eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
784 عکس
404 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_152 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله جواد تو بغل مامانم خوابش رفت .. منم تو ایون کنا
ظهربابام اومد خونه اومدم توحیاط ایستادم .. ببینم بابام چی میگه ؟ معصومه دو دست لباس برای من بزار .. یه بار ، بهم خورده برای مشهد میخوام برم یه هفته هم نمیام .. صدای زد .. نرگس بیا کارت دارم .. از طرز صدا کردن بابا نفسم تو سینم موند تپش قلب گرفتم .. ترسونو لرزون رفتم تو اتاقشون .. سلام .. جواب سلاممو نگرفت با اشاره کنار مامانمو نشون داد بشین اینجا .. نشستم .. خوب گوش کنید چی دارم بهتون میگم .. من دارم میرم مشهد تا یک هفته شایدم بیشتر نمی یام مَحل به ناصر رو خونوادش نمی دین .. تا من نیومدم ناصر حق نداره پاشو بزاره اینجا .. هیچ حرف و قراری نمی زارین .. تلفنهاشونو جواب نمی دین .. پاشد سیم تلفن رو کشید پیچید دور گوشی گذاشت کنارش .. با دستش اشاره کرد به من .. پاشو برو اون موبایلتو بیار ببینم منم اومدم تو اتاقم .. گوشیمو روشن کردم .. تند ،تند برای ناصر نوشتم .. بابام داره گوشیمو میگیره ، میگه حق نداری با ناصر حرف بزنی .. پیامو ارسال کردم گوشی رو کلا خاموش کردم بردم تو اتاق دادم به بابام . از من گرفت گذاشت جیب کتش .. دوباره تهدید وار ادامه داد .. معصومه اگر بیام اینجا ببینم به یه کدوم از حرفام گوش نکردید به ارواح پدرم قسم برای همیشه ولتون میکنم میرم .. مامانم گفت این باید ازمایش بده من چیکار کنم ببرمش یا صبر کنم خودت بیای دست کرد جیب بغل کتش یه دسته اسکناس که دورشو با کش بسته بود در اورد .. پرت کرد سمت مامانم .. خودت میبریش .. نزاری با اون پسره نامرد بره ها .. نزاری این بی غیرت نرگس و ببینه ها .. مامانم گفت باشه رو به من پاشو از جلوی چشمم گم شو برو . از جام بلند شدم .. مثل باد از اتاقشون اومدم بیرون توی حیاط ایستادم صدای مامانم اومد احمد گوشی خونه رو نبر .. من ازت بی خبر می مونم .. بابام محل مامانم نذاشت .. تا بابام از اتاق اومد بیرون من پاتند کردم رفتم تو اتاق خودم ..اونم از حیاط رفت بیرون .. صدای روشن شدن ماشینش اومد بعد گاز دادو رفت . یک ساعت از رفتن بابا گذشت رفتم پیش مامانم . مامان من گشنمه ناهار چی داریم .. استامبلی برو خودت بکش بخور .. سفره بیارم باهم بخوریم .. نه من اشتها ندارم خودت بخور .. رفتم سر گاز یه بشقاب کشیدم بادمجون ترشی هم گذاشتم کنارش خیلی بهم مزه داد خوردم .. مامانم صدام کرد .. نرگس بیا بله مامان .. شنیدی بابات چی گفت .. سرمو به تایید تکون دادم .. توی این یک هفته که بر میگرده نباید ناصرو ببینی .. تورو خدا حرف گوش کن .. یه خورده ام به فکر منو بابات باش یعنی اصلا ناصرو نبینم ؟ .. توی این یه هفته نه .. یعنی اگر در زنگ خونمونو زد ، در رو براش باز نکنیم ؟ .. اگر زنگ زد من خودم میرم در حیاط باهاش صحبت میکنم .. چی بهش میگی ؟ عصبانی شد.. داد کشید .‌. پاشو برو اینقدر چرا ، چرا نکن .. به لاخره یه خاکی به سرم میریزم پاشدم رفتم تو اتاق خودم .. نشستم روی تخت .. فکر کردم چطوری باید ناصرو ببینم .. به ذهنم رسید ساعت شش بعد از ظهر به بهانه خونه مادر جون برم بیرون .. ناصر که میاد بره خونشون ببینمش .. خوشحال از نقشه ای که کشیده بودم دراز کشیدم خوابم برد .. با سرو صدای حال و احوا‌لپرسی عمه هاجرو ناهیدو مامانم از خواب بیدار شدم .. نگاه به ساعت کردم پنج و ربع بود .. دست و صورتمو شستم ..رفتم پیششون ببینم چه خبره ..دیدم مادر جونمم خونه ماست وااای نقشه ام باطل شد ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_152 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) به خودم گفتم، جلو جلو برم به مادر شوهرم بگم که من شام نمیام، که دیگه منتظر من نمونن، هم یه وقت نیاد در اتاقم، اومدم توی ایون به کفشها نگاه کردم، خدا رو شکر علیرضا نیست، چند تقه به در اتاق زدم، وارد شدم مامان من امروز زود از خواب بیدار شدم، شب میخوام زود بخوابم شامم اشتها ندارم ببخشید نمیام اینجا پیش شما چون که من صبح زود میرم شما خوابید، یه خورده نون پنیر میبرم صبح میخورم میرم _ما اذیت نمیشم ولی بازم هرطور راحتی رفتم تو آشپزخونه سراغ جانونی، سه تا نون، از یخچالم پنیر و گوجه خیار برداشتم، اومدم اتاقم، به خودم گفتم، خوبه اصلا یه مقدار خوراکی برای خودم بخرم، تو زمانهایی که علیرضا خونه‌است، کمتر برم اتاق مادر شوهرم، اذان مغرب رو. گفتن، نمازم رو خوندم، برای پدر مادرم و احمد رضا هم نماز خوندم، قرآن رو باز کردم، دو جز هم قرآن خوندم. احساس گرسنگی کردم، سفره انداختم، نون و گوجه خیار آوردم خوردم، تلوزیونم رو روشن کردم، صداش رو کم کم کردم، خواب چشمم رو گرفت، خوابیدم، صدای احمد رضا رو شنیدم چه زود خوابیدی، برگشتم سمت صدا سلام حالت خوبه من خوبِ خوبم، چقدر زود خوابیدی چیکار کنم دیگه خواستم بگم علیرضا اذیتم میکنم، دلم نیومد میای بریم پیش مامانت، خیلی دلش برای تو تنگ شده بعدن میرم الان اومدم تورو ببینم با دستم اشاره کردم به کنارم بیا بشین پیش من نشست کنارم، دستم رو گرفت، از خواب پریدم، نشستم دور و برم رو نگاه کردم، نیست، فهمیدم خواب دیدم، خودم رو پرت کردم روی بالشت، آهی از حسرت کشیدم، به خودم گفتم، ایکاش بیدار نشده بودم، چشم‌هام رو گذاشتم روی هم که خوابم ببره، شاید دوباره ببینمش، ولی ندیدم، با صدای اذان گوشی بیدار شدم، بعد از نماز و فریضه دعا و قرآن خوندن، برای خودم چایی گذاشتم، صبحونم رو خوردم، هفت و ربع اماده شدم، کتونیم رو از توی کشو کمد در آوردم، در اتاقم رو باز کردم، خیلی اروم بستم، کتونی رو پوشیدم، پاورچین، پاورچین اومدم بیرون، در رو خیلی آهسته بستم، پا تند کردم به سمت آموزشگاه... سلام و وقت بخیر خدمت اعضا محترم کانال زیر چتر شهدا🌷 بزرگواران گرامی از این تاریخ به بعد رمان حرمت عشق(مریم) روزهای زوج در کانال گذاشته میشه🌹 از تک تک همه شما اعضا خوب کانال کمال تشکر رو دارم🌹 ✍️نویسنده رمان لواسانی 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾