دکتر به شما زنگ زد ؟
اگر شما با مامانت و یا مادر شوهرت رفته بودی بودی کسی کاری بهت نداشت .دکتر فکر کرده که نامزد شما دروغ گفته ! به هم محرم هستید
الان نامزد منو زندان کردید ؟
نه الان تو اتاق ریس کلانتری هستن با خونواده شما و خودشون تماس گرفتن اونا هم مدرک آوردن .. شما رو ببرن
تلفن روی میزش زنگ زد ..
گوشی رو برداشت ..الو ..بله چشم ..گوشی رو گذاشت ..نرگس خانوم بلند شو بریم .. کجا بریم ؟
مامان بابات اومدن ببرنت .
اسم بابام اومد دلم هری ریخت .
الهه خانوم منو برد به یه اتاق دیگه . وارد شدیم .. تا مامانم چشمش افتاد به من از جاش بلند شد اومد طرفم ..منو در آغوش کشید ..با آه در گوشم ..نرگسم .. عزیزم .. باهم رفتیم .. منم نشستم کنار مامانم ..
باچشمم دنبال ناصر میگشتم ..دیدم کنار باباش نشسته .. باورم نمیشد توی یکی دو ساعتی که ندیدمش اینقدر قیافش بهم ریخته باشه سرش به قدری پایین بود که دیگه داشت میرفت زیر میز
یه لحظه با بابام چشم تو چشم شدم ، چنان باغضب بهم نگاه کرد که نفسم تو قفسه سینم موند ، فورا نگاهمو از بابام گرفتم و دیگه جرات نکردم اون سمت رو نگاه کنم . آقای ریس کلانتری بابامو صدا کرد ..بابامم رفت چند تا امضا کرد .. رئس کلانتری گفت میتونید برید ..
از در کلانتری اومدیم بیرون انگار همه باهم قهر بودن .. عمه هاجر از ناصر پرسید .. ناصر مادر ماشینت کو ؟
اونم جواب داد ..بردنش پارکینک فردا میام تحویلش میگیرم .
ناصر و بابا مامانش رفتن تو ماشین پدر شوهرم . منو مامانمم سوار نیسان شدیم .
رسیدیم خونمون خواستیم وارد حیاط بشیم بابام چشمش افتاد به من . اومد جلو بازوی منو گرفت هلم داد تو حیاط ..گم شو برو تو خونه قیافه نحستو نبینم . منم نتونستم خودمو کنترل کنم خوردم زمین ..مامانم اومد جلوش ..معلومه داری چیکار میکنی
تو یکی دیگه خفه شو که هرچی میکشم از دست توعه
مادر جونم از اتاق اومد بیرون . چه خبرتونه چی شده ؟
بابام رو به مادر جون . هرچه میکشم .. با انگشتش مامانمو نشون داد .. از دست اینه
به من چه مگه من چیکار کردم
بهت اعتماد کردم گفتم من نیستم تو حواست هست که این خاک توی سرم نشه
خودت نگفتی بزار تنها باشن روی نرگس باز بشه حالا همه تقصیر ها افتاد گردن من .
مادرجون رو کرد به مامان بابام.
شما الان هر دو اعصابتون خورده بیاید تو بشینید یه کم آروم بگیرید ببینیم چیکار باید بکنیم
بابام صداشو برد بالا .. من بدبخت از صبح تا شب توی این جادها س*گ*دو*می زنم برای آسایش اینا .. خونه و زندگی و بچه هارو هم سپردم دست این .. اینم هواسش به این بچه نبوده آبروی منو بردن .
تو عادتت همینه هرکجا که کارها خوب از آب در بیاد میزاری به پای هوشمندی خودت هرکجا هم که خراب بشه میزاری تقصیر من ..صد دفعه بهت نگفتم .. میاد نرگسو از صبح میبره تاشب ..گفتی کاریت نباشه بزار بره فقط شب خونه خودمون باشه
خفه شو اینقدر تو روی من واینسا .. حمله کرد به سمتش .. مامانمم رفت توی اتاق در رو هم قفل کرد .. بابام با لگد محکم زد به در .. در اتاق یک صدای بدی داد ولی باز نشد ..صدای گریه جواد به گوشم خورد ..دیدم طفلکی کسی هواسش بهش نبوده با دهن خورده زمین داره از دهنش خون میاد.. چه جورم گریه میکنه .. منم شروع کردم به جیغ کشیدن .. جواد ..جواد ..دهنش پر خونه .. بابام با جیغهای من کمی به خودش اومد جواد رو بغل کرد داد به مادر جونو و از حیاط رفت بیرون ..مامانمم از اتاق اومد بیرون رفت جواد و از مادر جون گرفت بردش دست و صورتشو شست قربون صدقش میرفت و آرومش میکرد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_150 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_151
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
آره همینجوریه، اگر با این شرایط نمیخوای بری ، برگردیم برو توی خونه
نگاهی از روی حرص و خود خوری بهش انداختم، نمیتونستم برم خونه، چون هم صبح تا شب حوصلهام سر میرفت، هم خیلی به این هنر علاقه دارم، گفتم
احمد رضا کاری نداشت، گاهی پیش میومد که من تنهایی میرفتم جایی
خدا بیامرزدش اون میگذاشت، ولی من نمیگذارم
هرچی کردم بهش بگم، من که در خواست ازدواج باهات رو رد کردم، پس بیخودی روی من غیرتی نشو نتونستم، خجالت کشیدم اسم ازدواج رو جلوش ببرم، یه خورده نگاهش کردم، راه افتادم، صدا زد
بیا با ماشین بریم
برگشتم سمتش
نزدیک ماشین نمینواد،
با هم اومدیم رسیدیم به اموزشگاه، رو کرد به من
ساعت چند بیام دنبالت
بدون اینکه نگاهش کنم، قدم برداشتم به سمت آموزشگاه گفتم
ساعت دوازه
صداش روبرد بالا
صبر میکنی تا من بیام تنها نمیریا
تو دلم گفتم خب پرو خان، صدای خانمی که گفت
داداشته
توجه من رو به خودش جلب کرد، برگشتم نگاهش کردم، هم سن و سال خودمه، چون مادر شوهرم به مدیر آموزشگاه گفت، دخترم رو آوردم ثبت نام کنم، منم روی حرف اون، گفتم
بله
پس لنگه داداش منه، اونم نمیگذاره من تنهایی جایی برم
با لبخند سرم رو تکون دادم
ببخشید اسمتون چیه
مریم، اسم شما چیه
هانیه
وارد سالن اموزش شدیم، من و هانیه کنار هم نشستیم، مدیر آموزشگاه خانم شمسی، وارد سالن شد، بعد از سلام و خوش آمد گویی گفت
کاغذ الگو هاتون رو در بیارید
چه حس خوبی دارم، ایکاش علیرضا اذیتم نکنه،
وااای خدای من یه دامن کوچولو دوختم، کلاس تموم شد، با هانیه وسایلهام رو جمع کردیم، اومدیم بیرون از آموزشگاه، علیرضا و برادر هانیه با هم رسیدن، از هم دیگه خدا حافظی کردیم، هانیه با داداشش رفت، منم با علیرضا راه افتادیم به سمت خونه، تا رسیدیم خونه یک کلمههم با هم صحبت نکردیم.
وارد اتاق مادر شوهرم شدیم بعد از سلام و احوالپسری با خوشحالی، دامنی رو که دوخته بودم از توی کیفم در آوردم، نشون مادر شوهرم دادام، از دست من گرفت، خوب وراندازش کردگفت
چه کوچولو هست، دوختنشم سختِ، ولی خیلی قشنگه
علیرضا یه دفتر چه گرفت رو به جمع
منم تحویل بگیرید، اینم دفتر چه خدمت من،
مادر شوهرم، با بغض لبخند زد
الهی، فدات بشم مادر، گرچه دوریت خیلی برام سخته، ولی خوشحالم هستم، هم به کشورت خدمت میکنی هم پایان خدمتت برات خیلی خوبه...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام و وقت بخیر خدمت اعضا محترم کانال زیر چتر شهدا🌷
بزرگواران گرامی از این تاریخ به بعد رمان حرمت عشق(مریم) روزهای زوج در کانال گذاشته میشه🌹
از تک تک همه شما اعضا خوب کانال کمال تشکر رو دارم🌹
✍️نویسنده رمان لواسانی
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾